eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
•°~🥀✨ این‌روزهاخانه‌علی‌راکه‌درمی‌زنی خودت‌رامعرفی‌کن... بگو: ‹اللّٰهُم‌أنّی‌اِعتَقِدحُرمَةَ‌صاحِبِ‌هذَا المَشهَدَ‌الشَریف...› +خدایامن‌به‌حرمت‌این‌خانه‌وصاحبش‌ اعتقاددارم:)🖤 ✨ • https://eitaa.com/Navid_safare
وقتی؛ جنس غمش مۍڪند حتما زیارت‌ِحرمش فرق مۍڪند..💔 https://eitaa.com/Navid_safare
•°~📲🥀 -ما‌بچه‌های‌مادر‌پهلو‌شکسته‌ایم🖤 | https://eitaa.com/Navid_safare
در کشاکش بلا دین دار بماند...🍃 🖊 https://eitaa.com/Navid_safare
⚠️ اولین سوال ڪنڪورِ قیامت اینہ ڪه با این عمرے ڪه دادیم بھت چِ ڪردے ..! 💔؟ ‌‌
سوره جمعه به نیابت از هدیه به چهارده معصوم https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_نوزدهم _وقتی از خواب پاشدم برم به بچه ها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده . وقتی دستما گزاشتم روی قفسه سینش دیدم نفس نمیکشه . بازم بچرو بردیم بیمارستان ولی گفتن تموم کرده . اشک ها به مادرم اجازه حرف زدن نمیدهند . بعد از کمی ادامه میدهد _بعد از دفن بچه افسردگی گرفتم . هر روز میرفتم ۳ ، ۴ ساعت سر قبرش باهاش حرف میزدم و گریه میکردم . دیگه از روزی که نیما مرد بخاطر حال بدم شهریار رو بردن پیش مادرش . ۱۰ روز گذشت ولی من داشتم دق میکردم . رفتم دیدن بهاره . وقتی شهریار رو بعد از ۱۰ روز دیدم احساس کردم نیمای خودمه . با جون و دل دوستش داشتم . ۲ ماه بزرگش کرده بودم . وقتی بابات دید با دیدن شهریار حالم بهتر شده اجازه گرفت شهریار رو روزی ۲ ساعت بیارن پیش من . شهریار هم به من خیلی وابسته بود . شهریار ۲ سالش بود رفتم مشهد . اونجا تصمیم گرفتم دوباره بچه دار بشم . ولی از امام رضا خواستم که بتونم بدون دوا و دکتر یه بچه ی سالم و با ایمان بدنیا بیارم . تا اینکه سر تو حامله شدم و بدون هیچ دوا و درمونی یه دختر سالم صالح به اسم نورا به دنیا آوردم . به اینجا که میرسد لبخند میزند و آرام پیشانی ام را میبوسد . من هم لبخند میزنم . ذهنم پر از سوال بی جواب است . +مامان چرا این همه سال نگفتید ؟ چرا منو تاحالا سر قبر نیما نبردین ؟ چرا الان که مهمون داریم دارید میگید؟ _انقدر سوال نپرس . یکم صبر کن انقدر عجول نباشید با پایان جمله اش بلند میشود و در را باز میکند و بلند میگوید _شهریار پسرم میشه یه لحظه بیای تو اتاق کارت دارم . مادر صندلی میز آرایش را روبه روی تخت میگزارد و بعد سر جای قبلی اش مینشیند . شهریار وارد اتاق میشود و بالبخند میگوید _سلام دختر عمو حال شما ؟ به نشانه احترام بلندمیشوم +سلام خیلی ممنون شما ...... مادر میان حرفم میپرد _سلام و احوالپرسی باشه واسه ی بعد الان کار مهمتری دارم بعد به صندلی اشاره میکند _بفرما بشین پسرم شهریار آرام مینشیند _خب خاله حالا شما شروع کنید من هم مینشینم و کنجکاو به لب های مادرم چشم میدوزم 🌿🌸🌿 《عشق یعنی به سرت هوای دلبر بزند درد از عمق وجودت به دلت سر بزند》 پروانه حسینی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸