eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادرشهید که بدست بشهادت رسید پس ازاینکه میشنودپیکر فرزندش درشهر شده راهی اهوازشده ودر طاقت فرسای جنوب کنارمزارشهیدش بدون هیچ بیتوته میکند. بعدها به امر امام ، پیکرشهید به منتقل شدتامادرشهید آرام بگیرد اما ننه علی بازهم ازفرزندش جدانشدو شب وروز کنارمزارپسرش بود. تا عده ای ازرزمندگان، کنارشهیدش، برای او درست کردند. ازسال ۵۸ تا ۷۸ ننه علی تنها دراین اتاقک فلزی زندگی میکرد. یکی ازمربیان تربیتی میگوید: محرم ۷۷ بچه هاراازطرف مدرسه به مزارشهدابردم وپیرزنی راکه مشغول شستن مزارشهدابودرادیدم. بسرآغش رفته و حال حکایتش راکه جویاشدم، ازتامین غذایش پرسیدم که گفت : 🔻مردم برایم میاورند.چندبارهم که بی غذامانده ام برایم غذااورده.مگرنمیدانید شهدا زنده اند؟؟؟؟ پریشب پسرم باچندنفر وارد شد وگفت !   بدیدنت آمده! یکدفعه اتاقک نورانی شدوجوان بینهایت زیبا وبلند بالایی رادیدم.. وجای ایستادن ِ حضرت را نشانم داد. ننه علی پس از سال زندگی دراین اتاقک به فرزند شهیدش پیوست. 🌹تعالی درجات شهداودلسوختگان شهداصلوات. https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مَن‌بَراۍتۅهَمچۅن‌حَـبیب‌نِمی‌شَوَم اَمـٰا‌تۅیۍحَـبیب‌ِدِل‌ِتَنھـٰایَم‌حُسِین💔:)! ...🖐🏻'!
میگفت‌که↺ خدایـا‌اگہ‌یـہ‌وقـٺ‌جهنمـے‌شدیـم; مـا‌رو‌از‌مسیرۍ‌ببـر‌جهـنم‌ڪه... امـام‌حسین"؏"مـا‌رونبینه!🥺💔 خجالت'! https://eitaa.com/Navid_safare
سلام سلام میخوام این اخر سالی هر حرفی دارین بزنین انتقادی پیشنهادی من همونم ک تو متنام مینویسم رفیق و حرفای خودمونی و رفاقتی زیاد باهاتون میزنم😅خوشحال میشم اگر راجع ب اینجور پیام هام هم نظر یا حسی دارین بهم بگین😁 و همچنین راجع به کلیت کانال این لینک پیام ناشناس👇 https://harfeto.timefriend.net/16789638343797 بعضی هارم تو کانال جواب میدم♥️ فقط رفقا توروخدا التماس دعا ننویسین بخدا من شرمندتون میشم من واقعا لایق این نیستم بخوام کسیو دعا کنم و اینکه داخل کانال هم نمیتونیم بزاریم چون خیلی حجم پیام هامیره بالا 🙏ان شاءالله همه حاجت روا
به وقت ﴿ گام های عاشقی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت28 وارد کلاس شدیم با سارا رفتیم ته کلاس نشستیم طوری که از دید هاشمی دور باشیم اینقدر این مرد خشک و بی روح بود که بیشتر بچه ها سرکلاسش یا خواب بودن یا درحال گوشی بازی بودن بعد چند دقیقه وارد کلاس شد شروع کرد به حضور و غیاب کردن رو اسم من که رسید اسممو خوند و بعد از اینکه حاضر گفتم چند لحظه فقط نگام میکرد آروم زیر لب به سارا گفتم: این چشه سارا ،چرا اینجوری نگاه میکنه سارا: چه میدونم ،حتمن داره نقشه میکشه چه جوری حذفت کنه ... - کوفت ،نخند! میگم این زنش چه جوری این اخلاقش و تحمل میکنه سارا: بچه ها میگفتن مجرده - ععع،پس بگو ،معلوم نیست چند بار رفته خواستگاری جواب رد شنیده سارا زد زیر خنده که هاشمی نگاهش و به سمت ما کرد و یه اخمی کرد و چیزی نگفت یه لگد به پای سارا زدم - هیییس داره نگاهمون میکنه بعد کلاس از دانشگاه خارج شدیم از سارا خداحافظی کردم رفتم سمت خونه داخل کوچه شدم که یه دفعه رضا رو دیدم که از خونه خارج شد با دیدنش صدای بوم بوم قلبمو میشنیدم نفسم بند اومده بود به آرومی سلام کردم و از کنارش رد. شدم چند قدم نرفتم که صدام زد رضا: آیه ! یعنی دیگه رسما گفتم الان سکته میکنم برگشتم سمتش همینجور که سرم پایین بود گفتم - بله رضا: میخواستم در مورد یه چیزی باهات حرف بزنم - بفرمایید درخدمتم همین لحظه امیر با ماشین وارد کوچه شد رضا: باشه یه موقع دیگه ،فعلا با اجازه - به سلامت ( گندت بزنن امیر که همیشه مثل خروس بی محل میمونی) امیر از ماشین پیاده شدو با رضا مشغول حرف زدن شد منم از داخل کیفم دسته کلیدمو درآوردمو در حیاط و باز کردم روی پله نشستم تا امیر بیاد پوستشو بکنم بعد چند لحظه امیر با یه دسته گل و شیرنی وارد حیاط شد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت29 امیر: به به آیه خانم ،چه طوره ،قشنگه؟ میپسندی؟ - اولامن نباید بپسندم ،سارا باید بپسنده! دوما اون سارایی که من امروز دیدم ندیده پسندیده اینقدر این صحنه برام قشنگ بود که دلم نمیاومد باهاش دعوا کنم بلند شدمو رفتم توخونه - مامان ،مامااااان ،ماماااااااااان عع کجا رفته ؟ رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردمو اینقدر خسته بودم که گرسنگی یادم رفت با صدای مامان بیدار شدم مامان: آیه ،مادر پاشو چشمامو به زور باز کردم : جانم چی شده؟ مامان: پاشو شب شده باید بریم خواستگاری - وااایی اصلا یادم رفت ،الان بلند میشم بلند شدم اول رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم از داخل کمد یه مانتوی کرم رنگ با شال سفید پفکی برداشتم لباسمو که پوشیدم رفتم تو پذیرایی مامان و بابا روی مبل نشسته بودن - من اماده م بریم ،امیر کجاست ؟ مامان: دوساعته رفته تو اتاق لباس بپوشه هنوز نیومده بیرون رفتم سمت اتاق امیر در و باز کردم - یا خدااا ،اینجا چرا اینجوریه؟ بمب زدن ؟ امیر : آیه دیونه شدم ،صد تا لباس پوشیدم ،نمیدونم کدومو بپوشم - میگن عاشق کوره ولی نگفتن تا این حد دیونه باشه ،برادر من همه لباسات خوشگلن امیر: تو بیا یکی انتخاب کن بپوشم اینقدر زیر دست و پام لباس ریخته بود که اصلا نمیتونستم چیزی پیدا کنم بلاخره یه پیراهن لیمویی رنگ که هر موقع امیر میپوشیدم قربون صدقه اش میرفتم با یه تک کت مشکی با شلوار مشکی براش پیدا کردم - بیا ،اینا رو بپوش امیر: باشه ،برو بیرون از اتاق رفتم بیرون یه ربع شد که امیر بیرون نیومد دوباره رفتم درو باز کردم دیدم جلوی آینه ایستاده داره مثل دیونه ها ادا در میاره زدم زیر خنده ... - داداش من بزار برو لااقل دو کلمه باهاش صحبت کن بعد دیونه شو ،این چه کاریه امیر: دارم تمرین میکنم چه جوری باهاش صحبت کنم - بیا بریم ،زیر پامون علف سبز شد ،الاناست که بابا پشیمون بشه هااا امیر : بریم بریم آماده ام بلاخره از خونه زدیم بیرون ،رفتیم سمت خونه بی بی جون ،بی بی رو هم همراهمون بردیم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸