eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
دو واریزی اول🤩 عاقبتتون بخیر 🦋
دوتا پس زمینه چت شهید نوید 😍🍀
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_شصت_نهم از روز اول که نازنین را دیدم تا آخرین باری که دیدمش را مو به مو برای شهریار تعریف میکنم . در میان حرف هایم به خوبی متوجه میشوم که گاهی شهریار عصبی میشود ، گاهی قرمز میشود و گاهی هم به فکر فرو میرود . بعد از پایان حرف هایم سکوت بدی حکم فرما میشود . سعی میکنم سکوت را بشکنم +راستی چرا زودتر از ۲ ساعت اومدی ؟ ابرو بالا می اندازد _زودتر اومدم ؟ تازه من یه ربع هم دیر رسیدم با تعجب میپرسم +ولی قبل از اینکه نازنین بره ازش ساعت رو پرسیدم گفت شیش و نیمه . فکر کنم حدودا یه ربع بعدش تو رسیدی . ابرو هایش را در هم گره میزند _مثل اینکه فهمیده کسی قراره دنبالت ساعت رو الکی بهت گفته که عکس العملت رو ببینه دندان هایم را روی هم فشار میدهم +لعنتی نفس عمیقی میکشم +راستی باید به پلیس خبر بدیم جدی میگوید _فعلا نه ! تا ۲ ، ۳ روز دیگه صبر میکنیم . اگه نتونستم کاری بکنم به پلیس خبر میدیم . فقط تمام اطلاعاتی که ازش داری رو برام رو یه یه کاغذ بنویس . اگه میتونی بازم ازش اطلاعات پیدا کن بیار بهم بده . سری به نشانه ی تایید تکان میدهم . تازه سوال های دیشبم در ذهنم تداعی میشود +یه سوال ! مگه من بهت نگفتم تنها بیا برای چی سجاد رو با خودت آورده بودی ؟ _اون موقع که پیام رو بهم دادی پیش سجاد بودم . وقتی پیام روی گوشیم اومد سجاد خونده بود . اصرار کرد که باهام بیاد منم دیدم بهتره یه مدر دیگه همراهم باشه قبول کردم . ابرو بالا میاندازم . یعنی برای چه سجاد و شهریار پیش هم بودند؟ میدانم که شهریار ممکن است جوابم را ندهد پس فعلا بیخیال این سوال میشوم و سوال دیگری میپرسم +چرا وقتی پشت در بودی هیچی نمیگفتی ؟ چرا حتی وقتی پرسیدم کسی اونجاست جواب ندادی ؟ _انقدر اعصابم خورد بود که هیچی حالیم نبود . فقط میخواستم بیام تو اونی که این کار رو کرده رو پیدا کنم بزنم . میخندد و ادامه میدهد _نه که فکر کنی آدم عصبی هستما ولی وقتی اعصابم خط خطی بشه کلا عوض میشم . من هم میخندم . صدای موبایل شهریار بلند میشود اما سریع رد تماس میزند . با شیطنت نگاهش میکنم +کی بود ؟ 🌿🌸🌿 《از بس که گرفتار غمت شد همه دل ها آفاق بگردند و دلی شاد نیابند》 امیر خسرو دهلوی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_هفتادم صدای موبایل شهریار بلند میشود اما سریع رد تماس میزند . با شیطنت نگاهش میکنم +کی بود ؟ خنده ی شیرینی به صورتم میپاشد _اونی که فکر میکنی نیست . سجاده کمی محبت چاشمی لبخندم میکنم +خوب باهم رفیق شدینا _آره خیلی پسر ....... موشکافانه نگاهش میکنم +خب بقیش _مهم نیست میخواهم اصرارش کنم تا بقیه ی حرفش بزند اما میدانم تا خودش نخواهد چیزی نمیگوید ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ از دور هستی را میبینم که کنار در کافی شاپ منتظر ایستاده است . رو به شهریار میگویم +همینجاست رسیدیم نگاهش را به چشمانم میدوزد و لبخند کوچکی گوشه ی لبش جا میدهد _چقدر دیگه بیام دنبالت ؟ +یک ساعت دیگه از ماشین پیاده میشود و از پنجره ماشین به شهریار میگویم +دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی لبخندش عمیق تر میشود _وظیفس ! فعلا خدافظ متقابلا لبخند میزنم +خدافظ دستش را به نشانه خداحافظی بالا می اورد و تکان میدهد بعد حرکت میکند . از وقتی نازنین اذیتم کرد شهریار هر جایی که میخواهم بروم من میبرد و می آورد ؛ میترسد دوباره سر و کله ی نازنین پیدا شود . بخاطر داشتن همچین برادر دلسوزی خدا را شکر میکنم . به سمت هستی میروم و با مهربانی میگویم +سلام خانم وقت شناس . چقدر همیشه به موقع میای ! بر عکس تو ، من هر دفعه دیر میکنم . هستی که انگار در فکر بود تازه بی خودش می آید و دلبرانه لبخند میزند _سلام انگار چیزی ذهنش را درگیر کرده . بی مقدمه میپرسد _آدم فضولی نیستم ولی این پسره که باهاش اومدی کی بود ؟ تازه میفهمم علت درگیری ذهنیش چه بود با خنده میگویم +داداشم بود با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند _جدی میگی یا داری مسخرم میکنی ؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀عاشقان وقت نماز است اذان میگویند🍀
یقین‌دارم اگرگناه‌وزن‌داشت! اگرلباسمان‌راسیاه‌میڪرد! اگرچین‌وچروڪ‌صورتمان‌را زیادمیڪرد! بیشترازاینهاحواسمان‌بہ‌خودمان‌بود گناه‌قدروح‌راخمیده! چهره‌بندگۍ‌راسیاه! وچین‌وچروڪ‌بہ پیراهن‌سعادتمان‌مےاندازد!
🍀💚🍀
🖤🖤🖤