🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_شصت_دوم
برای چند لحظه مغزم قفل میکند .
قطع به یقین پیام از طرف آن مرد است .
سریع به شماره زنگ میزنم اما رد تماس میزند .
چند بار دیگر هم این کار را تکرار میکنم اما باز هم رد تماس میزند .
عصبی از پاساژ خارج میشوم و بدون در نظر گرفتن جوانب تاکسی دربستی میگیرم و به سمت آدرس حرکت میکنم .
درست است که از نازنین خوشم نمی آید اما نمیتوانم بگزارم بخاطر من آسیب ببیند .
از شهر خارج میشویم و بعد از ۴۰ دقیقه به مقصد میرسیم .
به مکان خاکی و خالی از هر چیزی میرسیم که جز یک ساختمان نیمه کاره و متروکه چیز دیگری در اطراف دیده نمیشود .
حتی ساختمان در هم ندارد !
بعد از حساب کردن کرایه با قدم هایی آرام به سمت ساختمان میروم .
چرا بی گدار به آب زدم ؟
چرا با کسی مشورت نکردم ؟
از کجا معلوم حقیقت داشته باشد ؟
اما بعید میدانم التماس های عاجزانه نازنین دروغ بوده باشند
دوباره سوال های مختلف در مغزم تاب میخورند .
از این همه بیفکری ام به حال خودم تاسف میخورم .
روبه روی ساختمان می ایستم .
بین رفتن و نرفتن مانده ام .
عقل میگوید نرو خطرناک است اما دلم میگوید برو ممکن است نازنین آسیب ببیند .
دل به دریا میزنم و تصمیم به رفتن میگیرم .
اما قبل از رفتن به هشدار عقلم گوش میکنم و موبایل را از کیفم در می آورم و شروع به نوشتن برای شهریار میکنم
{سلام شهریار . دو ساعته دیگه به خونمون زنگ بزن اگه کسی ازم خبر نداشت به آدرسی که این پایین میفرستم تنهایی ّبیا}
دکمه ی ارسال را میزنم و موبایل را سر جای قبلی اش برمیگردانم .
شهریار تنها کسی ست که میدانم زودتر از دوساعت نمی آید اگر به بقیه بگویم هول میکنند و زودتر از موعد میایند .
نفس عمیقی میکشم و وارد ساختمان میشوم .
پله ها را آرام یکی پس از دیگری طی میکنم و به طبقه ی اول میرسم .
در باز میشود انگار کسی پشت در ایستاده .
با پاهایی لرزان از پاشنه ی در عبور میکنم که یکهو پارچه ی سفیدی روی دهانم قرار میگیرد .
نازنین را میبینم که خندان من را نگاه میکند و تا میخواهم جیغ بکشم از حال میروم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
چشم هایم را آرام باز میکنم .
کمی گیج و منگ هستم .
همه چیز در ذهنم تداعی میشود .
نگاهی به خودم میاندازم . پاها و دست هایم بسته شده اند .
با صدای پوزخندی سر بلند میکنم .
نازنین دور تر از من روی اپن نشسته و با تمسخر من را نگاه میکند .
🌿🌸🌿
《زِ تمام بودنی ها تو فقط از آن من باش
که به غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد》
حسین منزوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_شصت_سوم
با صدای پوزخندی سر بلند میکنم .
نازنین دور تر از من روی اپن نشسته و با تمسخر من را نگاه میکند .
نگاهم را دور تا رود خانه میچرخانم .
برعکس ظاهرش داخل واحد ساخته شده و مرتب است . خانه حدود ۷۰ متر است و همه جای آن را خاک گرفته .
نگاهم را از خانه میگیرم و دوباره به نازنین میدوزم .
پس حق با عقلم بود نازنین فکر های شیطانی در سر داشته .
با صدایی گرفته میگویم
+عقلم بهم گفت کار خطرناکی میکنم ولی بهش اعطنا نکردم .
بلند قهقهه میزند .
این کارش عصبی ام میکند .
نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکند لبخند پیروز مندانه ای گوشه ی لبش جا میدهد
_تو خیلی ساده ای . در واقع خیلی بی عقلی .
با این سن کمت پاشدی اومدی خارج از شهر کسی رو هم همراه خودت نیاوردی که مثلا منو نجات بدی ؟
دوباره میخندد.
با نفرت نگاهش میکنم
+تو از سادگی من سو استفاده کردی
_درسته . تو واقعا احمقی .
وقتی رسیدی اینجا با خودت فکر نکردی تو یه همچین جایی اصلا موبایل آنتن نمیده ؟
یا اینکه من تلفن عمومی از کجا گیر آوردم ؟
یا مثلا چرا کسی باید منو گروگان بگیره بخاطر تو ؟
اصلا بر فرض که منو گروگان گرفته چرا باید منو ببره کنار تلفن عمومی در ملا عام ؟
سرم را پایین می اندازم و برای خودم تاسف میخورم . حق با اوست تمام حرف هایش درست است .
نمی خواهم در برابرش کم بیاورم . سرم را بلند میکنم و سعی میکنم بحث را عوض کنم
+دست و پامو باز کن
پوزخند میزند
_چشم ! امر دیگه ای نیست ؟!
چشم غره ای میروم و سرم را به سمت مخالف بر میگردانم .
با لحن بدی میگوید
_بهم گفته بود خیلی پرویی ولی فکر نمیگردم انقدرا هم پرو پاشی .
به اجبار نگاهش میکنم
+کی بهت گفته بود ؟
_بعدا خودت میفهمی
با تمسخر نگاهم میکند و به در اشاره میکند
_البته اگه زنده از این در بیرون بری .
میدانم حرف هایش واقعیت ندارد و برای ترساندن من است .
سیگاری از جیبش بیرون میکشد و روی لبش میگذارد
با کنایه رو به من میگوید
_فندک داری ؟
دندان هایم را روی هم میسابم و جوابش را نمیدهم .
پوزخند بلندی میزند
_ببخشید حواسم نبود املی و سیگار نمیکشی
🌿🌸🌿
《نذر کردم گَر ببینم روی زیبای تو را
یک صد و ده بیت تنها خرج چشمانت کنم》
محمود احمدوند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
یڪےازهمرزمـٰانحـٰاجقـٰاسممیگفت:
گفـتم:حـٰاجےدستتتونروبندـٰازیددور، گردنمنبـٰاهمعڪسبگیریم،
حـٰاجےگفتمندستموبندـٰازمدورگردنت، خطریہهـٰاگفتمچراحـٰاجے،
گفتاخہمندستمودورگردنهرڪے، اندـٰاختمشهیدشدجزخودم:)!
#جان_فدا🍀
https://eitaa.com/Navid_safare
#حاجتروایییکیازبزرگواران
الحمدلله🧿🦋
ان شاءالله همه بزودی معجزه ببینن
https://eitaa.com/Navid_safare
خدایا حال دلم را تکانی بده
هم میدانی، هم میبینی، هم میتوانی!🍭💗
#پروفایل
https://eitaa.com/Navid_safare
1_2507938185.pdf
4.69M
🌺مکتب حاج قاسم 🌺
وصیت نامه تصویری شهید حاج قاسم سلیمانی
خیلی زبیاست، دست طراحان درد نکند و خدا خیرشان بدهد. لطفاً نشر دهید.
جای تو خالیست...
جای تو خالیست ...
#حاجقاسمقلبم
https://eitaa.com/Navid_safare
🍀تلنگࢪانھ‼️
گُفـتپیـرشُـدمتوبـهمیکنم...
ولی!'
نِمےدونستکُلـیجوونزیـرخاکَـن
کهآرزوشونـہبرگردنوتوبـھڪننـ💔!
+وقتتروغنیمتبشماررفیق
الانوقتشـہهاا :)
https://eitaa.com/Navid_safare
AUD-20220814-WA0075.mp3
1.41M
🍀#نمازشب🍀
خدایا ببین من در خانه تو آمدم! دیگران خوابند و در استراحت!
خدایا منم میتونستم مثل دیگران استراحت کنم، اما اگر بلند شدم اومدم فقط به این دلیل که ثابت کنم راست میگم که تورو میخوام!❤️
https://eitaa.com/Navid_safare
نوید دلها 🫀🪖
🍀#نمازشب🍀 خدایا ببین من در خانه تو آمدم! دیگران خوابند و در استراحت! خدایا منم میتونستم مثل دیگران
🍀🖤بیاید امشب نماز شب هامون رو به نیت#سردار حاج قاسم سلیمانی بخونیم🖤🍀
🌱حاجی امشب ان شاءالله برای رضای خدا به نیت تو پامیشیم نماز شب میخونیم🌱
دُعـٰابِخـوٰانبَراۍِعـٰاقِبَـتبِخِیـر؎مَـن،
تـویۍڪِہخَتـمِبِخـیٖرشُـدعـٰاقِبَتـَتッ💔!
https://eitaa.com/Navid_safare
_♥️♥️:♥️♥️_
‹مَا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا›
‹دری رو که از روی رحمت برای شما باز کنه، هیچکسی نمیتونه ببنده!›🔐🤍
🥀بریم ی زیارت عاشورا به نیابت حاج قاسم بخونیم؟؟
.😢🍃
نزدیکای آسمونی شدن پدره 💔
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
زیارت عاشورا 📖🌿
علی فانی 🎙
https://eitaa.com/Navid_safare ✨