eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
13.5هزار دنبال‌کننده
35.7هزار عکس
8.8هزار ویدیو
531 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی کپی آزاد مدیریت کانال و تبلیغ و تبادل 👇 @Malake_at eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
در مدینه ماتمی چون ماتم زهرا نبود چون به گلزار نبی جز یک گل زیبا نبود در تمام زندگی داغی برای مرتضی سخت تر از داغ آن صدیقه ی کبری نبود عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
@MaddahionlinYEKNET.IR - zamine 2 - fatemie 2 - 1402 - sibsorkhi.mp3
زمان: حجم: 12.36M
🔳 🌴تو سپاهم بودی یار علی 🌴آمی‌بینی خورده گره کار علی 🎙 👌بسیار دلنشین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👆 ⚜﷽⚜ ❣ذكر روز شنبه يا رَبَّ العالَمين 🌸اي پروردگار جهانيان هرڪس روزشنبه این نمازرابخواندخدااورا دردرجه پیغمبران صالحین وشهداقراردهد [۴رڪعت ودرهررڪعت حمد،توحید،آیة‌الکرسے] 📚مفاتیح الجنان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
15.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍 ⚡عصبانیت و فریاد شاعر کرمانشاهی نسبت به عملکرد برخی مسئولان ، دیدار سال قبل با رهبری ، ❗حرفهایی زد که شاید کمتر شنیده باشید. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
45.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠امام خامنه ای حفظه الله: 🇮🇷ملت ایران عاشق مبارزه با صهیونیست هاست🇮🇷 ✌️ 🎙کاری دیگر از گروه جهادی《هتنا》در محکومیت جنایات رژیم غاصب و کودک کش صهیونیستی و تجدید بیعت با رهبر عزیزتر از جانمان❤️ 🌪 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ⛔️✘ دروغ‌هایی که اینهمه سالها گفتن، خدا یه شبه آبروشون و برد! 🚦حالا این تازه اول ماجراست . 🌪 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨کلیپ جدید گردان‌های قسام تحت عنوان 🔥"تل آویو در آتش می‌سوزد.... و قدس آزاد خواهد شد"✊🏻 🌪 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇵🇸 🇸🇦 🚦 زنان در غزه VS مردان در ریاض عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
#رمان_محمد_مهدی 62 و 63 🔰تا اینکه خانم معلم اومد سمت من و ساسان ! دیگه داشتم از هیجان می مردم، قلب
64 و 65 🔰تا اینکه پدرم گفت چه خبر::.مدرسه؟ چه خبر ازجواب سوال خانم معلم؟ 🌀 گفتم باباجون من و ساسان بهترین جواب ها رو دادیم،خانم معلم هم یک دونه جایزه در نظر گرفته بود،گفت که جواب ساسان بهتر بود و جایزه رو به ساسان داد ✳️ بابا هادی : پس بگو، پس برای همین ناراحتی! چون جایزه رو نگرفتی ناراحتی!! 💠 گفتم نه باباجون،نه ،اتفاقا جایزه به دست من به ساسان داده شد،اما دوتا سوال عجیب منو درگیر کرده یکی اینکه ساسان اون جواب رو از کجا گرفت دوم این که واقعا جواب من بهتر بود، خود خانم معلم هم فهمید، اما چرا جایزه رو به ساسان داد؟؟ من فقط جواب همین دوتا سوال رو میخوام، وگرنه جایزه رو که من خودم چندبار تو مدرسه گرفتم ✅ باباهادی: آره،درسته ،چرا از خودساسان نپرسیدی جواب رو چطور پیدا کرد؟ 💠 گفتم آخه دیدم ناراحت میشه نپرسیدم،بنده خدا اینقدر از گرفتن جایزه ذوف داشت که دیگه نخواستم با این سوالات، ناراحتش کنم 🔰سر ناهار،مامان جون هم همین سوال بابا رو از من پرسید من براش توضیح دادم و گفتم که خانم معلم جواب ساسان رو بهتر تشخیص داد 🌀یه مرتبه مامان گفت،پس جایزه به ساسان رسید! اما همینکه خانم معلم جایزه رو از طریق شما به ساسان داد،خودش کلی ارزش داشت ❇️ من با تعجب به مامان گفتم شما از کجا می دونید؟ شما از کجا خبردارید؟ بابا که وقتی اومد خونه چیزی به شما نگفت شما از کجا می دونید من جایزه رو به ساسان دادم؟؟ 🔰مامان جون یه نگاه همراه با لبخندی به بابا زد و گفت.. 🔰مامان جون یه نگاه همراه با لبخندی به بابا زد و گفت،ما از خانم معلم خواستیم که جایزه رو به ساسان بده!! 💠محمد مهدی:چی ؟؟؟ شما ؟؟؟ شما و باباجون به خانم معلم گفتین؟؟؟مگه میشه؟؟؟ آخه چرا؟؟؟برای چی؟؟؟ 🔰مامان :داستان داره عزیزم،الان ناهارتو بخور،بعدش برات میگیم،الان که.. 💠 محمد مهدی :ببخشید مامان جان، میدونم وسط حرف کسی دیگه مخصوصا پدر و مادر پریدن، بی ادبیه،اما من طاقت ندارم، باید بدونم،باید بدونم شما چرا این کار رو کردین،باید بدونم، اگه ممکنه همین الان بگین،خواهش می کنم 🔰مامان :باشه عزیزم،باشه،ناراحتی نکن من و پدرت از چند وقت پیش با خانم معلم شما صحبت کردیم درباره ساسان و وضع خانوادگی و علاقه ای که به دین داره، اما خانواده ای داره که.. ✳️ بعدش تصمیم گرفتیم قضیه رو با مادر ساسان در میون بذاریم که خودت به ما گفتی کمی اعتقادات داره و هرچند ظاهرش..اما بی اعتقاد نیست.کسیکه اینطوری باشه رو میشه کم کم به راه آورد قرار شد خانم معلم به مادر ساسان زنگ بزنه و باهاش صحبت کنه مادر ساسان اوایل مقاومت می کرد و اصلا روی خوش به این قضیه کمک کردن ما نشون نداد،اما خانم معلم خوب با زبان شیرین خودش اون رو قانع کرد که به انتخاب پسرتون احترام بگذارین، دوست داره درباره دین و خدا و امام زمان (عج) بیشتر بدونه،پس جلوش رو نگیرین 👌مادر ساسان بالاخره قبول کرد و خانم معلم هم هر چندروز یکبار به ما زنگ می زد و بعدش به مادر ساسان زنگ میزد و خلاصه در ارتباط بودیم تا اوضاع ساسان رو تو خونه بدونیم و بتونیم بهتر کمکش کنیم به مادرش هم مشاوره می دادیم که چیکارکنه و چیکار نکنه برای همین مادر ساسان،فعالیت های بیرون خونه خودش رو کمتر کرد و سعی میکنه بیشتر تو خونه باشه و مراقبت کنه از ساسان ❇️ تا اینکه این تکلیف رو خانم معلم به شماها داد که خدا رو چه کسی خلق کرده من و پدرت دیدیم بهترین موقعیت هست برای روحیه دادن و تشویق ساسان سریع به خانم معلم زنگ زدیم و جوابی که ساسان تو کلاس بهتون گفت رو به خانم معلم گفتیم که جواب خوبیه چون نمی خواستیم جواب تو و ساسان،یکی باشه! 👈 بعدش خانم معلم به مادر ساسان زنگ زد و قضیه رو گفت،جوابی که بهش داده بودیم رو هم به مادر ساسان گفت و بهش تاکید کرد احمال زیاد ساسان که این روزها می بینه شما بیشتر خونه هستی و بیشتر مراقبش هستین،میاد و از شما راهنمایی میگیره برای جواب این سوال شما همین جوابی که من بهتون گفتم رو بهش بگین 👌بعدش هم ساسان همون جواب رو اومد تو کلاس و برای شماها گفت میخوای بگم چی گفت؟!!! علم غیب دارمااا 😊😊😊 🌀محمد مهدی :واقعا ؟؟؟؟ چقدر باحال و پلیسی !!! من از همون اولش هم می دونستم این جواب رو نمیتونه خود ساسان پیدا کرده باشه مطمئن بودم مادرش هم بهش کمک نکرده باید از جایی گرفته باشه جواب رو پس شما و خانم معلم این جواب رو بهش یاد دادین 🌀بابا :بله پسرم ،ما بودیم ،بعدش هم خود ما به خانم معلم پیشنهاد جایزه رو دادیم تا ساسان روحیه بگیره، و برای اینکه روحیه شما خراب نشه به خانم معلم گفتیم که جایزه رو از طریق شما به ساسان بده که بهترین دوستش هستی !!! ✍ احسان عبادی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
#رمان_محمد_مهدی 64 و 65 🔰تا اینکه پدرم گفت چه خبر::.مدرسه؟ چه خبر ازجواب سوال خانم معلم؟ 🌀 گفتم با
66 و 67 👌 البته جایزه شما هم محفوظه و امروز با مادرت میریم بیرون و برات یه جایزه خوشگل می خریم، با انتخاب خودت! 🔰 سریع پریدم بغل بابا و مامان و بوسشون کردم ، ازشون تشکر کردم ، واقعا خوشحال شدم ، عالی بود ❇️ گفتم پس از این به بعد شما و خانم معلم هم مراقب ساسان هستید ، درسته؟ 💠 مامان : ما و خانم معلم و خودت ، و مادر ساسان، اون هم قراره هم خودش روی اعتقادات خودش کار کنه و هم ساسان رو کمک کنه ❇️ از ته دل خندیدم و خوشحال شدم ، اما... اما... یک مرتبه یاد سعید افتادم، گفتم ایکاش میشد برای اون هم کاری کرد 🌀 مامان : ناراحت نباش پسرم، بعد اون قضیه دائی منصور و دعوایی که با زندائی کرد ، بابا باهاش صحبت کرد، الحمدلله کمی بهتر شده و قراره هم دیگه به زندائی سخت گیری بیخود نکنه، و هم به دختردائی اجازه تحصیل دانشگاه بده قرار شد زیر نظر بابا ، مطالعه هم بکنه و اطلاعات خودش رو بالاتر ببره پس خیالت از سعید هم راحت!!! ✅ دوباره کنترل خودم رو از دست دادم و رفتم بابا و مامان رو بوسیدم و ازشون تشکر کردم 🔰 شب که داشتم می خوابیدم، از چند جهت خوشحال بودم یکی اینکه بالاخره برای کمک به ساسان ، هم خانواده خودم، هم خانم معلم و هم مادر ساسان ، پای کار اومدن و قطعا میشه بهتر کمکش کرد یکی اینکه سعید هم بالاخره از دست سخت گیری های پدرش خلاص شد و بهتر میتونه درس بخونه یکی هم اینکه امروز یک هدیه خوب و قشنگ پدر و مادرم برام خریدن ، هدیه ای که خودم انتخابش کرده بودم 👈 کتابی که خیلی دوست داشتم بخونمش و داشته باشم 👈👈 کتاب قصه‌های چهارده معصوم ، تالیف یوسف درودگر 👉👉 👌 با این کتاب خوب، تونستم نکات خوب و قشنگی رو به صورت داستانی از اهل بیت (ع) یاد بگیرم خدااااااااااااااااا جون ، ممنونتم. ✳️ پایان فصل دوم شروع فصل سوم 💠 روز چهاردهم ماه عظیم شعبان بود ، شور و شوق عجیبی تو چهره همه مردم بود ، هر کسی در هر لباسی و در هر شغل و با هر عقیده و ظاهری که داشت ، در حال خوشحالی بود و سعی میکرد یه گوشه از برپایی مراسمات و ایستگاه های صلواتی برای جشن نیمه شعبان رو بگیره و کمک کنه و کاری برای امام زمانش کرده باشه ✳️ یه پیرزنی با تمام خستگی و پیری و ضعف بدنی ، خودش رو به یکی از بچه ها که دستش بی سیم بود و به نظر می رسید مسئول یکی از ایستگاه های صلواتی هست رسوند و یه کتری خیلی کوچیک که دستش بود رو به اون آقا داد و بهش گفت پسرم تو خونه یه ذره زعفران و شکر داشتم ، با همون شربت درست کردم ، میشه بین مردم پخشش کنید؟ شرمنده امام زمانم هستم، بیشتر از این نداشتم تو خونه ، یه زن تنها هستم دیگه گریه اجازه نداد بقیه حرفش رو بزنه... 🌀 اون آقا با لبخند نشست تا هم قد اون پیر زن بشه، با مهربونی تمام کتری رو از دستش گرفت دست پیرزن که روی اون دستکش بود رو بوسید و تشکر کرد و گفت حتما همین الان جلوی چشم شما شربت رو می ریزیم توی لیوان ها و به مردم میدیم تا خیالتون راحت بشه 🔰 برق تو چشم های این پیرزن مهربون دیده میشد ، با دستهای لرزان خودش برای عاقبت بخیری این جوانها که پای کار امام زمان (عج) بودن دعا کرد و خوشحال از اینکه تونسته بود در حد وسع خودش کاری برای امام زمان (عج) انجام بده راهی منزل شد 💠 و ساسان که هم دوران ابتدایی و متوسطه اول (راهنمایی) رو با هم تو یه مدرسه بودن ، با هماهنگی خانواده هاشون تو یه مدرسه متوسطه دوم (دبیرستان) هم ثبت نام کردن تا با هم باشن تو این مدت کلی با هم دوست شده بودن و از همه چیز هم باخبر بودن تا میتونست تو این مدت از نظر دینی به ساسان کمک کرد و الان دیگه ساسان برای خودش یه پسر مودب با خدا و نماز خون شده بود هروقت مسجد حاج آقا عسکری که کنار خونه بود ، مراسم داشتند ، خودش رو می رسوند به اون مسجد و تو کارها کمک می کرد و پای منبر حاج اقا می نشست ار بس حاج اقا بیان شیرینی داشت و تو همه صحبت هاش از امام زمان (عج) می گفت ، ساسان هم عاشقش شده بود و تو جلساتش شرکت می کرد امشب بی قرار بود ، چون حاج اقا بهش گفته بود حتما بیا تا هم تو مراسم شرکت کنی و هم اینکه سخنرانی مهمی درباره امام زمان (عج) دارم که به درد خودت و میخوره ✍ احسان عبادی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌸.🍃🌸.═╝