eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
دل پر از حرف است اما فرصت ابراز نیست حرف اگر بیرون شود از سینه دیگر راز نیست پنجره پر میکشد تا آسمان پیش رو بال دارم در قفس اما پر پرواز نیست دستهایم‌میشود با تو قلم،دیوان عشق دفتری سرگشته ام در واژه ام‌اعجاز نیست میچکد شعر و غزل چون بارش باران و عشق رفته ای و بر لبم آهنگی از آواز نیست در قفس زنجیرم و پای عبورم بسته است خوب میدانی که دیگر مهلت آغاز نیست 💔
بفرما اینم هدیه ای که به دست این بزرگوار رسیده چقدر خوشحال میشن😢😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدونی تباھ یعنی چے؟! ینۍ وقتۍ توی موقعیـت گناه قرار میگیرۍ هِی آقا جان مهدۍ میگه...نه این گناه نمیکنه نه...ایـن فرق دارھ وسوسه نمیشه! نه این.. اما ما ټهش پـامونو بـه گناھ میدیم و آقا جان سرشـو پایین مینـدازه و دور میـشه😔💔(:
ناراحت‌بود ): بهش‌گفتم‌محمدحسین‌چراناراحتۍ؟! گفت:خیلۍ‌جامعہ‌خراب‌شدھ، آدم‌بہ‌گناه‌مۍ‌افته.🔥 رفیقش‌گفت:خد‌اتوبہ‌رو‌ براۍ‌همین‌گذاشته... وگفتہ‌ڪہ‌من‌گناهاتون‌رو‌میبخشم... محمد‌حسین‌قانع‌نشد‌وگفت: وقتۍ‌یہ‌قطرھ‌جوهر‌مۍ‌افتہ‌ روآینہ،شایددستمال‌بردارۍ‌! وقطرھ‌روپاڪ‌کنۍ‌،ولۍ‌آینہ‌کدر‌میشه..(: _--_🌱 {❄️☃} ☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقانوید مقید بود هرروز زیارت عاشورابخونه. باادب وتواضع،دو زانو رو به قبله می نشست و با صدایی آرام، فرازهای زیارت عاشورا رازمزمه میکرد. چندباری وسط زیارت، گریزمی زدبه روضه وبیت شعری می خواند واشک می ریخت. اشک چشمهایش راهم به صورت و سینه اش می کشید. انقدربا صفا بود این حس وحال خواندنش که میگفتم کاش هیچ وقت این لحظات تمام نشوند... . . . • 🌱' زیارت پرفیض ووالامقام عاشورا رابخوانید. هر کس چھل روز زیارت عاشورا بخواند و ثوابش را بھ من هدیہ کند ، حاجتش را از خُدا میگیرم ‌؛ اگر بھ صلاحش نباشد آن دنیا جبران میکنم! میگفت:تمام حسرتم این است که چقدردیر فهمیدم زیارت عاشورا چیست https://eitaa.com/Navid_safare
ارسالی یکی از بزرگواران 😍🙏 ان شاءالله حاجت روا 🙏
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_هفتاد_یکم +داداشم بود با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند _جدی میگی یا داری مسخرم میکنی ؟ +جدی میگم نگاه پرسشگرش را به چشم هایم میدوزد _ولی اصلا شبه هم نیستید . راستشو بخای اولش فکر کردم باهم دوستید ولی میدونم تو اهل این کارا نیستی . آخه یه مقدار هم سر و شکلش به تو نمی خوره یه حالت جنتلمنی داره و بعد ریز ریز میخندد +این که چرا سر و شکلش به من نمیخوره هم داستان داره سوت کوتاهی میزند و میگوید _چه شاسی بلند خوشگلی هم داشت چشمکی میزند و با خنده ادامه میدهد _نگفته بودی پولدارید شیطون دوباره میخندم +ماشین که مال ما نیست مال خود داداشمه با چهره ای در هم رفته و پکر نگاهم میکند _مسخرم میکنی ؟ سرم را به نشانه ی نفی به چپ و راست تکان میدهم +نه مسخرت نمیکنم برادر ناتنیمه ابرو بالا می اندازد _چه جالب تاحالا بهم نگفته بودی +راستشو بخای خودمم خیلی وقت نیست که فهمیدم هستی گیج و منگ نگاهم میکند . معلوم است که از حرف هایم سر در نمی آورد . به سمت در کافی شاپ میروم +بیا بریم تو تا برات تعریف کنم هستی پشت سرم وارد میشود . به سمت همان میزی که دفعه ی قبل انتخاب کردیم میرویم و روی صندلی ها مینشینیم . نگاهم را دور تا دور کافی شاپ میچرخانم . تمام دیوار ها پر از تابلو های نقاشی کلاسیک است . دیوار ها را رنگ قهوه ایه سوخته پوشانده و گف زمین پارکت شکلاتی رنگی جذابیت خاصی به فضا بخشیده . بر عکس دفعه ی قبل این بار کافی شاپ خلوت است . نگاهم را از زمین میگیرم و به هستی میدوزم . وقتی سنگینی نگاهم را احساس میکند سر بلند میکند و با اشتیاق میگوید _خب تعریف کن ببینم ماجرای خان داداشت چیه لبخند گرمی نثارش میکنم 🌿🌸🌿 《چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی چون باد صحرگاهم در بی سر و سامانی》 رهی معیری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸