eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقانوید مقید بود هرروز زیارت عاشورابخونه. باادب وتواضع،دو زانو رو به قبله می نشست و با صدایی آرام، فرازهای زیارت عاشورا رازمزمه میکرد. چندباری وسط زیارت، گریزمی زدبه روضه وبیت شعری می خواند واشک می ریخت. اشک چشمهایش راهم به صورت و سینه اش می کشید. انقدربا صفا بود این حس وحال خواندنش که میگفتم کاش هیچ وقت این لحظات تمام نشوند... . . . • 🌱' زیارت پرفیض ووالامقام عاشورا رابخوانید. هر کس چھل روز زیارت عاشورا بخواند و ثوابش را بھ من هدیہ کند ، حاجتش را از خُدا میگیرم ‌؛ اگر بھ صلاحش نباشد آن دنیا جبران میکنم! میگفت:تمام حسرتم این است که چقدردیر فهمیدم زیارت عاشورا چیست https://eitaa.com/Navid_safare
ارسالی یکی از بزرگواران 😍🙏 ان شاءالله حاجت روا 🙏
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_هفتاد_یکم +داداشم بود با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند _جدی میگی یا داری مسخرم میکنی ؟ +جدی میگم نگاه پرسشگرش را به چشم هایم میدوزد _ولی اصلا شبه هم نیستید . راستشو بخای اولش فکر کردم باهم دوستید ولی میدونم تو اهل این کارا نیستی . آخه یه مقدار هم سر و شکلش به تو نمی خوره یه حالت جنتلمنی داره و بعد ریز ریز میخندد +این که چرا سر و شکلش به من نمیخوره هم داستان داره سوت کوتاهی میزند و میگوید _چه شاسی بلند خوشگلی هم داشت چشمکی میزند و با خنده ادامه میدهد _نگفته بودی پولدارید شیطون دوباره میخندم +ماشین که مال ما نیست مال خود داداشمه با چهره ای در هم رفته و پکر نگاهم میکند _مسخرم میکنی ؟ سرم را به نشانه ی نفی به چپ و راست تکان میدهم +نه مسخرت نمیکنم برادر ناتنیمه ابرو بالا می اندازد _چه جالب تاحالا بهم نگفته بودی +راستشو بخای خودمم خیلی وقت نیست که فهمیدم هستی گیج و منگ نگاهم میکند . معلوم است که از حرف هایم سر در نمی آورد . به سمت در کافی شاپ میروم +بیا بریم تو تا برات تعریف کنم هستی پشت سرم وارد میشود . به سمت همان میزی که دفعه ی قبل انتخاب کردیم میرویم و روی صندلی ها مینشینیم . نگاهم را دور تا دور کافی شاپ میچرخانم . تمام دیوار ها پر از تابلو های نقاشی کلاسیک است . دیوار ها را رنگ قهوه ایه سوخته پوشانده و گف زمین پارکت شکلاتی رنگی جذابیت خاصی به فضا بخشیده . بر عکس دفعه ی قبل این بار کافی شاپ خلوت است . نگاهم را از زمین میگیرم و به هستی میدوزم . وقتی سنگینی نگاهم را احساس میکند سر بلند میکند و با اشتیاق میگوید _خب تعریف کن ببینم ماجرای خان داداشت چیه لبخند گرمی نثارش میکنم 🌿🌸🌿 《چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی چون باد صحرگاهم در بی سر و سامانی》 رهی معیری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_هفتاد_دوم با اشتیاق میگوید _خب تعریف کن ببینم ماجرای خان داداشت چیه ؟ لبخند گرمی نثارش میکنم +راستش شهریار ۲ ماه شیر مادرمو خورده بخاطر همین به من محرمه . در اصل پسر عمومه . من خودم تازه ۳ ماهه فهمیدم . اینکه چرا تازه فهمیدم خودش یه داستان طولانیه که نمیتونم برات تعریف کنم سر تکان میدهد _چه جالب ! اولشم که گفتی برادرمه واقعا تعجب کردم . +آره خب . شهریار خیلی خوشگل تر از منه هستی که انگار هول کرده میگوید _نه منظورم این نبود . تو هم خیلی خوشگلی . کلی گفتم میخندم +دیگه نمیتونی ماست مالی کنی او هم متقابلا میخندد . با نزدیک شدن مرد پیشخدمت بحثمان نیمه کاره میماند . بعد از ثبت سفارش از ما دور میشود . هستی دوباره نگاهش را به من میدوزد _خب نگفتی چیکارم داری ؟ بعد از کمی مکث میگویم +میخوام هرچی راجب نازنین میدونی رو بهم بگی . نمیدانم کار درستی میکنم که این سوال را از هستی میپرسم ، چون ممکن است کار خود هستی باشد . اگرچه به او اعتماد دارم اما به قول شهریار فعلا همه در مَضَنِ اتهام هستند . اگر شهریار میفهمید که با چه کسی قرار گذاشتم و میخواهم چه سوالی بپرسم مطمئنا نمیگذاشت به کافی شاپ بیایم برای همین چیزی به او نگفتم . هستی انگار از سوالم جا خورده است _چه طور مگه ؟ سعی میکنم خودم را بیخیال نشان بدهم . شانه بالا می اندازم +همینجوری . به نظرم آدم جالبی اومد میخوام راجبش بیشتر بدونم ! بی تفاوت میگوید _من چیز زیادی ازش نمیدونم هرچی که میدونستم روز اولی که دیدمت بهت گفتم . حرف هایش کمی برایم شک برانگیز است اما به روی خودم نمی آورم ؛ اگر بیشتر از این سوال پیچش کنم مشکوک میشود . سعی میکنم بحث را منحرف کنم +راستی از پسرداییت سبحان چه خبر ؟ لبخند محزونی میزند و سعی میکند ظاهرش را حفظ کند _۱۰ روز پیش رفت محضر عقد کرد 🌿🌸🌿 《هر کجا عشق آید و ساکن شود هرچه ناممکن بود ممکن شود》 مولانا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد‌از‌شهادت‌آقامحسن ؛ دیدم‌علی‌همش‌میوفته! میخواستم‌ببرمش‌دکتر... شب‌محسن‌اومدتوخوابم‌بهم‌گفت : خانم!علی‌چیزیش‌نیست💔 منو‌میبینه‌میخوادبغلم‌کنه‌نمیتونه!🥺 +به‌نقل‌ازهمسرشهید
8.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••♥️•• مادرے‌عباسش‌را‌هدیہ‌ڪرد وازآن‌روزتمام‌مادرهاے‌عاشق‌پیشہ‌خجل‌گشتند ازدریغ‌ڪردن‌جوان‌هاے‌رعنایشان😎 واینگونہ‌شدڪھ‌سالهاست‌آن‌ها‌رابھ "مادران‌شھدا"میشناسیم...(: 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جنگشان هم فقط برای رضای خدا بود... 🌹 https://eitaa.com/Navid_safare