farahmandAUD-20210812-WA0021.mp3
زمان:
حجم:
1.22M
#دعــاے_عهـــد»
🎤 محسن فرهمند
📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را
💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم
قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در #ظهور_مولا (عج )هر روز صبح
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
۩کانالادعیهومناجاتصوتی﷽۩زیارتجامعهکبیره۩علیفانی.mp3
زمان:
حجم:
14.05M
ا💠۩﷽۩💠ا
📖 #زیارت صوتی #جامعه_کبیره
بهترين و جامع ترین زيارتی که صفات ؛ مقامات و معارف اهلبیت علیهم السلام در آن بیان شده و از طرف امام هادی (ع) به شیعیان رسیده است
🎙 با نوای علی فانی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
2.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگحرمتم...
بهکیبگم؟💔
دردامو،بهتونگم...
بهکیبگم؟💔
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله
#سلام_ارباب_خوبم😍✋
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#سلام_امام_زمانم😍✋
🌱الا امیر سحر، ای مسافر زهرا
امید وصل تورا بین هر دعا دارم...
🌱گدایی در این خانه آرزوی من است
ز نام توست اگر ذره ای بها دارم...
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
از عشق تو رهبرا نمردن ظلم است
در گوشه خانه جان سپردن ظلم است
مـن مـــقلـــد "فاطــــمه زهـــرایــم"
در راه تو یک سیلی نخوردن ظلم است
#سربازتیم_آقا_جان
#زهبرانه
#حضرت_آقا
#امام_خامنه_ای
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#چادرانه
سیاهی اش،بلندی اش،
گرمایش
آرامش محض است.
مشکی بودنش،آبی ترین آسمان من است
همین که دارمش..
لذت دارد
و نعمت بزرگیست..
زینتم را میگویم:"چادر
#چادر
#عفاف
#حجاب
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌷 #6_روز تا #عید_بزرگ_غدیر😍
🌸عمری است که دم به دم علی می گویم
✨در حال نشاط و غم، علی می گویم
🌸یک عمر علی گفتم و ان شاءالله
✨تا آخر عمر هم، علی می گویم
#أشهد_ان_علیا_ولےالله❤️
#حیدر_ڪرار 🌺🌟
#اسدالله_غالب 🌺🌟
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
@Maddahionlinمداحی آنلاین - واقعه ی روز غدیر - حجت الاسلام رفیعی.mp3
زمان:
حجم:
1.74M
🌸 #عید_غدیر
♨️واقعه ی روز #غدیر
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#ذکرروز👆
⚜﷽⚜
❣ذكر روز شنبه
يا رَبَّ العالَمين
🌸اي پروردگار جهانيان
#نمازحاجت_روزشنبه
#درجه_پیغمبران
هرڪس روزشنبه
این نمازرابخواندخدااورا
دردرجه پیغمبران صالحین وشهداقراردهد
[۴رڪعت ودرهررڪعت
حمد،توحید،آیةالکرسے]
📚مفاتیح الجنان
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
#یادت_باشد❤ ✍ #فصلنهم ( #اعزامحمید) #قسمت145 موقع نوشتن وصیت نامه خصوصی گفتم: حمید شاید من م
✨﷽✨
#یادت_باشد❤
✍ #فصلنهم
( #اعزامحمید)
#قسمت146
چهارشنبه صبح که سر کار رفت، کل طول روز من بودم و وصیت نامه های حمید، خط به خط می خواندم و گریه می کردم.
به انتها که می رسیدم دوباره از اول شروع می کردم، تک تک جمله هایش برایم شبیه روضه بود.
از سر کار که آمد حس پرنده ای را داشت که می خواهد از قفس آزاد بشود، گفت:
«امروز برگه ای رو به ما دادن که باید محل دفن و کسی که خبر شهادت رو اعلام می کنه رو مشخص می کردیم، نوشتم که وصیت نامه هامو سپردم به خانمم، محل دفن رو هم اول نوشته بودم وادی السلام نجف!
اما بعد به یاد تو و مادرم افتادم، فکر کردم که تاب دوری منو ندارید، خط زدم نوشتم گلزار شهدای قزوین».
من
نفس عمیقی کشیدم و با صدای خش دار به خاطر گریه های این چند روز گفتم:
خوب کردی، وگرنه من همه زندگی رو می فروختم می اومدم نجف که پیش تو باشم.
به خواست من اعلام کرده بود که اگر شهید شد، پدرم خبر شهادت را بدهد، چون فکر می کردم هر کس دیگری به جز پدرم بخواهد چنین خبری را بدهد تا سال های سال از او متنفر میشدم و هر بار او را میدیدم یاد این خبر تلخ می افتادم.
دلم نمی خواست کسی تا ابد برایم
یادآور این جدایی باشد ولی پدرم فرق می کرد، محبت پدری خیلی بزرگ تر از این حرف هاست.
وقتی می خواست بعد از ناهار استراحت کند به من گفت: «منو زودتر بیدار کن بریم مجدد از خانواده هامون خداحافظی کنیم».
به عادت همیشگی کنار بخاری داخل پذیرایی دراز کشید و خوابید، دوست داشتم ساعت ها بالای سرش بایستم و تماشایش کنم.
نه به روزهایی که میخواستم عقربه های ساعت را جلو بکشم تا زودتر حمید را ببینم، نه به این لحظات که انگار عقربه های ساعت برای جلو رفتن، با هم مسابقه گذاشته بودند، همه چیز خیلی زود داشت جلو می رفت ولی من هنوز در پله روزهای اول آشنایی با حمید مانده بودم.
از خانه که در آمدیم اول خانه پدر من رفتیم، مادرم از لحظه ای که وارد شدیم شروع به گریه کرد.
جلوی خودم را گرفته بودم، خیلی سخت بود که بخواهم خودم را آرام نشان بدهم، چون روزی که از پدرم خواسته بودم اسم حمید را داخل لیست اعزام بنویسد قول داده بودم بی تابی نکنم.
موقع خداحافظی داخل حیاط پدرم حمید را با گریه بغل کرد، زمزمه های پدرم را می شنیدم که زیر لب می گفت: می دونم حمید بره شهید میشه، حمید بره دیگه برنمی گرده.
این ها را می گفت و گریه می کرد، با دیدن حال غریب پدرم طاقتم تمام شد، سرم را روی شانه های حمید گذاشتم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن.
هوا سرد شده بود، بیشتر از
سرمای هوا سوز سرمای رفتن حمید بود که به جانم مینشست.
از آنجا سمت خانه پدرشوهرم رفتیم، گریه های من تا خانه عمه ادامه داشت، صورتم را به پشت حمید چسبانده بودم و گریه می کردم.
حمید گفت: «عزیزم گریه نکن، صورتت خیس میشه روی موتور یخ می زنی»
وقتی رسیدیم صورتم را داخل حیاط شستم که کسی متوجه گریه هایم نشود.
حمید برخلاف همیشه پله های ورودی خانه را با آرامش بالا آمد، همه برادر و خواهرهای حمید جمع شده بودند، فقط حسن آقا نبود، عمه تا ما را دید گفت: «آخیش! اومدید؟ نگران شدم حمید».
فکر می کرد رفتن حمید کنسل شده است برای همین خوشحال بود، حمید با چشم به من اشاره کرد که ماجرای اعزامش را به عمه بگویم.
چادرم را از سرم برداشتم و داخل آشپزخانه شدم، عمه مشغول آشپزی بود، من را که دید گفت: «شام آبگوشت بار گذاشتم، ولی چون حمید زیاد خوشش نمیاد براش کتلت درست می کنم».
روبروی هم نشسته بودیم، خودم را مشغول پاک کردن سبزی کرده بودم که عمه متوجه سرخی چشم هایم شد، با نگرانی پرسید: «چی شده فرزانه جان؟ گریه کردی؟ چشمات چرا قرمزه؟».
گفتن خبر قطعی شدن رفتن حميد به سوریه کار ساده ای نبود، فرزند هر چقدر هم که بزرگ شده باشد برای مادر نقش همان بچه ای را دارد که با تب کردنش باید شب را بیدار بماند، پا به پایش بیاید تا راه رفتن
را یاد بگیرد.
مادرها در شرایط عادی نگران بچه هایشان هستند چه برسد به این که مادری بخواهد فرزندش را به دل دشمن بفرستد، آن هم کیلومترها دورتر از وطن.
اگر دل کندن از حمید برای من سخت بود برای مادرش هزاران بار دشوارتر بود.
حرف هایی که می خواستم بزنم را کلی بالا و پایین کردم و بعد با کلی مقدمه چینی بالاخره گفتم: «راستش حمید فردا میخواد بره، اومدیم برای خداحافظی»....
#ادامه_دارد...
التماس دعای فرج🤲🏼🥀
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝