eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
نوید دلها 🫀🪖
بله حتما
بعد از نماز جواب میدم
عاشقان وقت نماز است اذان میگویند 🌱🌹
‌روزۍیکۍازنیروهاۍشیطان‌ازاوپرسید: ماچرااینهاراگمراه‌میکنیم؟!🤔 شیطان‌گفت: این‌هاراکه‌گمراه‌میکنیم؛امــامــشــان‌دیرترمۍآید‼️ سربازپرسید: آیاتاکنون‌موفق‌بوده‌ایم❓ شیطان‌گفت: مگرصداۍگریه‌امامشان‌رانمیشنوۍ⁉️ 💔 ؟؟🙂 😭
خانم آقا نوید این بزرگوار امسال که رفته مشهد از شیخ طبرسی که اومده بیرون اون دو تا دختر محجبه ای که گفته دیدم من و خواهرم بودیم که داشتیم پخش میکردیم خیلی برام جالب بود که بعد از چند ماه اومده توی گروهمون و به خودم پیام داده و من بهش گفتم اون روز ما بودیم توی مشهد خیلی قشنگ بود این ماجرا
نوید دلها 🫀🪖
#خانم_آقا_نوید_برای_جوونها_چه_توصیه ای_میکنید؟؟؟
هرچقدر می تونید زندگی تون رو به شهدا گره بزنید یاد و نام شهدا تو زندگی تون باشه و دست از شهدا برندارید که زندگی آدم خیلی متفاوت میشه
نوید دلها 🫀🪖
هرچقدر می تونید زندگی تون رو به شهدا گره بزنید یاد و نام شهدا تو زندگی تون باشه و دست از شهدا برندا
و البته بنظرم بهترین چیزی که ما رو با بقیه متفاوت میکنه مقدار همت و تلاشمون هست این شعر واقعا درسته: همت بلند دار که مردان روزگار از همت بلند به جایی رسیده اند
نوید دلها 🫀🪖
سلامت باشید. ان شالله همیشه یاد شهدا تو زندگی تون باشه و همگی عاقبت بخیر شید
ممنون از همسر بزرگوار شهید نوید صفری که وقتشون رو در اختیار ما گذاشتن و به همه‌ی سوال های بزرگواران جواب دادن 😍🥀😍🥀😍 ان شاءالله هرچی از خدا بخواهید بهتون بده 🥳🌱🥳🌱🥳 عاقبتتون بخیر 🙏🏻 https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اخه خیلی ها این رو میگن و بعد میگن خوشبحالتون یه همسر خوبی مثل اقانوید نصیبتون شده ولی به قسمت مهم دومش دقت نمیکنند این خیلی مهمه که در کنار توفیق بزرگ که خدا بمن داد یه امتحان خیلی سخت و بزرگ هم ازم گرفت
به وقت رُمان (خریدار عشق)👇🏻❤️
خریدار عشق قسمت17 سویچ ماشین و گذاشتم رو میز اتاق جواد خودمم رفتم تو اتاقم ،خیلی خسته بودم لباسمو عوض کردم، اول رفتم نمازمو خوندم تا قضا نشه بعد صدای در خونه رو شنیدم سجاده مو جمع کردم ،رفتم پایین بابا اومده بود.. - سلام بابایی بابا: سلام دخترم بعد نیم ساعت جواد اومد ،با دیدن جواد از خجالت صورتم سرخ شده بود سر سفره شام یاد موسسه افتادم - بابا جون ،میشه من برم تدریس خصوصی؟ بابا: چرا میخوای بری تدریس کنی؟ - خوب دوست دارن مستقل بشم... جواد: خوب پول میخوای بگو بهت بدیم ،سرکار چرا میخوای بری؟ - داداشی الان شما هم بعد ازدواج نمیزارین زهرا جون بره سرکار؟ جواد:چکار داری به زن من، این موضوعش فرق میکنه! تو درسات تمام بشه ،خودم میبرمت یه جای خوب کار کنی خوبه؟ - اما من دلم میخواد الان یه کاری کنم، تازه میخوام درس بدم کاره بدی که نمیکنم بابا: بهار جان ، آدرسشو بده جواد بره ببینه اگه جایه خوبی بود برو... - چشم ،دستتون درد نکنه... روی تختم دراز کشیده بودمو به اتفاق های امروز فکر میکردم نمیدونم چرا حس بدی ندارم نمیدونم چرا رفتم و خواستم اونجا درس بدم اینقدر تو ذهنم خیال بافتم که خوابم برد جواد: بهار تنبل خانم، پاشو دیگه لنگه ظهره - داداشی بزار یه کم بخوابم امروز جمعه هااا جواد: مثل اینکه امروز عقده خان داداشت هم هستااا - ( چشمام مثل بابا قوری باز شد) ای وااای یادم رفته بود ،بدبختی هات از امشب شروع میشه... جواد: بدبختی !؟ یه دفعه یه لیوان آب ریخت رو صورتم منم جیغ کشیدم جواد : خوب میگفتی! - خیلی لوسی، تلافی میکنم ... جواد رفت و من حرص میخوردم از کارش.
خریدار عشق قسمت18 بعد از کمی این طرف و اون طرف کردن بلند شدم و یه دوش گرفتم بعد خوردن ناهار همه مشغول آماده شدن شدیم لباس خوشکلی که خریدمو پوشیدم یه لباس خریدم که هم مانتو میشد گفت هست هم پیراهن یه شال سفید هم گذاشتم یه عطر خوش بو زدم اهل آرایش کردن نبودم ، کیف کوچیک مو برداشتم و رفتم پایین مامان و بابا روی مبل نشسته بودن ومنتظر من بودن - من آمادم بریم بابا با دیدنم اومد سمتم ،پیشونیمو بوسید : انشاءالله عروسی خودت مامان: انشاءالله لباست خیلی قشنگه بهار - خیلی ممنونم ، همه حرکت کردیم سمت محضر وارد محضر شدیم مهمونا کم کم اومده بودن بعد احوالپرسی با مهمونا رفتم سمت جایگاه عروس دوماد... چند تا عکس از خودم و سفره عقد گرفتم بعد مدتی زن دایی اومد سمتم بلند شدم و سلام کردم ( زن دایی بغلم کرد ) زندایی: سلام عزیز دلم، انشاءالله جشن عقد خودت (میدونستم منظورش چیه) خیلی ممنون چند باری بود که زنداییم واسه پسرش سعید میاومدن خواستگاری منم هر بار جواب منفی میدادم سعید پسره خیلی خوبی بود، ولی نمیدونم چرا هیچ حسی بهش ندارم با صدای صلوات مهمونا متوجه شدم عروس و دوماد اومدن منم یه لبخندی زدمو نشستم روی صندلیشون بعد مدتی جواد و زهرا اومدن که بشینن که من با لبخند نگاهشون میکردم... جواد: بهار جان ،اینجا الان جای ماستااا، انشا سری بعد نوبتت شد بیا بشین اینجا - میدونم ،بلند شدنم از اینجا خرج داره... ( زهرا خندید) جواد: عع خرج دیگه چیه، بلند نشی بغلت میشینمااا - بشین ، منم جیغ میکشم آبروی جناب سروان میره... جواد: الان چی میخوای؟ - دوتا تراول ناقابل... جواد: چرا دوتا - نکنه میخوای زهرا پول یکیشو بده ،آخ آخ آخ از همین اول زندگی داری خسیس بازی در میاری؟ جواد: باشه بابا ،بیا بگیر حالا پاشو دارن نگاهمون میکنن... - ای قربونت برم من ،بفرمایید بعد از تمام شدن مراسم ،رفتیم خونه، زهرا هم همراه جواد رفتن دور دور،آخر شب اومدن خونه...