شهیدبهقلبتنگاهمیکند💛
اگرجـاییبرایشگذاشتهباشی
میآیـدمیمـاندلانهمیکند
تاشهیدتکند..!🕊
https://eitaa.com/Navid_safare
#معرفی_شهید
#مهمـانامروزما 😌
#شھیدانہ
«علاء حسن نجمه» ملقب به نام جهادی (تراب الحسین)، رزمنده جوان و خوش سیمایی از سرزمین مقاومت یعنی لبنان بود. او عشق به جهاد و شهادت را در زادگاهش شهرک «عدلون» آموخت اما شراب دلنشین شهادت را در کربلای حلب سوریه چشید.
«علا»ی ۲۵ ساله (متولد ۸/۱/۱۹۹۳ – ۱۸/۱۰/۱۳۷۰) یتیمی بود که خود برای خواهر و برادران یتیمش پدری میکرد. علاوه بر آنکه در کنار مادرش سرپرستی خواهر و سه برادرش را بر عهده داشت و در ترییبت آنها تلاش میکرد، برای فرزندان دوستان شهیدش به ویژه شهید «علی ناصر» نقش پدری دلسوز داشت که همواره پیگیر احوالات آنها بود و با رفتنش بار دیگر دو فرزند شهید «علی ناصر» خود را یتیم دیدند.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خۅشابہࢪفـاقـتهایـےکہ
پایـٰانشانختمِ
بھشتمیشـۅد...🙂💔:
https://eitaa.com/Navid_safare
خریدار عشق
قسمت47
از ماشین پیاده شدیم رفتم سمت محوطه دانشگاه دست سجاد و گرفتم و یه لبخندی زدمو حرکت کردیم توی کلاس کنار هم نشستیم
سر کلاس فقط داخل دفترم مینوشتم دوستت دارم سجاد بعد یه قلب میکشیدم...
وبه سجاد نشون میدادم
سجادم یه لبخند میزد
با لبخندش جون میگرفتم
نزدیکای ظهر بود که با هم رفتیم سمت نماز خونه نمازمونو خوندیم
بعد رفتیم سمت کافه دانشگاه
رفتیم یه جا نشستیم
یه دفعه مریم و سهیلا اومدن سمت ما
مریم: سلام بهار خانم ،پارسال دوست ،امسال اشنا...
- سلام ،خوبین؟
سجاد: بهار جان من میرم کلاس تو هم بعدن بیا - باشه
سهیلا: وااا چرا رفت، مگه میخواستیم بخوریمش...
- بیچاره حق داره بره، این چه سرو ریختیه که درست کردین...
مریم: وااا ،چشه مگه تیپمون...
- هیچی ،فقط دسته کمی از زامبی ندارین...
سهیلا: همین زامبیااا این اقا سجاد و بهت معرفی کردنااا...
- بله ،واقعنم ممنونم ازشما
مریم: سهیلا بریم دیگه، دیر میشه...
- کجا به سلامتی
سهیلا: تور جدید پهن کردیم ،میریم ببینم چه ماهی گرفتیم
- فقط مواظب باشین یه موقع ماهی کوسه نشه هااا...
مریم: نترس هر چی باشه از پس زامبیا بر نمیان ...
سهیلا: فعلن ،تو هم پاشو برو تا شوهرت و ترور نکردن ....
نزدیکای غروب کلاسامون تمام شد
بعد باهم رفتیم سمت خونه سجاد اینا
سجاد در حیاط و باز کرد وارد حیاط شدیم
وارد خونه شدیم صدای غر غر فاطمه رو میشنیدم ....
سجاد:چه خبرته دختر ،صدات تا سر کوچه میاد
فاطمه از آشپز خونه اومد بیرون
-سلام
فاطمه:واااییی ،بهار خوبی؟
مامااااااااااااااان بهار اومده
-آروووم چه خبرته!
مادر جونم اومد پیشمون، رفتم بغلش کردم
- سلام
مادر جون: سلام عزیز دلم خسته نباشی
فاطمه: واااییی بهار بیا که خدا تو رو رسوند -
چی شده ؟
فاطمه:من هر چی میگم امتحان دارم باز مامان خانم میگه غذا درست کن ،آخه انصافه
سجاد:منظورت چیه،الان بهار غذا درست کنه !
فاطمه:چی میشه مگه ،فقط امشب ،خواهش
-باشه ،برو درستو بخون
فاطمه:الهی قربونت برم
سجاد دستمو گرفت
سجاد :لازم نکرده، بهار خسته اس ،خودت برو یه چیزی درست کن
مادر جونم میخندید:
ول کنین بابا، خودم درست میکنم
فاطمه:ای زن زلیل از الان دیگه
با حرف فاطمه خندم گرفت وارد اتاق شدیم ،لباسامونو عوض کردیم،وضو گرفتیم نمازمونو خوندیم....
خریدار عشق
قسمت48
بعد از خوندن نماز رفتم روی تخت دراز کشیدم
ولی سجاد هنوز داشت نماز میخوند،بعد از نمازم شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا
و من مثل دیوانه ها نگاهش میکردم
چشمم به عکسای دور و برم افتاد
چرا تا حالا دقت نکردم ببینم ژست های مختلف سجاد،که هیچ سنخیتی با حال الانش نداره
پسری که عاشق تیپ زدن باشه و درحالی که عاشق نماز و شهادت باشه
یاد خودمون افتادم ،که هیچ عکسی از عقدمون نداریم،یعنی هیچ عکس دونفره ای نداریم
سجاد:به چی فکر میکنی؟
-چی؟
سجاد:نخود چی
،میگم داری کجاها سیر میکنی بانوو
-داشتم فکر میکردم که هیچ عکسی نداریم از عقدمون
سجاد:شرمندم نکن دیگه میخواستم هیچکس
نداشته باشیم که راحت تر بتونی فراموش کنی.
-ببخشید ،منظوری نداشتم
سجاده شو جمع کرد اومد کنارم
سجاد:گوشیت کو
-گوشیم؟
سجاد:اره ،گوشیت و بیار
گوشیمو از داخل کیفم برداشتم
-میخوای چیکار
سجاد:بشین چند تا عکس بگیریم
- خوب چرا باگوشی خودت نمیگیری
سجاد:گوشی من شاید یه موقع دست دوستام باشه،بعضی موقع ها دوست ندارم کسی عکس تو رو ببینه تو گوشیم...
از حرفش خوشم اومد ،بعد نشستیم با هم یه چند تایی عکس گرفتیم روزها در حال سپری شدن بودن و من هر لحظه عاشق تر از روز قبل میشدم حتی یه لحظه بدون سجاد نمیتونستم زندگی کنم ترس از دست دادنش دیونم میکرد
حتی جرأت پرسیدن اینکه ،چند وقت دیگه باید بره رو نداشتم دوست داشتم هیچ وقت نمیرفت..
چله ی زیارت عاشورا🌼
روز بیست و پنجم
به نیت شهید نوید صفری هدیه به امام زمان (ع)
🖤🌸🖤
#جهت_یادآوری
https://eitaa.com/Navid_safare
---اصلاً ما گُناهی کِه بِگه---
نِمیـــــــشه جُبـــــــرٰانش کــَــرد
•••نـــَـدٰاریم•••
سهم شما 3صلوات هدیه به امام زمان (ع)
#اݪݪّٰهُمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〔اَللّهُمَعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج〕
⊰•💚🌱•⊱
.
"درحَسرَتِدیـدارتـوآوارِهتَـرینَیم...
اۍبـٰاوَردِلهـٰاۍپَـریشـٰان،تـوڪجایۍ؟!"
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی
⊰•💚•⊱¦⇢#یاردلم
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
بخوان دعای فرج دعا اثر دارد🌸
به نیابت از رفیق شهیدت🌱
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید
پِی و اتاقی کِه برٰای خانه آخِرت می سازیم؛
همٰان روز با یـِـک غِیبــَـت ، یِک دل شکستن؛
خـَـرٰاب نکنیم؟!...
#استاد_فاطمینیا
#دست_نوشته_شهید_نوید_صفری
طریقه شـهادت مهـم نیسـت
و بـاکی ندارم از نوع آن
که تیر بخـورم،ذبـح شـوم و...
اما از هـمه بهتر زیر دسـت و پـای دشمنـان لگد مـال شدن اسـت
و بعد ذبـح شدن کـه می دانم لذتـش از همه بیشتـر است
و نمـی خواهم هیچ وقـت بدنم سـالم بماند
زیرا دوسـت ندارم فردای قیامت
شرمنـده ی مادر شـما باشم
و دوسـت دارم در حـالی محـشور شـوم که بدنی
پر از زخـم داشتـه باشـم و سـر خود را روی دسـت گرفته باشـم و تقدیم کنـم
باشـد که مورد لطـف مـادرتان قرار گیرم
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال شهید نوید صفری
برای همه کسایی که التماس دعا گفتن
بخونید 3حمد شفا🥺🙏
ان شاءالله خداوند متعال شفاشون بده 🤲🏻
دشمنان نمیدانند و نمیفهمند که ما برای شهادت مسابقه میدهیم
و وابستگی به هیچ چیز نداریم.
اعتقاد ما این است که از سوی خدا آمدهایم و به سوی او میرویم.
شهید سردار حسین همدانی 🦋
#وضو_فراموش_نشه
#شبتون_شهدایی
May 11
「💙」
مُتِـوَلِدشُدماصـلاڪِہشَوَمنوڪَـرِتو،
بِـۍتوعُمرَمهَمِـہباطِـل،هَمِہدَم؏ــلافِۍست...!
「💙 #یوسف_زهرا」
#تلنگرانـھ
استادپناهیانمیگہ:
همیشہبهخودتونبگید
حضرتعباس(؏)نگاممیڪنه...
امامحسین(؏)نگاممیڪنه...
بعدخدابهشونمیگہ..
نگاهڪنیدبندموچقددلشڪستس...
چقددوستونداره...
چقددلخوشبہیہنیمنگاه...
یہنگاهبهشبُڪنین...💔🖐🏻
بعدخودشوندستتومیگیرنوازاین
حجمگناهمیڪشنتبیرون💔
قشنگه مگه نه؟!!!؟
خریدار عشق
قسمت49
۷۲ روز از عقدمون میگذشت نیمه شعبان بود
آماده شده بودم ، منتظر سجاد بودم که باهم بریم جمکران گوشیم زنگ خورد
سجاد بود
-سلام عزیزم
سجاد:سلام بهار جان -رسیدی بیام پایین؟
سجاد:نزدیکم ولی پایین نیا ،میام بالا کارت دارم -باشه
سجاد:فعلن یا علی
-با گفتن این حرفش
،ترس وجودمو گرفت، نکنه...
بعد چند دقیقه، صدای زنگ آیفون و شنیدم ،از پنجره اتاق نگاه کردم ،سجاد کت و شلوار روز عقدمونو پوشیده بود ،وارد خونه شد
منتظرش شدم تا وارد اتاقم شد
سجاد:سلام
-سلام،چه خوش تیپ شدی...
سجاد:چشماتون خوش تیپ میبینه خانوم
-جایی میخوای بری؟
سجاد:میخوای نه میخوایم
،اره میخوایم بریم جشن آقا دیگه
-خوب چرا این لباس و پوشیدی؟
سجاد:بعدن بهت میگم...
-باشه،بریم حالا؟
سجاد:نه ،میشه تو هم لباس عقدت و بپوشی؟
- چرا
سجاد:بپوش دیگه...
-آخه زشته ،با این لباس بیام
سجاد: کجاش زشته ،خیلی هم خوشگل بود
-مگه شما اصلا منو دیدی که بخوای لباس منم ببینی
سجاد:اختیار دارین ،پس شوهرت و دست کم گرفتی
-واایی از دست تو
سجاد: حالا برو لباست و بپوش
- باشه
لباسمو پیدا کردم و پوشیدم روسریمو هم لبنانی بستم برگشتم سمت سجاد سجاد اومد سمتم دستامو گرفت
سجاد: تو بهترین اتفاق زندگیم بودی و هستی و خواهی بود ،خدا رو شکر میکنم به خاطر داشتن تو...
- منم خوشحالم که عاشقت شدم ،ای کاش زودتر عاشق و دلبسته ات میشدم...
سجاد : گوشیت و بیار چند تا عکس بگیریم
- باشه بعد از گرفتن چند تا عکس
سجاد از داخل یه نایلکسی یه چادر عربی بیرون آورد و گذاشت روی سرم
سجاد: اینجوری بهتره...
رفتم کنار آینه ایستادم و خودمو نگاه میکردم ،حجاب و دوست داشتم ولی چادر یه کم سخت بود ،ولی امروز سجاد، با گذاشتن چادر روی سرم ،فهمیدم که دوستش دارم
نگاهش کردم
- بریم؟
سجاد : بریم
خریدار عشق
قسمت50
حرکت کردیم سمت جمکران ،خیابونا شلوغ بود ،همه شاد بودن و در حال پخش کردن شیرینی و شربت بودن سجاد هم هر چند متر یه ترمز میزد و دوتا شیرینی و دوتا شربت میگرفت
یعنی معده مون دریایی شده بود واسه خودش
به قول سجاد،نذریه دیگه ،شاید در بین این همه نذر ها یکی شون حاجتمونو بده...
بعد از رسیدن به جمکران از ماشین پیاده شدیم
دست در دست همدیگه وارد مسجد جمکران شدیم جای سوزن انداختن نبود
وارد صحن که شدیم
آوای سلامٌ علی آل یاسین به گوشم میرسیدو من چه خود شیفته هستم که جواب میدهم:
علیک سلام.
مرا امروز ،روز جشن میلادت فرا خوانده ای به گنبد فیروزه ایت و آفتابت را گرما بخش به وجودم تاباندی چگونه غرق نشوم در این محبت بی دریغ تو، که امروز همراه کسی آمده ام که عاشقانه دوستش دارم
حال مرا شنوا باش
میخواهم که تجلیه صفات تو باشم
میخواهم دلم را حاجت روا کنی از خواسته ای که حتی تاب و توان نوشتنش را ندارم
بعد به همراه سجاد رفتیم یه گوشه ای شروع کردیم به خوندن نماز امام زمان بعد از خوندن نماز ، چند تا عکس با هم گرفتیم
همه جا صدای شور و نوای مهدی شنیده میشد ، نمیدونم چرا درونم پر از دلشوره بود
با صدای سجاد ،به خودم اومدم
سجاد:کجایی بانوو
-همینجا،در کنار عشقم
سجاد: بریم سمت چاه
- بریم
نزدیک چاه شلوغ بود
همه در حال نوشتن بودن
سجاد: بریم ما هم بنویسیم !
(همون جور قبلا توضیح داده شده بین چاه جمکران و چاه دیگر هیچ تفاوت قایل نیست)
-باشه
دلم میخواست مثل همیشه ،با صدای بلند حرف بزنم ولی جمعیت اینقدر زیاد بود که نمیتونستم
سجاد از داخل جیبش یه خودکار و کاغذ بیرون آورد ،انگار که میدونست باید بنویسیم
سجاد:اول تو مینویسی یا من
- تو بنویس
یه گوشه نشستیم و سجاد شروع کرد
به نوشتن کرد...