نوید دلها 🫀🪖
همراهان گرامی🌱 سالگرد شهادت شهید نوید صفری نزدیکه🥺 اگر کسی میتونه و دوست داره برای شهادتش (کلیپ)
قشنگ ترین (دل نوشته)😍❤️
لطفاً همگی تا آخر بخونن...
در واقع حاجت روایی...🥺🥀
🥳🥳🌸🌸🥳🥳🌸🌸
لطفاً هرکس در توانش هست
به نیت شهید نوید هدیه به این بزرگوار (زیارت عاشورا)بخونید❤️🌺❤️🌺❤️🌺
اجرتون با خدا و شهید نوید 🥲
مطمئن باشید کم نمیزاره🌼🌱
لطفاً تعداد زیارت عاشورایی که میخونید رو به آیدی زیر اعلام کنید 🙏🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@motahareh_sh
🌼🌱🌼🌱🌼
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال شهید نوید صفری 👆🏻🌱👆🏻
May 11
🌱
میگفت↓
هروقتمیخوایدعاکنی،
قبلازاینکهدعاکنیبگوخدایامنازهمه
کساییکهغیبتمنوکردنومنوناراحتکردن
منگذشتم..
توهمازمنبگذر(:
دراجابتدعاخیلیموثره..🌱
✨¦⇠آیتاللهمجتهدی
#تلنگرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☆اَلعَجَل یاصاحِبَ الزَّمان☆:
🌱
°
ڪاش...
خنثی ڪردنِ نفس🍃 را هم،
یادمـــــان مےدادیـد...
مےگوینــــــد:
آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد
عاشـــــ❤ــق مےشویم...
و #عاشق کہ شدی شهیـدمیشوی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
بزرگوارانی که توی کانال شهید نوید هستن توجه داشته باشید که
#تبادل
انجام می شود
اگر کسی مایل به #تبادل بود به آیدی یکی از خادمین مراجعه کنه
🌱🌺🌱🌸🌱🌺🌱
آدرس خادم ها👇🏻
@motahareh_sh
❤
@maede_sadatt
🖤
@Massoumeh_sh84
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال شهید نوید صفری 👆🏻🌸🌼🌸👆🏻
سلام دوستان عزیز شهید نوید صفری✨
اگر شنیده باشید می دونید که رفیق شهید اقا نوید شهید رسول خلیلی بودن که خیلیییی هم براشون عزیز بودن و ارادت داشتن بهشون حتی حاجتم ازشون گرفتن
و احتمالا اینم شنیدین که اقانوید همیشه میگفتن
رسول نرفته مونده داره مشکلات مردمو حل میکنه نرفته پی عشقو حال خودش منم میخوام مثل رسول باشم و مشکل حل کنم 💚✨
https://eitaa.com/Navid_safare
نوید دلها 🫀🪖
سلام دوستان عزیز شهید نوید صفری✨ اگر شنیده باشید می دونید که رفیق شهید اقا نوید شهید رسول خلیلی بود
حالا این اقا رسول عزیز مااا
دقیقا ۴۰ روز دیگ یعنی ۲۷ آبان ماه سالروز آسمانی شدنشونه 😍
قصد داریم ان شاءالله یک چله سوره حدید که خیلی دوست داشتن براشون برگزار کنیم ان شاءالله تا سالگرد شهادتشون بهمون ی نگاه ویژه بکنن و حاجت روابشیم
😍😍😍✨✨✨💚💚💚✨✨😍😍😍
هر کی دوست داره شرکت کنه بسم الله
و پیوی بنده اعلام کنه ک میخواد در چله شرکت کنه . @maede_sadatt
فقط عزیزای دل باید از ۱۸مهر شروع کنین به خوندن و اگر هم پیام رو دیر دیدین ۱۹م دوتا بخونین .
شهدا هر کار خیر حتی کوچکی رو هم که درحقشون انجام بشه جبران میکنن❤️✨💚
@maede_sadatt
https://eitaa.com/Navid_safare
ازنوشته های شهیداحمدمشلب🌹 درفیسبوک
هرگز شخصیتت رابراےکسی عوض نکن
کسےکه ازذات تو خوشش نیامد پس اولایق تونیست
https://eitaa.com/Navid_safare
انسان همیشه مثل مَلَک سر به زیر نیست
لغزیدهایم و کیست که لغزشپذیر نیست؟
چشم از طمع بپوش! که دنیای اغنیا
چندان که میرسد به نظر، چشمگیر نیست
#فاضل_نظری |
از کتاب #وجود
https://eitaa.com/Navid_safare
چله ی زیارت عاشورا 🌼
روز هشتم
به نیت شهید نوید صفری هدیه به امام زمان (ع)
🖤🌸🖤
#جهت_یادآوری
https://eitaa.com/Navid_safare
May 11
خریدار عشق
قسمت13
تا غروب کلاس داشتم مریم و سهیلا که کلاسشون ساعت ۳ تمام شد رفتن
منم تنها شدم زمستون هوا خیلی زود تاریک میشد گوشیمو از کیفم درآوردم شماره جواد و گرفتم....
- الو داداش
جواد: سلام خانم بی معرفت...
- سلام کجایی داداش؟
جواد: بازاریم با خانم محمدی...
-عع هنوز بازارین؟
خریدتون تمام نشد
جواد : نه ، چطور؟
- دانشگاهم ،خواستم بگم بیای دنبالم
( همین لحظه احمدی از کنارم رد شد)
جواد:بهار جان، من از دانشگاهتون، خیلی دورم ،ترافیکه تا برسم که زیر پات علف سبز میشه
- باشه داداش یه کاری میکنم...
جواد: بهار آژانس بگیر...
- چشم
جواد: ماشین گرفتی ،خبرم کن
- چشم، به زهرا جون سلام برسون
جواد: چشم ،خدانگهدار
از دانشگاه رفتم بیرون
یه نگاه به اطرافم کردم ،ماشینی نمیدیم که
خیلی خلوت هم بود...
همینجور قدم میزدم تا برم سر جاده اصلی شاید دربست گیرم بیاد که یه ماشین کنارم ایستاد
قلبم وایستاد سرعتمو زیاد کردم
دیدم از ماشین پیاده شد و صدا زد خانم صادقی
برگشتم نگاهش کردم،احمدی بود...
- بله
احمدی: این موقع ماشین پیدا نمیشه، خلوت هم هست درست نیست،بفرمایید تا یه جای میرسونمتون
- خیلی ممنون ،بفرمایید مزاحمتون نمیشم
( پسره پرو، نه اون برخوردش نه این حرفش)
راهمو ادامه دادم که یه دفعه یه موتوری وارد کوچه شد دوتا پسر جوون هیکلی ،چشمشون به من بود خیلی ترسیدم...
سمت ماشین احمدی رفتم زد به شیشه
یه نگاهم به موتور سوارا بود
یه نگاه به احمدی
احمدی شیشه رو داد پایین
کاری داشتین؟
- ببخشید اگه میشه تا یه جایی باهاتون بیام
احمدی یه نگاهی به موتور سوارا کرد....
که نگاهشون به ما بود ببینند چه میگیم...
گفت :بفرمایید
- خیلی ممنونم
در عقب ماشین و باز کردم و نشستم
صورتمو کردم سمت خیابون و حرکت کردیم
گوشیم زنگ خورد
اخ داداش رضا بود،یادم رفت بهش خبر بدم
- جانم داداش
جواد: بهار ماشین گرفتی؟
- اره داداش ،یکی از همکلاسیام لطف کردن منو سوار کردن
جواد: باشه، میگم ما بازاریم میتونی بیای اینجا - باشه داداش ،آدرسو بفرست برام میام
جواد : باشه خواهری الان میفرستم،فعلن یا علی
- به سلامت
از این سکوت متنفر بودم...
صدای پیامک اومد ،دیدم جواد آدرسو فرستاد
- ببخشید اگه میشه همینجا نگه دارین من پیاده میشم
احمدی: میرسونمتون...
- نه خیلی ممنون ،مسیرم عوض شده باید برم پیش داداشم
احمدی: مشکلی نیست ،آدرسو بدین میرسونمتون
- خیلی ممنون
آدرسو به احمدی دادم نیم ساعت بعد رسیدیم به پاساژی که جواد آدرسشو فرستاد
- بازم ممنوم که منو رسوندین
احمدی: ( حتی سرشو برنگردوند نگام کنه) گفت خواهش میکنم وظیفه بود و رفت
( وظیفه چی!!¿ )
خریدار عشق
قسمت14
وارد پاساژ شدم و شماره جواد و گرفتم
- داداش کجایین
جواد: بهار جان من دارم میبینمت برگرد سمت چپ و نگاه کن...
- عع اره دیدمت
رفتم سمتشون..
- سلام
زهرا: سلام عزیزم خسته نباشی
- خیلی ممنون
جواد: سلام ،همکلاسیت رفت؟
- اره منو رسوند و رفت
جواد: باشه ،بریم؟
- کجا؟
جواد:غذا بخوریم
- مگه نگفتین دارین خرید میکنین
جواد: چرا ،تمام شد...
- ععع ،پس چرا گفتی بیام
زهرا: که باهم غذا بخوریم...
- ولی من اگه جای شما بودم...
تنهایی میرفتم غذا میخوردم
جواد: ععع بیخووود،مگه میزارم...
-واا دادااااش
جواد: بریم که گشنمه خیلی شب خیلی خوبی بود ،بعد از خوردن شام زهرا جون و رسوندیم خونشون بعد رفتیم خونه دو روز دیگه عقدشون بود و من هیچ کاری نکردم....
اصلا خوابم نمیبرد
فکرم درگیره احمدی بود که چقدر فرق داره
یعنی مریم راست میگفت، کسی تو زندگیش نیست!
فقط به خاطر پیچوندن من این حرف زده!
ای خدااا ،خل شدم رفت
بعد از خوندن نماز صبح خوابم برد
با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم
امروز تصمیممو گرفتم ، که سر از کارای این پسره دربیارم
چرا اینقدر برام مهم بود کسی تو زندگش هست خودم نمیدونم ...
لباسامو پوشیدم و رفتم پایین همه درحال صبحانه خوردن بودن
- سلام به همگی
مامان: سلام
جواد:چه عجب زود بیدار شدی
بابا: سلام بابا ،بیا پیش خودم بشین
- چشم،
داداش جواد امروز ماشینت و نیاز نداری؟
جواد: چطور؟
- نیازش دارم !
جواد: کجا میخوای بری؟
- خوب نیاز دارم دیگه، اصلا هیچی بیخیال
جواد : خوبه بابا، قهر نکن ،تا ساعت ۲ برام بیار که باید برم دنبال خانم محمدی،بریم جایی
- بابا داره زنت میشه خانم محمدی چیه مسخره ش در آوردی زهرا جون خیلی سخته زهرا خانم.
جواد: ععع بهار ،هنوز نامحرمیم...
- ای بابا ,فردا محرم میشین دیگه...
مامان: بهار ،واسه خودت خرید نکردی
- نه ،امروز میرم ،لطفا کارتمو شارژ کنین
بابا: باشه بابا
دارم میرم حجره برات واریز میکنم
جواد: 100 بزنه کافیه بهار
- وااا با 100تومن چی میشه!
بابا: شوخی میکنه بهار جان
- از این شوخیا با من نکنین قلبم وایمیاسته.
مامان: از دست تو ...
سویچ ماشین و گرفتم و حرکت کردم ، امروز روز تعقیب و گریزه ...
توی کلاس احمدی بود چند تا صندلی جلو تر از من نشسته بود...
مریم: ( آروم ) پیس،پیس پیس هووو بهار
نگاهش کردم : چیه
مریم: به کجا خیره شدی؟
- هیچ جا...
سهیلا:واقعن دیگه کاری با احمدی نداری
- نه خیر،گوشیتم مال خودت
مریم: ای خاک بر سرت
- خودت دیونه
استاد: چه خبره اونجا
سهیلا: هیچی استاد، در کیفش باز بود بهش گفتیم درو ببنده...
استاد : تو چکاری داری به کیف اون...
کلاس بهم میزنی...
ببخشید استاد...
🔴🔴🔴🔴🔴🔴توجه🔴🔴🔴🔴🔴🔴
دوستان عزیزم
امروز روز دوم چله سوره حدید به نیابت از شهید رسول خلیلی هستش و کسانی که از امروز شروع میکنن یا باید دوتا بخونن یا بهتررر اینه ک ی روز بیشتر بخونن
از ۱۸ مهر تا ۲۷ آبان ماه که سالگرد شهادت شهید رسول خلیلی هستش ۴۰ روز میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزا میگن چاه رو جمع کردن صاف شده ولی اسم تک تکتون رو نام میبرم و سلام میدم 💚✨
https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا نشستم اسم تک تکتون رو گفتم و دعا کردم
ان شاءلله که همگی حاجت روا باشید
شماهم منو دعا کنین 💚💚💚
شهید نوید همیشه میگفت:
کار رو خوبه خدا درست کنه🌸
🥺🥀🥺🥀🥺🥀🥺
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال شهید نوید صفری 🌱👆🏻🌱
برشی از کتاب شهید نوید صفری
🌼🌱🌼🌸🌱🌼
لطفاً همگی بخونن خیلی قشنگه🥺🥀🥺🥀🥺
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال شهید نوید صفری 👆🏻🌺
راز سه شنبه شب های شهید تورجی زاده
#جمکران
اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی ،جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خواهی!؟
گفتم : تا ببینم کی باشه!
گفت : محمـــد تــورجی ، گفتم این محمد آقا کی هست؟
لبخندی زد و گفت : خودم هستم.
نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی؟
گفت: بعضی وقت ها می خونم. گفتم اشکالی نداره ، همین الآن بخون!
همانجا نشست و کمی مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد حضرت زهـــــرا سلام الله علیها خواند.
علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده.
کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است.
گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی خودم باشی ! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد.
*** * *
مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت : می خواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم : باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد.
بچه ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمـــد بودند. چند روز بعد گفتم محمـــد باید معاون گروهان شوی.
قبول نمی کرد، با اسرار یه من گفت : به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!
با تعجب گفتم : چطــور؟
با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس!
قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی.
رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟
اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی؟
بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.
با تعجب نگاهش می کردم. چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن نماز امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گرد.
یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.
سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشکـــــــ از چشمانش جاری بود.
در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم!
به نقل از سردار علی مسجدیان ( فرمـــانده وقت گردان امام حسن علیه السلام
https://eitaa.com/Navid_safare ✨