دانلود+دعای+فرج+علی+فانی.mp3
2.72M
-دعایفرج . . .💛!
-مگہ چند لحظہ وقتت رو میگره؟
.
"قرارصبحگاهیمنتظرانثابتقدمظهور"
🌾|↫#امام_زمان
🕊|↫#اللهـمعجـللولیـڪالفـرج
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#حضرت_عباس
حاجت روایی شما بزرگواران😍
روز: سی و هشتم
ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت43
اولین باری بود که در کنار رضا دونفری قدم میزدم
احساس خوبی داشتم
بعد از ده دقیقه رسیدیم پارک
پارک خلوت بود ،رفتیم روی یه نیمکت نشستیم
نمیدونستم چی میخواد بگه ،استرس شدیدی گرفتم
قلبم تن تن میزد
چند دقیقه ای گذشت و چیزی نگفت
- آقا رضا نمیخواین حرفی بزنین؟
رضا: چرا ،ولی نمیدونم چه جوری بگم
- درباره چیه،؟
رضا : درباره خودمون
(با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب شد )
- خوب بگین گوش میدم
رضا: مطمئنم که شما هم میدونین که الان چند ساله که خانواده هامون دارن درباره منو شما تصمیم میگیرن ،من اویل فکر میکردم همه چی شوخیه ،ولی هر چی که گذشت فهمیدم که جدی جدی دارن برای آینده منو شما تصمیم میگیرن
نمیدونم چه جوری باید بگم
شما برای من مثل معصومه هستین ،مطمئنم که شما هم همین حس و نسبت به من دارین
الان چند وقته که بابا و مامان پا پیچم شدن که حتما باید با شما ازدواج کنم
آیه خانم ،من به دختر دیگه ای علاقه دارم ،نمیدونم اینو چه جوری به خانواده ام بگم ،اومدم اینجا که از شما کمک بخوام ،کمکم کنین این بازی مسخره رو که چندین ساله شروع شده رو تمامش کنیم
( باشنیدن این حرفا ،تمام وجودم خشک شد،احساس میکردم الاناست که بمیرم ،نکنه دارم کابوس میبینم ،آروم یه نیشگونی به دستم گرفتم،نه کابوس نیست واقیعته ،بیدار بیدارم ،باورم نمیشد این همه سال ،با تمام احساسم بازی شده بود ،عشقی که اصلا وجود نداشت ،زبونم بند اومده بود ،نمیدونستم چی باید بگم )
رضا: آیه ،حالت خوبه؟
- هاا...
رضا: میگم خوبی؟
- اره خوبم ،من باید برم امتحان دارم دیرم شده
از جام بلند شدمو چند قدم رفتم
رضا: آیه؟
سر جام ایستادم ولی بر نگشتم ،میدونستم اگه نگاهش کنم ،بغضم میشکنه
رضا: تو هم منو مثل امیر میبینی نه؟
اشکام جاری شد
تنها چیزی که فقط میتونستم بگم همین بود :
اره زود ازش دور شدم و رفتم سمت دانشگاه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت44
نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم دانشگاه
انگار هنوز تو شوک بودم
از پله ها رفتم بالا
در کلاس و باز کردم
با دیدن هاشمی فهمیدم که نباید وارد کلاس بشم درو بستم و به دیوار رو به روی کلاس تکیه دادم بعد چند دقیقه در کلاس باز شد
یکی از بچه ها اومد بیرون
با دیدنم گفت: استاد گفتن بیاین داخل
وارد کلاس شدم و بدون اینکه به هاشمی نگاه کنم آروم سلام کردم و رفتم کنار سارا نشستم
سارا آروم پرسید: معلوم هست کجاییی تو !؟
چیزی نگفتم و کتابمو از داخل کیفم بیرون آوردم
هاشمی حرف میزد و من اصلا نمیفهمیدم چی میگه ،تمام فکرم به حرفاهایی بود که رضا زده بود با تکونهای دست سارا به خودم اومدم نگاهش کردم....
سارا: آیه استاد داره تو رو صدا میزنه حواست کجاست؟
سرمو بالا گرفتم ،به هاشمی نگاه کردم
نفهمیدم چی شد اشکام جاری شدن
هاشمی: اتفاقی افتاده خانم یوسفی؟
- ببخشید من اصلا حالم خوب نیست میتونم برم بیرون
هاشمی: بله بفرمایید
با شنیدن حرفش وسیله امو جمع کردم و از کلاس رفتم بیرون وارد محوطه شدم ،رفتم سمت فضای سبز دانشگاه یه گوشه نشستم ،سرمو گذاشتم روی زانو و گریه میکردم
چند دقیقه ای نگذشت که یه نفر بغلم کرد
سرمو بالا گرفتم دیدم ساراست
سارا: چی شده آیه ؟ چرا گریه میکنی؟
خودمو انداختم توی بغلش وشروع کردم به گریه کردن ،دست خودم نبود میدونستم اگه بغضم نشکنه ،این درد منو میکشه
یه ساعتی گذشت تا گریه ام بند اومد
از سارا فاصله گرفتم
سارا: آیه کم کم دارم نگران میشم بگو چی شده ؟
- صبح رضا رو دیدم
سارا: خوب؟
- باورت میشه ،بهم گفته من تو رو مثل معصومه میبینم ،یعنی این همه سال فقط منو به چشم یه خواهر میدید نه کس دیگه ای ،نه شریک زندگیش سارا هم انگار بهش شوک وارد شده بود حرفی نمیزد ،فقط نگاهم میکرد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت45
سارا: تو این چند سال چرا چیزی نگفت ،چرا گذاشت این حرف تبدیل به واقعیت واسه دیگران بشه...
- نمیدونم ،حتمن به خاطر عمو و بابا چیزی نگفت ، دارم دیونه میشم سارا
سارا: تو چیزی نگفتی بهش؟
- من فقط تونستم خورد شدنمو له شدنمو پنهان کنم ،فقط گفتم منم مثل خودش فکر میکنم و نگاهش میکنم
سارا: اشتباه کردی دیگه، باید بهش میگفتی چقدر دوستش داری ،باید میگفتی همیشه منتظرش بودی ...
- میخوام برم خونه ،اصلا حالم خوب نیست
سارا: صبر کن با هم بریم
- نه اینجوری مامان شک میکنه ،خودم تنها میرم
سارا: باشه ،مواظب خودت باش
- باشه
با هر جون کندنی بود ،از دانشگاه زدم بیرون یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه
وارد حیاط شدم
لب حوض نشستم و دست و صورتمو شستم و رفتم داخل خونه
خدا رو شکر مامان خونه نبود رفتم توی اتاقم
لباسمو عوض کردمو روی تخت دراز کشیدم
به اتفاقهای این چند سالی که افتاد فکر کردم ،به محبت کردنهاش ،به کادو خریدناش روز تولدم ،به نگاه کردناش
چه طور میتونه این همه محبت از سر برادری باشه
چه طور اینجور گذاشت راحت بکشنم و خورد بشم
از خودم متنفرم که اینقدر راحت دلباخته کسی شدم که منو به چشم یه خواهر میدید
از خودم منتفرم که چقدر ارزون عشقمو حراج گذاشتم
سرمو زیر پتو گذاشتم و آروم گریه میکردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مهندسی فکر 08.mp3
8.34M
#مهندسی_فکر ۸
قدرت فکر به قدری بالاست ،
که دیگران، اثراتِ افکار ما را با قلبشان، دریافت میکنند!
قلبها هوشمندند ....
اگر بدنبال محبوب شدن در قلب دیگران هستی ؛
💭 اول نظام افکارت را اصلاح کن.
مهندسی فکر 09.mp3
6.52M
#مهندسی_فکر ۹
دیدنی ها و شنیدنی های انسان، در او تولید فکر میکنند!
و تفکر، شاکله ی وجودی اش را می سازد...
و تکرار فکر، این شاکله را ثبیت می کند!
سِیرِ اصلاحِ درون ما از کجا آغاز می شود؟
#بانو..
#شهیدان منتظرند
بی جوابشان نگذار..
❌این همه جوان از جوانی شان گذشتن و از تو خواسته اند ک فقط در #سنگر سیاه،سنگین و ساده ات بمانی❌
#زن_عفت_افتخار
توۍ خط مقدم هروقت بیکار میشد
برای کنکور میخوند..📚
خبر قبولیش تو رشتهۍ پزشکی
دانشگاه تهران وقتی
به خانوادش رسید که وحیدرضا
شهید شدهبود.
#شهیدوحیدرضااحتشامی 🇮🇷
نوید دلها 🫀🪖
توۍ خط مقدم هروقت بیکار میشد برای کنکور میخوند..📚 خبر قبولیش تو رشتهۍ پزشکی دانشگاه تهران وقتی به
برای ما تباهیه واقعا:/
ما ۴ صفحه کتاب میخونیم انقدر غر میزنیم🚶🏻♂️بعد شهیدا...
May 11
#انگیزشی🌱
قشنگ نیست؟!
همون خدایی که تموم دنیا و کهکشانهارو خلق کرده؛ به این فکر کرده که دنیا به یکی مثل تو نیاز داره :)
#ماه_شعبان
_♥️♥️:♥️♥️_
‹🧡🍊› بعضي وقتا همه چي از هم ميپاشه
تا دوباره بهتر و قشنگترش برات چيده بشه ...🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💚🌤•⊱
عـاشـقآننیسـٺڪـه
هـردَمطلـبِیارڪـند...
عـاشـقآناَســٺڪـه
دلرـاحــرمِیارڪـند...(:🌱
#شهید_نوید_صفری
ی دلنوشته از همسر شهید دانیال زینال زاده شهید مدافع امنیتی ک تازه داماد بود و همسرشم فقط ۱۷،۱۸سال سن داشت رو درباره عیدو... دیدم ، گفتم قشنگه براشماهم بزارم :
#دلنوشت
یادمه بچه تر که بودیم از یک ماه قبل برای ۱۳ روز تعطیلات برنامه ریزی میکردیم...
فلان کلاس و بریم؟
خونه ی فلانی بریم؟
به فلان هدف برسیم..
دور هم که جمع میشدیم همه بودن..
همون موقع ها هم با خودم میگفتم این چیزا موندگار نیست..
همیشه ترس داشتم از اینکه کم رنگ بشه ذوقمون و موندگار نباشه...
جلو تر که اومدیم ..
زخم شدیم..
غم شدیم ..
سخت شدیم..
تاریک شد همه چی..
میدونی اما حالا حس میکنم زورمون خیلی زیاد شده...
خیلی زیاد تر از زخمامون..تاریکی هامون..
چون همه ی ما بزرگ شدیم..
به نظر من بزرگ شدن به زخمه رفیق؛به زخم.
من برعکس خیلیا نمیخوام برگردم به گذشته..
نمیخوام برگردم به زمان ذوق و نورم..
من زخم به زخم بزرگ شدن هام و ستایش میکنم و بابتش از خدا ممنونم...
اگه زخمت عمیق نباشه با هر خراش ریزی دردت میاد؛)
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱 ✨
نوید دلها 🫀🪖
ی دلنوشته از همسر شهید دانیال زینال زاده شهید مدافع امنیتی ک تازه داماد بود و همسرشم فقط ۱۷،۱۸سال سن
خودمونی بگم 🤷🏻♀
گاهی وقتی کسی از قوی بودن حرف میزنه و ازمون میخواد که قوی باشیم 😊
میگیم که نفسش از جای گرم بلند میشه
جای من و در شرایط من نیست ک بفهمه 😏
اما این متن رو کسی نوشته ک واقعا میشه مطمئن بود نفسش از جای گرم در نمیاد 😔(حالا فارغ از یسریا ک فکر میکنن خانوادهِ کسایی ک شهید میشن ، خوش خوشانشون میشه و تو پول قلط میزننو عشق میکنن😏🤣)
این دختر هم درد از دست دادن عشق در اول زندگی رو داره💔
هم تنهایی در سال های اول جوونی 🥀
هم دیدن دردناکترین از دست دادن ( وحشیانه و با نامردی عزیزترینتو بگیرن)😞
و حتییی حرفا و توهینای یسری بی معرفت به غمت 🔪💔
هم زخم زبونا و حرفای حتی خودی ها 🖤
ولی بازم ی دختر ۱۸ ساله ایرانی از قوی بودن حرف میزنه 😇
بخدا منو تو باید خجالت بکشیم رفیق 😔🍃
خجالت بکشیم ک صداش از جایِ گرم درنمیادو بِ منو تو میگه قوی باش ولی ما...
#سادات_نویس
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱💫