چله#حدیث_کسا
به نیت#شهید_نوید_صفری
حاجت روایی:
﴿زهرا رمضانیان_
رباب جعفر زاده﴾
روز#پانزدهم
ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻
https://eitaa.com/Navid_safare
برشـی از کتـاب #شـهید_نوید_صفری
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری
شادی روحش صلوات💔
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_حسین_(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#بیست وپنجم
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری 💚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هفدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روز های هفته به سرعت میگذرند و بلعخره روز چهارشنبه فرا میرسد .
کانال های تلویزیون را بی دلیل بالا و پایین میکنم . هیچ شبکه ای برنامه جذاب و سرگرم کننده ای ندارد . دوباره تلویزیون را خاموش میکنم و به اتاقم میروم . اتاقی که اکثر وسایلش کرم رنگ است . سرامیک های شکلاتی و کاغذ دیواری های کرم رنگ اتاق را پوشانده اند . سمت چپ میز آرایش و کمد و در سمت راست تخت کرم رنگم قرار گرفته .
بالای تخت پنجره ی بزرگ با پرده سفید رنگ فضا را روشن کرده است .
رو به روی میز آرایش مینشینم و به تصویر خودم در آینه نگاه میکنم . صورت گرد و لاغر نسبتا سفید ، چشم های کشیده ی مشکی ، بینی قلبی و لب های متوسط . این ها ویژگی هایی هست که اغلب من را با آن ها توصیف میکنند . چهره ی معمولی دارم . نه زیباست و نه زشت . ولی دوستش دارم . از هیکل لاغرم خیلی راضی ام ولی در کودکی بخاطر آن خیلی اذیت شدم . وقتی ۵ ، ۶ ساله بودم دختر های همسن من تپل و بانمک بودند و خیلی مورد توجه قرار میگرفتند ولی من بخاطر چثه ریز و لاغرم توجه زیادی از اقوام و آشنایان دریافت نمیکردم . از جلوی آینه کنار میروم . دلم نمیخواهد خاطرات بد را مرور کنم . کش مو را از روی میز بر میدارم و موهای بلند مشکی ام رادر آن خفه میکنم . صدای آیفون بلند میشود . از اتاق بیرون میروم و نگاه پر تعجبم را به مادرم میدوزم
+منتظر کسی بودید ؟
_آره مادر ، شهریاره
با شنیدن اسم شهریار تعجبم بیشتر میشود .
+چرا نگفتید که میاد ؟ حالا برای چی اومده ؟
نگاهش را از من میدزدد
_یادم رفت بگم . حالا برو لباساتو بپوش بعدا میفهمی .
مادرم اهل دروغ نبود اما خوب میتوانستم تشخیص بدهم که از عمد به من خبر آمدن شهریار را نداده است . رفتار مادرم کمی مشکوک است همین باعث میشود که استرس به جانم بیافتد .
به اتاقم میروم و اولین مانتو و روسری که میبینم را به تن میکنم . به سرعت آماده میشوم و چادر آبی رنگم را روی سرم میاندازم . صدای سلام و احوال پرسی شهریار با اعضای خانواده استرسم را بیشتر میکند
🌿🌸🌿
《دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید بخواب شیرین فرهاد رفته باشد》
حزین لاهیجی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هجدهم
دست های یخ زده ام را روی دستگیره ی در میگزارم و به سمت پایین فشار میدهم . با باز شدن در مادرم را رو به روی خودم میبینم . آرامش نگاهش کمی از استرسم کم میکند . مادر وارد اتاق میشود و روی تخت مینشیند . به کنارش اشاره میکند
_بیا بشین کارت دارم .
این رفتار ها برایم عجیب است . مهمان در خانه باشد و ما در اتاق پچ پچ کنیم .اما باز هم بدون هیچ حرفی میروم و کنار مادرم مینشینم .
لبخند گرمی میزند
_نورا فکر کن شهریار اون بیرون نیست . نگران شهریار نباش داره با بابات حرف میزنه سرش گرمه تو فقط به حرف های من گوش بده و بی چون و چرا جواب سوالای منو بده . تا آخر حرفم هیچ سوالی نپرس
+چشم
نگاهش را از چشم هایم میدزدد . انگار نمیداند از کجا شروع کند . بعد از کمی تامل بلاخره لب به سخن باز میکند .
_نورا تا حالا فکر کردی چرا انقدر لرای منو بابات عزیزی ؟
+چون تنها بچتونم
_نه ، من قبل از تو ۳ بار حامله شدم . دفعه ی اول بچه ۳ ماهگی افتاد ، دفعه ی دوم بچه ۲ ماهگی افتاد . ولی دفعه ی سوم بچه نیفتاد . با هزار جور دارو و قرص بچه رو نگه داشتم . خیلی خوشحال بودم . وقتی بچه بدنیا اومد یه پسر خوشگل و با نمک بود . اسمشو گزاشتیم نیما ، فقط یه مشکل داشت اونم اینکه بعضی از دارو ها به بچه نساخته بود و به ریه اش آسیب زده بود . ریه هاش درست کار نمیکرد . به سختی نفس میکشید . چند مدل عمل روش انجام دادن به ظاهر جواب داده بود و مشکل ریه درست شده بود . نیما همسن شهریار با اختلاف ۱ ماه زودتر از شهریار به دنیا اومده بود . وقتی شهریار به دنیا اومد بهاره مریض شد و آبله مرغون گرفت .
شهروز رو بردن پیش خانواده پدریش ولی شهریار رو نمیتونستن چون شیر خواره بود .
بخاطر همین من ازشون خواستم که بیارن پیش من .
برای احتیاط ۲ ماه بهاره تو قرنطینه بود . تو به این ۲ ماه بیشتر از نیما مراقب شهریار بودم .
یه روز صبح که از خواب پاشدم برم به بچه ها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده .
🌿🌸🌿
《دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی》
سعدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸