حسینقلبم🌸💖!):-
اللهم ارزقنا حرم...🥺
#حال_خوب_حرم🌾
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
هر صبح سلامٺ می ڪنم و این قلب پاره پاره و بی طپش با شمیم حیاٺ بخش پاسخٺ آرام می شود و جان می گیرد.
دردهاے بی شمار من جز دم مسیحایی تو درمانی ندارد.
تو بازخواهی آمد و از رنج و بیمارے افسانہ اے بیش نخواهد ماند...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
وقتۍبدنیااومد؎
توگریہڪرد؎؛بقیہخندیدن
حالایجور؎زندگیڪن
ڪهموقعمرگتهمہگریهڪننتوبخند؎
درستمثلشهدا..(:
#حاجحسینیڪتا🌱
39.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارسالی یکی از بزرگواران
از مزار#شهیدنویدصفری❤️
https://eitaa.com/Navid_safare 💖
چله#۱تسبیح
(استغفرالله ربی و اتوب الیه)
روز: چهاردهم
به نیت شهیدان:
#نویدصفری
#رسول_خلیلی
#بابک_نوری
هدیه به امام زمان (عج)
کانال رسمی شهید نوید صفری❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌺 . .
.
.
کاش میشد عاشقانه فهمید...
تا عاشقانه پرواز کرد:))🙂💔
[همچون شهدا🥀]
#شهید_آرمان_علی_وردی🌿
شنیدیمیگویندعقلسالم،دربدنسالم؟
حالاهمبایدگفت:
کسیکهزیباییاندیشهدارد؛
زیباییِتنرا..
#شهیدمطهری🌿
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت18
سوار هواپیما شدیم
که یه دفعه اقای زمانی وارد هواپیما شد
موسوی: سلام کجایین شما؟
زمانی: شرمنده یه کاری پیش اومد نتونستم به موقع برسم
موسوی : برین کنار صندلی آقا ساجدی بشینین
زمانی: چشم
یه لحظه نگاهمون به هم افتاد
ساجدی سرشو به علامت سلام تکون داد و رفت نشست
گوشیم زنگ خورد
زهرا بود
- جانم زهرا
زهرا: پریدی؟
- نه عزیزم
زهرا: یه چیزی بگم ،منفجر بشی؟
- چی؟
زهرا: تو محوطه فرودگاه بابا آقای زمانی و میبینه
- خوب؟
زهرا: هیچی ،بابا هم تو رو سپرد دستش
- یعنی چی؟
زهرا: نمیدونم بابا از کجا این زمانی و میشناخت ،هیچی کلی سفارشتو کرد دیگه اجی
- دیونه
زهرا: سفر خوش بگذره ،آجی خوشگلم بوس
خانم موسوی: نرگس جان گوشیتو یا خاموش کن یا بزار رو حالت پرواز
- چشم
اصلا باورم نمیشد بابام اینکارو کرده باشه ،دوباره تپش قلب گرفتم
از تو کیفم یه شکلات برداشتم و خوردم ،هندزفری رو گذاشتم رو گوشم و مداحی گوش کردم ،کمی حالم بهتر شد
بعد یه ساعت و نیم رسیدیم
نجف از هواپیما پیاده شدیم و سوار یه اتوبوس شدیم رفتیم سمت هتل نفس کشیدن در این شهر لذت بخش بود باورم نمیشد که رسیدم جایی که آرزوشو داشتم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت19
اول رفتیم هتل ،منو خانم موسوی با یه خانم دیگه تو یه اتاق بودیم
بعد از جا به جا کردن وسیله هامون
وضو گرفتیم رفتیم پایین
همه بچه ها اومده بودن
یه دفعه یه اقایی گفت
سلام برادران و خواهران
من حسینی هستم مسئول کاروان ،ما اولین زیارتمونو باهم میریم ،دفعه های بعد اگه کسی خواست میتونه همراه ما بیاد هم میتونه خودش تنهایی بره
به خواهرای گرامی هم بگم مواظب خودتون خیلی باشین ،تا جایی که امکان داره به تنهایی جایی نرین حالا بریم زیارت اقا امیرالمومنین
توی مسیر اقای حسینی خودش مداحی هم میکرد خیلی قشنگ میخوند چشمم با گنبد حرم افتاد نتونستم جلو اشکامو نگیرم
وارد صحن که شدیم سلام کردیم و رفتم داخل حرم
حرم شلوغ بود منم وارد جمعیت شدم و دستمو سمت ضریح دراز کردم
نمیدونم چی شد که یه دفعه خودمو کنار ضریح دیدم باورم نمیشد ،انگار دارم خواب میبینم ،اونم چه خواب شیرینی
سلام اقای من،سلام مولای من
نمیدونم به خاطر کدوم کارم منو دعوت به اینجا کردین منی که پراز گناهم اقای من خودت کمکم کن تو را جان زهرایت کمکم کن ،این فکر خراب و از ذهنم دور کن از جمعیت جدا شدم و رفتم یه گوشه از حرم نشستم و فقط به ضریح نگاه میکرم بغضم شکست ،چادرمو کشیدم جلو مو گریه کردم بعد از مدتی خانم موسوی اومد سمتم : زیارتت قبول نرگس جان
- خیلی ممنون ،زیارت شما هم قبول
موسوی: نرگس جان باید بریم واسه شام ،شام و خوردیم اخر شب باز میایم حرم
- من میل به غذا ندارم ،شما برین من همینجا هستم تا برگردین
موسوی: نرگس جان ،جایی نری گم بشی ،همینجا بمون تا برگردیم
- چشم
بعد از رفتن خانم موسوی، چند رکعت نماز زیارت به نیابت خانواده ام خوندم ،دورکعت نماز حاجت هم خوندم
بعد یه گوشه نشستم شروع کردم به خوندن دعا و قرآن زمان از دستم در رفته بود ساعت نزدیکای ۱۲ بود چشمام به زور باز میشد
از حرم بیرون رفتم شاید کسی رو ببینم که باهاش برگردم هتل
ولی کسی و پیدا نکردم
یه کم داخل صحن نشستم که خانم موسوی و بچه ها رو دیدم
رفتم سمتشون
موسوی: خوبی نرگس جان ،برات یه کم غذا برداشتم بردم توی اتاق گذاشتم
- خیلی ممنون ،میگم میشه من برم هتل
موسوی: خسته شدی؟
- یه کم ،میترسم به درد فردا نخورم
موسوی: صبر کن ببینم یکی از اقا ها رو میبینم که همراهش بری!
- نمیخواد فقط آدرس هتل و بدین من میرم
موسوی: نرگس جان اینجا ایران نیست ،کشوره غریبه تنها نری بهتره صبر کن الان میام
چند لحظه ای گذشت و خانم موسوی برگشت
خانم موسوی: نرگس جان اقای زمانی اونجا وایستادن همراهشون برو
- ( وایی خداا الان اینو چیکار کنم ،یه نگاهی به گنبد انداختم ،توی دلم گفتم،اقا جان اومدم کمکم کنی ،نه اینکه......)
موسوی: نرگس؟
- بله
موسوی: برو دیگه
- چشم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸