🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_شصت_نهم
از روز اول که نازنین را دیدم تا آخرین باری که دیدمش را مو به مو برای شهریار تعریف میکنم .
در میان حرف هایم به خوبی متوجه میشوم که گاهی شهریار عصبی میشود ، گاهی قرمز میشود و گاهی هم به فکر فرو میرود .
بعد از پایان حرف هایم سکوت بدی حکم فرما میشود .
سعی میکنم سکوت را بشکنم
+راستی چرا زودتر از ۲ ساعت اومدی ؟
ابرو بالا می اندازد
_زودتر اومدم ؟ تازه من یه ربع هم دیر رسیدم
با تعجب میپرسم
+ولی قبل از اینکه نازنین بره ازش ساعت رو پرسیدم گفت شیش و نیمه . فکر کنم حدودا یه ربع بعدش تو رسیدی .
ابرو هایش را در هم گره میزند
_مثل اینکه فهمیده کسی قراره دنبالت ساعت رو الکی بهت گفته که عکس العملت رو ببینه
دندان هایم را روی هم فشار میدهم
+لعنتی
نفس عمیقی میکشم
+راستی باید به پلیس خبر بدیم
جدی میگوید
_فعلا نه ! تا ۲ ، ۳ روز دیگه صبر میکنیم . اگه نتونستم کاری بکنم به پلیس خبر میدیم . فقط تمام اطلاعاتی که ازش داری رو برام رو یه یه کاغذ بنویس . اگه میتونی بازم ازش اطلاعات پیدا کن بیار بهم بده .
سری به نشانه ی تایید تکان میدهم .
تازه سوال های دیشبم در ذهنم تداعی میشود
+یه سوال ! مگه من بهت نگفتم تنها بیا برای چی سجاد رو با خودت آورده بودی ؟
_اون موقع که پیام رو بهم دادی پیش سجاد بودم . وقتی پیام روی گوشیم اومد سجاد خونده بود . اصرار کرد که باهام بیاد منم دیدم بهتره یه مدر دیگه همراهم باشه قبول کردم .
ابرو بالا میاندازم . یعنی برای چه سجاد و شهریار پیش هم بودند؟
میدانم که شهریار ممکن است جوابم را ندهد پس فعلا بیخیال این سوال میشوم و سوال دیگری میپرسم
+چرا وقتی پشت در بودی هیچی نمیگفتی ؟ چرا حتی وقتی پرسیدم کسی اونجاست جواب ندادی ؟
_انقدر اعصابم خورد بود که هیچی حالیم نبود . فقط میخواستم بیام تو اونی که این کار رو کرده رو پیدا کنم بزنم .
میخندد و ادامه میدهد
_نه که فکر کنی آدم عصبی هستما ولی وقتی اعصابم خط خطی بشه کلا عوض میشم .
من هم میخندم .
صدای موبایل شهریار بلند میشود اما سریع رد تماس میزند .
با شیطنت نگاهش میکنم
+کی بود ؟
🌿🌸🌿
《از بس که گرفتار غمت شد همه دل ها
آفاق بگردند و دلی شاد نیابند》
امیر خسرو دهلوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هفتادم
صدای موبایل شهریار بلند میشود اما سریع رد تماس میزند .
با شیطنت نگاهش میکنم
+کی بود ؟
خنده ی شیرینی به صورتم میپاشد
_اونی که فکر میکنی نیست . سجاده
کمی محبت چاشمی لبخندم میکنم
+خوب باهم رفیق شدینا
_آره خیلی پسر .......
موشکافانه نگاهش میکنم
+خب بقیش
_مهم نیست
میخواهم اصرارش کنم تا بقیه ی حرفش بزند اما میدانم تا خودش نخواهد چیزی نمیگوید
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
از دور هستی را میبینم که کنار در کافی شاپ منتظر ایستاده است .
رو به شهریار میگویم
+همینجاست رسیدیم
نگاهش را به چشمانم میدوزد و لبخند کوچکی گوشه ی لبش جا میدهد
_چقدر دیگه بیام دنبالت ؟
+یک ساعت دیگه
از ماشین پیاده میشود و از پنجره ماشین به شهریار میگویم
+دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی
لبخندش عمیق تر میشود
_وظیفس ! فعلا خدافظ
متقابلا لبخند میزنم
+خدافظ
دستش را به نشانه خداحافظی بالا می اورد و تکان میدهد بعد حرکت میکند .
از وقتی نازنین اذیتم کرد شهریار هر جایی که میخواهم بروم من میبرد و می آورد ؛ میترسد دوباره سر و کله ی نازنین پیدا شود .
بخاطر داشتن همچین برادر دلسوزی خدا را شکر میکنم .
به سمت هستی میروم و با مهربانی میگویم
+سلام خانم وقت شناس . چقدر همیشه به موقع میای !
بر عکس تو ، من هر دفعه دیر میکنم .
هستی که انگار در فکر بود تازه بی خودش می آید و دلبرانه لبخند میزند
_سلام
انگار چیزی ذهنش را درگیر کرده .
بی مقدمه میپرسد
_آدم فضولی نیستم ولی این پسره که باهاش اومدی کی بود ؟
تازه میفهمم علت درگیری ذهنیش چه بود
با خنده میگویم
+داداشم بود
با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند
_جدی میگی یا داری مسخرم میکنی ؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یقیندارم
اگرگناهوزنداشت!
اگرلباسمانراسیاهمیڪرد!
اگرچینوچروڪصورتمانرا
زیادمیڪرد!
بیشترازاینهاحواسمانبہخودمانبود
گناهقدروحراخمیده!
چهرهبندگۍراسیاه!
وچینوچروڪبہ
پیراهنسعادتمانمےاندازد!