🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_پنجاه_پنجم
دستم از روی بازوی شهریار سر میخورد ، حتی دیگر توان نگه داشتن دستم را هم ندارم .
سوگل که تا به حال با چهره ای رنگ پریده و ترسان به پایم خیره شده بود به خودش می آید و میگوید
_آروم باش عزیزم چیزی نیست داره شیشه ها رو در میاره الان دردت آروم میشه
با تعجب میگویم
+شیشه ؟
سوگل انگار از حرفی که زده پشیمان شده است .
دوباره درد به پایم حجوم می اورد ،از شدت درد بدنم بی حس میشود و چشم هایم آرام آرام سنگین میشود . دیگر نمیتوانم در برابر درد مقاومت کنم .
چشم هایم ناخودآگاه بسته میشود و دیگر چیزی نمیفهمم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
با احساس سوزشی در دستم چشم هایم را باز میکنم . نگاهی به دستم میکنم و سوزن سرم را در دستم میبینم .
پرستار متوجه بیدار شدنم میشود ، لبخند گرمی میزند
_به به بلاخره بیدار شدی ؟!
لبخند کم رنگی میزنم و سر بر میگردانم
مادرم را میبینم که کنار تخت نشسته و آرام و بی صدا گریه می کند ، شهریار هم کمی دورتر به دیوار تکیه داده است .
اتفاقات صبح در ذهنم تداعی میشود و تازه متوجه میشوم که در بیمارستان هستم .
نگاهی به پایم میاندازم ، با آتل بسته شده است .
پرستار از اتاق خارج میشود و هنگام خروج میگوید
_وقتی سرم تموم شد خبرم کنید
به سمت مادرم بر میگردم .
دستم را میگیرد و میان دستانش میفشارد
_سلام عزیزم چقدر دیر بیدار شدی
گریه اش شدت میگیرد .
گریه های مادرم کمی من را میترساند ؛ میترسم مشگل پایم عمیق باشد .
با ترس میپرسم
+چرا گریه میکنید ؟
سعی میکند خودش را کنترل کند
_این وضعیت پاته میخوای گریه نکنم !؟.
اصلا چرا انقدر دیر به من خبر دادید ؟
شانه بالا می اندازم
+من از هیچی خبر ندارم برای خومم سواله
شهریار کنار مادرم می آید و چیزی در گوشش میگوید . با تمام شدن حرف شهریار گریه ی مادرم بند می آید و با اکراه از روی صندلی بلند میشود و از اتاق خارج میشود .
شهریار سریع جای مادرم مینشیند و بلخند پهنی میزنم
_سلام به خواهر خسته . وقت خواب ؟
با خنده میگویم
+منو تا توی گور هم بزارن باز تو سر به سرم میزاری ، مگه وضعیتمو نمیبینی؟
_اولن دور از جونت دومن حالا مامانت دوتا قطره اشک ریخته فکر کردی چه خبره .
دوباره میخندم .
تنها کسی که میتواند من را در بدترین شرایط بخنداند شهریار است .
سوال ها مجددن به ذهنم حجوم می آورند .
خنده ام را جمع میکنم و جدی میگویم
+من چند تا سوال دارم بهم جواب میدی ؟
🌿🌸🌿
《ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده ای ، مرحبا》
سعدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چله#حدیث_کسا
به نیت#شهید_نوید_صفری
حاجت روایی:
﴿عطیه محمدیان_یاس﴾
روز#سی و ششم
ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻
https://eitaa.com/Navid_safare
‹💙🖇›
شَھـیدهـٰاهَـممتۅلِدمیشَۅَندمِثل،
مـٰا،اَمـٰامِثلمـٰانِمۍمیرَند،
بَراۍهَـمیشہزِندهمۍمـٰانَنَد🚶♀️💔...!
#حاج_قاسم🌿
https://eitaa.com/Navid_safare
گیرتوگناهاتنیست!
گیرتو کارایخوبیه...
کهانجاممیدی...
ولے نمیگی"خدایابهخاطرتو"...!
اخلاصیعنی:↓🌿
خدایافقطتوببینحتیملائکههمنه (:
#استادپناهیـان✨/#سخنبزرگان🌱
به دڪتر گفتم: هـمه داروهامـو
میخــورم اما تاثــــــیر نداره
گفت: #سـر_وقــت_میخـــوری⁉️
تازه فهمیدم چرا #نمازهام تاثیر نداره..!
https://eitaa.com/Navid_safare
May 11
سلام و عرض ادب
لطفا برای مشکلات همه ی اعضای گروه
صلوات بفرستید🙏
ان شاءالله حاجت روا
May 11