eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از لحظه تحویل وسایل همراه شهیدنوید صفری در زمان شهادت🥀 چه روضه هایی با این صحنه برایمان مجسم شده بود. لحظات، لحظاتی بود که فقط روضه سیدالشهدا (ع) را می طلبید. (س) نشسته بودیم به تماشای وسایلی که تا لحظه آخر همراهت بودند. سخت بود ببینیم کفش تیر خورده ات را، چفیه خونی همراهت را، تسبیحی که چقدر بین انگشتان دستانت چرخیده بود. کارت زیارت عاشورایی که عکس رفیق همیشه همراهت، را داشت. چه نجواها با همین عکسش داشته ای. جانماز و مهر و کتابچه ختم استغفارت… بگذریم… اما بین همه اینها برایم عجیب بود که تا لحظات آخر، این کتاب دعای کوچک ختم استغفار امیرالمومنین (ع) را از خودت جدا نکردی. می دانم که با این ختم مانوس بودی، اما همینکه بین این وسایل کم، با خودت برده باشی اش تا باز بخوانی و بخوانی و از درگاه مهربان خدای، طلب استغفار کنی، برایم پر از درس بود. دعا کن که ما هم مثل تو سبکبار از این دنیا به سوی معبود و محبوب خویش برویم…
یه دعا کنم آمین بگید :) خدایا از گناه های مامان بابامون بگذر و حق الناس هاشون رو تو همین دنیا جبران کن و در آخرت به بالاترین نقطه ی بهشتت برسون شون همنشینی دائم با حضرت زهرا رو به مامان هامون امیرالمومنین رو به بابا هامون عطا کن :) روز به روز بیشتر دوست شون داشته باش و کمک کن ما هم نسبت به پدر و مادر مون حساس بشیم🤲🏻❤️🌱
👀
یا باقر العلوم(ع)...🖤 شهادت امام باقر تسلیت https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لایو از مزار شهید نوید صفری ✨👇🏻
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام باقر عليه السلام: روز قيامت همه چشم ها گريان است مگر سه چشم؛ چشمى كه در راه خدا بيدار مانده است، چشمى كه از خوف خدا گريسته است، چشمى كه از محارم الهى فرو بسته شده است. ع
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ دلم میخواست دوباره بخوابم.. اما امانم را بریده.. و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم... آفتاب بالا آمده.. ☀️ و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی اختیار گریه میکردم.. که دوباره در حیاط به هم خورد.. و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید _مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم! دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد.. و صدای مادر مصطفی را شنیدم _بیداری دخترم؟ شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم،.. در اتاق باز شد... خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید.. که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند _میتونم بیام تو؟ پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم _بفرمایید! و او بلافاصله داخل اتاق شد... دل زن پیش من مانده.. و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده.. که چند لحظه مکث کرد و سپس بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... مصطفی روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد.. و دل من در قفس سینه بال بال میزد.. که مستقیم نگاهم کرد و بی مقدمه پرسید _شما شوهرتون رو دوست دارید؟ طوری نفس نفس میزد که قفسه سینه اش میلرزید.. و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم _ازش خبری دارید؟ از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریه هایم شک کرده.. و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد _دوسش دارید؟ دیگر درد پهلو... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ دیگر درد پهلو فراموشم شده.. و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای آواره شدن پیشدستی کردم... _من امروز از اینجا میرم! چشمانش درهم شکست.. و من دیگر نمیخواستم اسیر سعد شوم که با بغضی قسمش دادم _تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم! یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم.. و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید _کجا میخواید برید؟ شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست.. و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید _من کی از رفتن حرف زدم؟از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟ دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد.. _من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به همسرتون دارید...همین! پیشانی ام از شرم نم زد و او بی توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد _میترسیدم هنوز دوسش داشته باشید! انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود.. و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت.. _صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت...گفت دیشب بچه ها خروجی داریا به سمت حمص یه پیداکردن. با هر کلمه... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت.. و من سخت تر صدایش را میشنیدم.. که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد _من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم! گیج نگاهش مانده و نمیفهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید،.. رنگ از صورتش پرید.. و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد _باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه این عکس رو نشونتون بدم! همچنان مردد بود.. و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید _خودشه؟ چشمانم سیاهی میرفت.. و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود،.. قسمتی از گلویش پاره و خون از زیرچانه تا روی لباسش را پوشانده بود... سعد بود،.. با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا مانده بود.. و قلبم را از تپش انداخت... تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان خون در رگهایم بند آمده.. که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. عشق قدیمی و زندانبان وحشی ام را و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم.. که لبهایم میخندید و از چشمان وحشتزده ام اشک میپاشید. مادرش برایم آب آورده.. و از لبهای لرزانم قطرهای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده.. و بین برزخی از عشق و بیزاری پَرپَر میزدم. در آغوش مادرش تمام تنم از ترس میلرزید.. و 🔥تهدید بسمه🔥 یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم _دیشب تو حرم بهم گفت... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد