eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.9هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۱۷ یک هفته از ماجرا گذشته بود....مهیا، به خاطر زخم هایش،
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۱۸ مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد.در زده شده... ــ ياالله... _بیا تو داداش! شهاب، آشفته وارد پایگاه شد. سلامی گفت و با چشم دنبال مهیا گشت. با دیدن مهیا، با چشمان سرخ؛ نگران به سمتش رفت وکنارش زانو زد... ــ مهیا چی شده؟! مهیا، با دیدن شهاب؛ داغ دلش تازه شد و چشمه اشکش جوشید. ــ چرا گریه میکنی عزیز دلم؟! بگو چته؟! مریم، ناراحت، نگاهی به آن ها انداخت. ــ از وقتی بهت زنگ زدم؛ داره گریه میکنه... شهاب اشاره کرد، که لیوان آب قند را به او بدهد. آن را از مریم گرفت و به سمت لبان مهیا گرفت.مهیا با دست لیوان را پس زد. ــ راستشو بهم بگو... ــ راست چی رو؟! مهیا با چشمانی پر اشک، در چشمان‌ مشکی و نگران شهاب خیره شد و با صدای لرزان گفت: ــ میخوای بری سوریه؟! شهاب، چشمانش را روی هم فشار داد. نمیخواست مهیا اینگونه باخبر شود. ــ چرا جواب نمیدی پس؟!! شهاب عصبی گفت: ــ مریم من چی گفتم؟! چرا بهش خبر دادید!! مهیا، نگذاشت مریم جواب دهد: _پس راسته می خوای بری! ــ مهیا! ــ مهیا، مهیا نکن! میخوای بری؟! شهاب سرش را پایین انداخت.مهیا، چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ می خوای بری پس...؟! ــ آره! مهیا بلند زد زیر گریه. ــ مگه قرارمون این نبود نری؟! هان؟! با مشت به سینه شهاب کوبید. _مگه قرار نبود نری؟! چرا زدی زیر قولت؟! تو به من قول دادی، تنهام نزاری؟! شهاب دستان مهیا را گرفت. بوسه ای روی آن ها کاشت. ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم! مریم، نگاه عصبی به نرجس که گوشه ای ایستاده بود و با اخم به آنها نگاه می کرد؛ انداخت. ــ من نمیزارم بری... مهیا فریاد زد: ــ نمیزارم بری... فهمیدی؟! از جایش بلند شد. چادرش را سرش کرد، تا میخواست از پایگاه خارج شود؛ شهاب بازویش را گرفت. ــ کجا میری؟! ــ به تو ربطی نداره... ولم کن! ــ دارم بهت میگم کجا داری میری مهیا؟! ــ دارم میرم خونه! ولم کن! مهیا، از پایگاه بیرون رفت. شهاب هم پشت سرش خارج شد. مهیا؛ تند قدم برمی داشت. ــ مهیا صبر کن! ــ مهیا! بزار من حرف بزنم! مهیا... ــ آقا شهاب! پیرمردی به طرف شهاب آمد و شروع کرد صحبت کردن با شهاب. شهاب با نگرانی به مهیایی که هر لحظه از او دور میشد، نگاهی کرد و جواب پیرمرد را داد. بعد از چند دقیقه، پیرمرد تشکر کرد و رفت.شهاب، سریع به طرف خانه مهیا رفت دکمه آیفون را فشار داد. ــ بله؟! ــ سالم مهلا خانم! ــ سالم پسرم! بیا تو... ــ نه ممنون یه خورده کار دارم، فقط اگه میشه به مهیا بگید بیاد پایین؛ کارش دارم. ــ پسرم؛ مهیا خونه نیست. رفته برا جلسه... ــ مطمئنید؟! آخه گفتند رفت خونه. ــ نه نیومده. شهاب نمیخواست، مهلا خانم را نگران کند. ــ پس حتما تو پایگاست. ممنون! با اجازه! ــ بسلامت پسرم! شهاب، عصبی موبایلش را درآورد و شماره مهیا را گرفت. مهیا، جواب نمی داد و یا قطع می کرد. شهاب، عصبی، دستی در موهایش کشید. نمیدانست چیکار کند... به طرف پایگاه رفت مریم و نرجس را دید ، که از پایگاه بیرون می آمدند. به طرفشان رفت. ــ مگه من نگفته بودم بهش چیزی نگو، مریم! ــ باور کن چیزی نگفتم، شهاب! ــ پس از کجا فهمید؟! مریم، ناراحت، نگاهی به نرجس انداخت. شهاب با عصبانیت به نرجس نگاهی انداخت. ــ شما گفتید؟!... نرجس خانوم شما گفتید؟! نرجس سرش را پایین انداخت. ــ خب من فکر کردم لازمه بدونه! ــ اصلا شما چرا دخالت کردید؟! اینو نمیدونید که زندگی شخصی دیگران به شما ربطی نداره؟!!!! ــ شهاب جان آروم باش! با مهیا حرف زدی؟! ــ نیستش... ــ یعنی چی نیستش؟! حتما خونشونه... ــ رفتم، مهلا خانم گفت؛ اصلا برنگشته. ــ بهش زنگ بزن. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. ــ جواب نمیده! _خب دوباره زنگ بزن. شهاب دوباره شماره مهیا را گرفت. عصبی، لگدی به ماشینش زد. ــ چی شد شهاب؟! ــ خاموش کرد گوشیشو... مریم، نگران ناخن انگشتش را می جوید. ــ شهاب شاید تو پارک باشه! شهاب سریع به سمت پارک دوید.تنها امیدش، پارک بود. با رسیدن به پارک نفس زنان کل پارک را گشت.اما، اثری از مهیا نبود.... روی نیمکت نشست و سرش را بین دو دستش گرفت.مریم کنار برادرش ایستاد. ــ چی شد؟! شهاب سرش را بالا آورد. ــ نبود... مریم، نگران به اطراف نگاه کرد. _شهاب! یه کاری بکن! مهیا اصلا حالش خوب نبود! شهاب نگاهی به ساعت انداخت. ساعت نزدیک دوازده شب بود. زیر لب نالید: ــ با این حالت؛ این موقع کجا رفتی...؟! 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۱۸ مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد.در زده شده.
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۱۹ ساعت، از یک گذشته بود؛... اما هیچ خبری از مهیا نبود. شهاب، تک تک مکان هایی که به ذهنش رسیده بود را؛ همراه محسن رفته بود. اما خبری از مهیا نبود.همه در حیاط خانه محمد آقا، جمع شده بودند.... مهلا خانم بی تابی می کرد و شهین خانوم و مریم، با اینکه حال مساعدی نداشتند؛ اما سعی میکردند او را آرام کنند.احمد آقا، نگاهی به شهاب، که کلافه و عصبی در حیاط قدم می زد، انداخت....دو روز پیش، زمانی که مهیا دانشگاه بود؛ شهاب، به خانه آن ها آمده بود و موضوع رفتنش به سوریه را گفته بود. احمد آقا هم از ابتدای آشنایی اش متوجه شده بود؛ که این پسر ماندنی نبود...شهاب، کلافه و نگران به سمتشان برگشت. ــ من میرم دنبالش بگردم! احمد آقا، با اینکه خودش هم نگران بود؛ولی متوجه اوضاع بد شهاب شده بود. ــ پسرم، کجا میری؟! تو که همه جا رو گشتی! ــ میدونم حاجی! ولی نمیتونم اینجا بشینم! زنم نیستش...اصلا وقتی به این فکر میکنم، که شاید براش اتفاقی افتاده باشه؛ دیونه میشم. پس ازم نخواید که نرم!.. محسن به طرف شهاب رفت و کمکش کرد، که روی لبه ی باغچه بنشیند. شهاب، روی لبه ی باغچه نشست. خسته سرش را پایین انداخت.زیر لب زمزمه کرد. ــ کجایی مهیا؟! کجایی؟! احساس بدی، از نبود مهیا در کنارش داشت.دوست داشت، او الآن کنارش بود و مثل همیشه با حرف هایش آرامش می کرد. با بهم ریختن موهایش و اذیت کردنش بلند او را بخنداند و با عشق به خنده هایش نگاه کند.می ترسید با حال بدی که مهیا داشت؛ اتفاقی برایش بیفتد. دیگر نمی توانست بنشیند و منتظر بماند. منتظر بماند، که به او زنگ بزنند و خبری از مهیا بدهند... از جایش بلند شد. محمد آقا به طرفش آمد. ــ کجا شهاب؟؟ ــ نمیتونم دیگه تحمل کنم! نمیشه که بشینم و منتظر باشم. محمد آقا، که متوجه حال بد شهاب، بود؛ میترسید که پسرش کاری دست خودش بدهد. اولین بار بود، که شهاب را آنقدر نگران و آشفته می دید. ــ پسرم صبر کن؛ یکم دیگه برو... شهاب تا می خواست، جواب محمد آقا را بدهد؛ صدای موبایلش بلند شد.سریع تلفنش را درآورد. با دیدن شماره ناشناس، ناامید، با صدای خسته، جواب داد: ــ الو... ــ سلام ! ــ سلام ! بفرمایید؟! ــ ببخشید؛ تازه خانومی رو آوردن بیمارستان که آخرین تماس رو با شما داشتند. شهاب دستش را به در گرفت، تا جلوی افتادنش را بگیرد. نشنید که پرستار چه گفت؛ فقط آن لحظه چهره معصوم مهیا، جلوی چشمانش آمد. ــ الو... آقا... _کدوم بیمارستان؟! بقیه با شنیدن اسم بیمارستان، نگران به طرف شهاب آمدند. مهلا خانم، گریه می کرد و امام حسین (ع) را صدا می کرد.شهین خانوم و مریم هم، پا به پای او اشک می ریختند محسن به طرف شهاب، رفت. ــ شهاب، بده گوشی رو من حرف بزنم. شهاب دست محسن را کنار زد. ــ کدوم بیمارستان؟! شهاب، تماس را قطع کرد و بی توجه به صدا کردن های بقیه به طرف ماشینش دوید... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۱۹ ساعت، از یک گذشته بود؛... اما هیچ خبری از مهیا نبود. ش
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۲۰ شهاب، با آخرین سرعت ممکن رانندگی می کرد. آنقدر نگران بود، که فقط اسم بیمارستان را برای محسن پیامک کرد.با رسیدن به بیمارستان، سریع به سمت پذیرش رفت. ــ سلام! ــ بفرمایید؟! ــ یه بیماری رو آوردن.. زنگ زدید... ــ اسمشون؟! ــ مهیا... مهیا رضایی! پرستار، شروع به تایپ کردن کرد. ــ طبقه سوم... اتاق ۱۸۹... شهاب، سریع به طرف آسانسور رفت. دکمه را چند بار زد، در باز نشد. بیخیال آسانسور شد و سریع از پله ها بالا رفت. در راه به چند نفر تنه زد، که سریع از آن ها عذرخواهی کرد....با رسیدن به طبقه سوم، به طرف اتاق ۱۸۹ رفت. همزمان، مردی با لباس پرستار از اتاق خارج شد.شهاب می خواست وارد اتاق شود، که جلویش را گرفت. ــ کجا میری؟! ــ زنم داخله! ــ نمیشه برید تو... ــ چرا؟! ــ چرا نداره! پزشک داخله! شهاب، سعی کرد؛ عصبی نشود و خودش را کنترل کند. ــ خب... الاقل بگید حالش چطوره؟! چه اتفاقی براش افتاده؟! ــ من از کجا بدونم آخه؟! اخم های شهاب درهم جمع شدند. پرستار را کنار زد و به طرف در رفت. پرستار دستش را کشید. ـــ با توام! کجا سرت رو انداختی رفتی؟! شهاب عصبی یقه پرستار را گرفت. ــ تو حرف حالیت نمیشه؟! بهت میگم زنم تو اتاقه!! در آسانسور باز شد، که محسن و همه خانواده بیرون آمدند. محسن با دیدن یقه به دست شدن شهاب، سریع به سمتش رفت. ــ نه میزاری برم تو! نه میگی حال زنم چطوره! محسن سعی میکرد؛ شهاب را از پرستار جدا کند. اما شهاب با چشم های به خون نشسته به او نگاه می کرد. ــ تو آدمی؟! اصلا احساس داری؟!میفهمی نگرانی چیه؟! یقه ی پیراهنش را رها کرد، که پرستار به عقب برگشت و با وحشت به شهاب نگاهی کرد و چندتا سرفه کرد؛ با ترس به پرستار گفت: ــ خانم احمدی! بگید حراست بیاد بالا ! شهاب میخواست، دوباره به طرفش برود که محسن جلویش را گرفت. همزمان در باز شد و مرد میانسالی، با روپوش سفید، از اتاق بیرون آمد. ــ اینجا چه خبره؟! پرستار شروع کرد به توضیح دادن. دکتر اخمی کرد. ــ حق داره خب... اوضاع همسرش رو توضیح میدادی براش... به طرف شهاب برگشت. ــ شما هم نباید اینقدر سرو صدا راه مینداختید. اینجا بیمارستانه... شهاب دستی به صورتش کشید. ــ میدونم جناب دکتر! من نگران همسرم هستم؛ ولی این آقا، اصلا قبول نمیکرد، حرفی بزنه. ــ یه آقایی همسرتون رو آورد اینجا. مثل اینکه یه جایی بودند، حالشون بد میشه، از هوش میرند. همسرتون الان بیهوش هستند، من دارم وضعیتشون رو چک میکنم. پس لطفا آروم باشید. دکتر، به اتاق برگشت و شهاب، به طرف دیوار رفت. سرش را به دیوار سرد، تکیه داد تا شاید، کمی از آتش وجودش، کم بشود... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۰ شهاب، با آخرین سرعت ممکن رانندگی می کرد. آنقدر نگران ب
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۲۱ یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛... اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کلافه ، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود. هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی میکردند آرامش کنند؛ تلاش شان بی نتیجه ماند.در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد. شهاب سریع به سمت دکتر رفت. ــ چی شد آقای دکتر؟ ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛همین باعث میشه از هوش بره. ــ میشه الان ببینمش؟! ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. الآن هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید یکی کنارش بمونه. بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد.با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بیمارستان و صورت رنگ پریده دراز کشیده بود؛ دلش تیر کشید. کنار تخت،روی صندلی، نشست. دستان مهیا، که سرم به آنها وصل بود را در دست گرفت. از سرمای دستش، لرزی بر تنش نشست. خم شد و بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت. آرام، زمزمه کرد... ــ مهیا! خانومی! آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی؟؟ پلک های مهیا تکان خورد. شهاب آرام گونه هایش را نوازش کرد. ** مهیا، چشمانش را که باز کرد، سردرد شدیدی داشت. با احساس حضور شخصی کنارش، سرش را چرخاند. شهاب را، که خستگی از سر و رویش میبارید و باچشمان نگران، به او نگاه می کرد را دید؛ آرام گفت: ــ شهاب... شهاب به سمتش آمد. ــ جانم خانومی؟! ــ من کجام؟! ــ بیمارستان... مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید، که چه اتفاقی افتاد. با یادآوری معراج شهدا و گریه‌هایش و دویدن آن مرد، چشمانش را باز کرد و اخم بین ابروانش نشست. شهاب، با دیدن اخم های مهیا نگران پرسید. ــ چیزی شده مهیا؟! ــ شهاب... سرم... خیلی درد میکنه! شهاب، موهای مهیا که از روسری بیرون آمده بودند را، آرام، نوازش کرد. ــ میدونم عزیزم اثرات بیهوشیه، الان بهتر میشی. الآن بخواب؛ باید استراحت کنی. مهیا سری تکان داد و چشمانش را بست. و خودش را، به نوازشهای آرام شهاب، سپرد. شهاب، به چهره ی معصوم مهیا، نگاهی انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد، مهیا خوابید؛ آرام دستان مهیا را از دستش جدا کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد.مهلا خانم و بقیه به سمتش آمدند. _آروم باشید! حالش خوبه. یکم گیج بود، که دوباره خوابید... الانم دیگه برید خونه، نمیشه اینجا بمونید. مهلا خانم با بغض گفت: ــ من میخوام پیش دخترم بمونم امشب مریم و شهین خانوم هم پیشنهاد میدادند که خودشان بمانند. ــ من میمونم. همه سکوت کردند و به شهاب نگاه کردند. ــ من میمونم. اینجوری هم من راحت ترم. ــ نه مادر! من یا مریم میمونیم. ــ نه مامان! من نمیتونم برم خونه، پیش مهیا میمونم، ان شاء الله فردا هم مرخص میشه... دیگه میاد خونه. الآن هم شما برید؛ دیر وقته. مهلا خانم، اعتراض کرد و سعی کرد،خودش بماند. شهین خانوم آرامش کرد و با صحبت قانعش کرد؛ که شهاب بماند، بهتر است. چون خودش از دل پسرش خبر داشت. می دانست، اگر شب کنار مهیا نماند؛ در خانه از نگرانی دیوانه میشد. محسن کلید ماشین را به دست مریم داد، و به سمت شهاب آمد. _شهاب! هر چی لازم داشتی، کاری داشتی، حتما خبرم کن. باشه؟! ــ حتما! خیالت راحت. ــ خوبه. ان شاءالله هر چه زودتر حالش خوب بشه. ــ ان شاءالله. شهاب، آنقدر به رفتن محسن نگاه کرد؛ که از دیدش محو شد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت نزدیک ۴ بود.دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۱ یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛... اما خبری از دک
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۲۲ سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به این سکوت وآرامش نیاز داشت....ساعت هایی که گذشت؛ برایش خیلی سخت بودند. ساعت هایی پر از نگرانی، آشفتگی، عصبانیت..خدایش را شکر کرد، که اتفاق بدی برای مهیا پیش نیامد. وگرنه، نمیدانست چطور میتوانست با آن کنار بیاید. بوسه ای به مهر زد و از جایش بلند شد. نگاهی به چند دکتر و پرستاری که برای خواندن نماز صبح آمده بودند، انداخت و از نمازخانه خارج شد. بیمارستان در این ساعت، خلوت بود. اینبار به طرف آسانسور رفت. تا دکمه را زد، در باز شد و وارد آسانسور شد.با شنیدن صدا که طبقه سوم را اعلام می کرد، به خودش آمد. از آسانسور بیرون آمد و به اتاق مهیا رفت. با دیدن پرستاری که غذا آورده بود و آن ها را روی میز میچید؛ به سمت تخت رفت. پرستار بدون اینکه سلام کند، با اخم گفت: ــ دکتر گفته، باید چیزی بخوره. بدنش ضعیفه. ــ خیلی ممنون! زحمت کشیدید. بقیه اش رو خودم انجام میدم. پرستار، تحت تاثیر رفتار مودبانه شهاب، لبخندی زد و از اتاق خارج شد. مهیا، به شهاب نگاهی انداخت. شهاب بالبخند به سمتش رفت. ــ چه عجب! بیدار شدی شما! کمکش کرد، تا سرجایش بشیند.شهاب، ظرف سوپ را جلو آورد. مهیا با دیدن غذا، اخم هایش درهم جمع شدند. ــ شهاب! من اشتها ندارم. شهاب اخمی کرد. ــ مگه دست خودته؟! ضعف داری، باید یه چیز مقوی بخوری. و قاشق را جلوی دهانش گرفت. مهیا دستش را جلو برد، تا قاشق را بگیرد؛ که شهاب دستش را عقب کشید. ــ بکش کنار دستت رو؛ دهنت رو باز کن... تا آخر کاسه، شهاب با آرامش و شوخی سوپ را، به مهیا خوراند.مهیا،دهانش را با دستمال تمیز کرد. شهاب ظرف ها را کنار گذاشت. روی صندلی نشست.دستان مهیا را در دست گرفت. مهیا به چشمان خسته اش نگاه کرد. ــ شهاب! بخواب! خسته ای... شهاب لبخندی زد. ــ برای خواب، وقت زیاد هست. الآن میخوام باهات حرف بزنم. مهیا منتظر نگاهش کرد. ــ چه اتفاقی افتاد مهیا؟! من یک لحظه توروگم کردم، کجا رفتی؟! چی شد؟! چرا کارت کشیده شد به بیمارستان؟! مهیا، سرش را پایین انداخت. با یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش، اشک در چشمانش جمع شد. ــ چرا گریه میکنی مهیا! نگرانم نکن! مهیا نفس عمیقی کشید. ــ بعد اینکه از پیشت رفتم، تاکسی گرفتم رفتم معراج شهدا. حالم بد بود، قبلش هم سرگیجه داشتم. برای همین، مریم کلید پایگاه رو داد بهم، که برم پایگاه استراحت کنم. رسیدم معراج، رفتم گوشه ای و فقط ازت گله کردم. پیش کی؟! خودم هم نمیدونم. فقط عصبی و ناراحت، با حال بد، گریه میکردم. کم کم احساس کردم دارم ضعف میکنم. ولی دیگه خیلی دیر شده بود... نگاهی به دستانش که بین دستان بزرگ و گرم شهاب، اسیربودند انداخت. ــ بلند شدم که سرم گیج رفت، نتونستم خودم رو کنترل کنم و افتادم. فقط آخرین چیزی که یادمه، این بود؛ که یه‌ آقایی به طرفم دوید. بعد هم، صدای آمبولانس ... همین... شهاب، با چشم های سرخ، به مهیا نگاهی انداخت. ــ باور کن؛ نمی خواستم اینجوری باخبر بشی. اصلا من خواستم بشینم در موردش باتو حرف بزنم. اما نشد. ــ یعنی من اینقدر برات بی ارزشم که نرجس خبر داشت؛ ولی من بی خبر بودم؟! شهاب، اخمی کرد. فشاری به دستان مهیا آورد. ــ اولا ؛ اسم اون دختر رو نیار، که خودم حسابش رو بعد میرسم. دوما بحث ارزش نیست، خدا شاهده تو همه ی زندگیمی... ولی من وقت نکردم. من همون دیشب اومدم که بهت بگم. مهیا، سرش را پایین انداخت و آرام هق هق می کرد. ــ مهیا، تو الان به خاطر اینکه نرجس زودتر فهمید؛ گریه میکنی؟! مهیا سرش را مظلومانه به عالمت نه تکان داد و با گریه گفت. ــ من از ترس نبودنت کنارم، دارم گریه میکنم... شهاب از جایش بلند شد و کنارش نشست و او را در آغوش کشاند. ــ هیسس... آروم عزیز دلم، مگه میشه من کنارت نباشم. من بدون تو نمیتونم یه لحظه دووم بیارم. بوسه ای بر موهایش زد و مهیا را، در آغوشش نگه داشت. مهیا کم کم آرام شد؛ و نفس های مرتب و عمیقش نشان از خوابیدنش می داد. ولی شهاب، دوست نداشت او را از خودش جدا کند. شاید می ترسید که دیگر نتواند او را داشته باشد.. 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۲ سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۲۳ دکتر، چیزهایی را یاداشت کرد و به طرف مهیا، که دستانش در دست شهاب بودند؛ برگشت. ــ نگران نباشید! چیزی نیست! روبه شهاب گفت: ــ نگران نباش... همسرتون حالش خوبه. فقط یکم عصبی و البته خیلی نارحت شدن؛ و همین باعث شده که حالش بد بشه. گوشی پزشکی را روی گردنش گذاشت، وادامه داد. ــ مرخص میشند... البته باید استراحت کنند و اصال ناراحت وعصبی نشند. براتون دارو مینویسم، حتما طبق ساعت مصرف کنید. نسخه را نوشت و به طرف شهاب گرفت. شهاب نسخه را گرفت. ــ خیلی ممنون آقای دکتر؛ لطف کردید. ــ خواهش میکنم. شماهم بیشتر مواظب خودت باش دخترم. مهیا لبخند خسته ای زد. ــ چشم! خیلی ممنون! دکتر، همراه پرستار از اتاق رفت. ــ خانومی؛ تا تو آماده بشی، من برم کارهای ترخیصت رو انجام بدم. مهیا، سری تکان داد. شهاب از اتاق بیرون رفت.شهاب، مشغول کارهای ترخیص بود؛ که با صدای سلام محسن برگشت. ــ سلام! شما اینجا چیکار میکنید؟! محسن با ابرو به مریم اشاره کرد. مریم، شاکی، گفت: ــ اینجور نگاهم نکنید. نمیتونستم تحمل کنم، بشینم تو خونه. بقیه رو تونستم آروم کنم و نگذارم بیان ییمارستان؛ اما خودم باید میومدم. شهاب سری تکان داد. ــ باشه! برو کمک کن مهیا آماده بشه. من الان کارای ترخیص رو تموم کنم، میام. مریم سری تکان داد و به سمت آسانسور رفت.شهاب، بعد از تمام کردن کارهای ترخیص؛ همراه محسن به سمت اتاق رفتند. ــ حالش خوبه؟! شهاب سری تکان داد. ــ بهتره... ــ در مورد سوریه رفتنت...؛ چیزی نگفت؟! ــ چیزی نگفت، ولی میدونم ذهنش مشغوله همین قضیه است. ــ میخوای چیکار کنی؟! باهاش حرف میزنی؟! ــ الان نمیتونم باهاش حرف بزنم. دکتر گفته عصبانیت و ناراحتی براش خوب نیست. ــ بسپارش به خدا... به اتاق رسیدند....شهاب در را زد، که باشنیدن صدای مریم وارد شدند.شهاب، با دیدن مهیا، که آماده کنار مریم ایستاده بود؛ به رویش لبخندی زد.محسن با مهیا، سالم واحوالپرسی کرد. ــ بریم بچه ها. شهاب دست مهیا را گرفت و از اتاق خارج شد.مهیا، سوار ماشین شد. شهاب در را بست. مریم به سمت شهاب آمد. ــ داداش، همه خونه احمد آقا جمع شدند. شهاب سری تکون داد. ــ باشه برید؛ ولی من اول میرم داروخونه، داروهای مهیا رو بگیرم. محسن گفت: _ میخوای بده ما میگیرم. ــ نه محسن جان ممنون. اونجامیبینمتون! شهاب سوار ماشین شد. بسم الله ی گفت و ماشین را روشن کرد.از بیمارستان خارج شدند، نگاهی به مهیا انداخت. ــ خوابت میاد؟! مهیا خسته سرش را تکان داد. ــ چقدر بهت گفتم بخواب! ــ نمیتونستم! نگاهش را به بیرون دوخت.شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه آرام شدنش و کم حرف شدنش شده بود.کنار داروخانه ایستاد. ــ من میرم داروهات رو بگیرم. مهیا، بدون حرفی سرش را تکان داد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۳ دکتر، چیزهایی را یاداشت کرد و به طرف مهیا، که دستانش د
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۲۴ به خانه رسیدند....شهاب به مهیا کمک کرد که پیاده شود. مهیا بازوی شهاب را گرفت. هنوزسرگیجه داشت.شهاب، دکمه آیفون را فشار داد. در باز شد.همه به استقبالشان آمدند.شهین خانوم اسپند را چند بار دور سر مهیا، چرخاند و گونه اش را بوسید؛ و اشک هایش را پاک کرد. مهیا لبخند مهربانی، به رفتار مادرانه شهین خانوم زد. بعد از شهین خانوم، احمد آقا و مهلا خانم مهیا را درآغوش گرفتند.مهلا خانم، کلی در آغوش مهیا گریه کرد. که با اشاره شهاب به مادرش؛ شهین خانوم، مهلا خانم را از مهیا جدا کرد. محمد آقا، پدرانه بوسه ای به سر مهیا زد، و سالمت باشی گفت. همه به اتاق پذیرایی، رفتند. مهیا خیلی خسته بود و سرگیجه داشت.نگاه خسته اش را به چشمان سرخ شهاب، دوخت.شهاب، متوجه نگاه خسته مهیا شد. به او لبخندی زد و رو به جمع گفت: ــ با اجازتون مهیا بره تو اتاقش،استراحت کنه. اصلا نتونست بخوابه. احمد آقا لبخندی زد. ــ آره پسرم. تو هم برو استراحت کن. از دیشب نخوابیدی. شهاب لبخندی زد و سری تکان داد و به اتاق مهیا رفتند.مهلا خانم، سریع رختخوابی کنار تخت مهیا انداخت و از اتاق خارج شد. ــ من برم صورتم رو بشورم؛ تو هم لباسات رو عوض کن. از اتاق خارج شد. به سمت سرویس بهداشتی رفت. آبی به صورتش زد، تا کمی از خستگیش کم شود. صورتش را خشک کرد و به سمت آشپزخانه رفت. ــ مریم جان یه لیوان آب بده، باید مهیا داروشو بخوره. ــ چشم داداش! شهاب، به دیگ بزرگ آش نگاه کرد. مریم لیوان را به دستش داد، تشکری کرد و به طرف اتاق رفت. در را زد و وارد شد. مهیا روی تختش دراز کشیده بود. شهاب به سمتش رفت و روی تخت نشست. لیوان را به دستش داد و کیسه داروها را باز کرد و قرص ها را به سمتش گرفت. ــ داروهات رو بخور. مهیا آرام تشکری کرد و داروهایش را خورد. شهاب لیوان را از او گرفت و روی پاتختی گذاشت. ــ گشنت که نیست؟! مهیا نگاهی به ساعت؛ که ساعت ده صبح را نشان می داد؛ انداخت. ــ نه! شهاب، بلند شد. نگاهش به پنجره افتاد، با اخم به طرف پرده هایش رفت و پرده را کشید. ــ چراغ رو خاموش کنم؟! ــ نه... ــ چرا؟! ــ میترسم! ــ از چی؟! ــ بعد اون اتفاق، چراغ رو خاموش نمیکنم... میترسم... اخم های شهاب در هم جمع شد.با صدای مهیا به خودش آمد. ــ اگه نمیتونی بخوابی خاموشش کن، من میرم تو اتاق مامان بابام می خوابم. ــ لازم نیست. میخوابم. و روی رختخوابی که مهلا خانم پهن کرده بود، دراز کشید.خیلی خسته بود. نمیتوانست به چیزی فکر کند. تا سرش را روی بالشت نرم گذاشت؛ چشمانش گرم شدند... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۴ به خانه رسیدند....شهاب به مهیا کمک کرد که پیاده شود. م
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۲۵ مهیا، نگاهی به چهره غرق در خواب شهاب انداخت...لبخندی زد و در دل اعتراف کرد؛ که چقدر این مرد را دوست دارد. ولی با یادآوری اینکه شهاب، عزم رفتن به سوریه را دارد؛ غم در دلش نشست. آرام زمزمه کرد. ــ من نمیزارم بره... نمیزارم... آنقدر به شهاب نگاه کرد؛ تا چشمان شهاب تکانی خوردند. شهاب آرام آرام، بیدار شد. دستی به صورتش کشید، به سمت مهیا برگشت و با دیدن مهیا که خیره به او بود؛ لبخندی زد. ــ سلام خانومی! داشتی منو دید میزدی؟! مهیا آرام خندید. ــ اعتماد به نفست منو کشته...! مهیا آرام از جایش بلند شد. ــ وای خدا! چقدر سرم درد میکنه! شهاب، نگران سر جایش نشست. ــ دراز بکش الان برات دارو میارم. ــ نه نمی خواد. اونقدر هم درد ندارم. ــ هر چی دکتر گفت. باید استراحت کنی.من برم صورتم رو بشورم؛ تو هم زود بیا تا یه چیزی بخوری. مهیا سری تکان داد. شهاب که از اتاق خارج شد، مهیا از جایش بلند شد سریع لباس مناسب پوشید. رو به روی آینه ایستاد و نگاهی به چهره خسته و رنگ پریده خود انداخت.از اتاق خارج شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شیر آب سرد را باز کرد و چند بار، پشت سرهم، صورتش را آب زد.شیر آب را بست. سرش گیج رفت. سریع دستش را به روشویی گرفت.با اینکه خیلی بهتر شده بود؛ اما این سرگیجه دست بردار نبود. از سرویس بهداشتی بیرون آمد، بوی آش در خانه پیچیده بود. نفس عمیقی کشید. به آشپزخانه رفت. ــ سلام! شهین خانوم و مهلا خانم، با دیدن مهیا به سمتش آمدند. ــ به به! عروس گلم! بیا بشین اینجا عزیزم... مهیا روی صندلی نشست و تشکری کرد. مهلاخانم به طرف دیگ آش رفت. ــ بقیه کجان؟! ــ مریم خونه پدر شوهرش.؛ احمد اقا و حاجی هم رفتن بیرون، گفتند کار دارند. مهیا، سری تکان داد و با دست طرح های نامفهومی روی میز کشید؛ که با صدای مادرش نگاهش را بالا برد. ــ بگیر مادر برو پیش شوهرت، نهارتون رو بخورید. مهیا به سینی که دوتا کاسه آش با تزئین کشک و نعناع بود؛ نگاهی انداخت.سری تکان داد و از مادرش گرفت. ــ خیلی ممنون! ــ نوش جونت عزیزم! مهیا به طرف پذیرایی رفت. شهاب با دیدنش از روی مبل بلند شد و سینی را از او گرفت. ــ بشینیم روی زمین؟! ــ باشه. هردو کنار هم روی زمین نشستند. مهیا سریع قاشق پر از آش را برداشت و در دهانش فروبرد. چشمانش را بست. ــ وای خدای من! چه آش خوش مزه است. چشمانش را که باز کرد؛ نگاهش با نگاه مهربان شهاب که با لبخند او را نگاه می کرد؛ گره خورد. ـ چیه؟! چرا اینجوری نگاهم میکنی؟! شهاب، سرش را پایین انداخت و مشغول کاسه آش شد. ــ هیچی! بیخیال! ــ اِ شهاب! اذیت نکن بگو! ــ نمیشه... ــ اذیت نکن بگو! شهاب، به چشمان مهیا خیره شد. ــ یعنی بگم؟! ــ اره بگو! _به این فکر میکردم، مگه قحطی زن بود؛ اومدم تویه زشت رو گرفتم! مهیا با تعجب، ابروهایش را بالا داد.کم کم که متوجه حرف شهاب شد. عصبی گفت: ــ من زشتم آره؟! ناخن هایش را روی دست شهاب، گذاشت و محکم فشار داد.شهاب با اینکه دردی نداشت اما بلند داد زد: ــ آخ آخ! چیکار کردی!! مهلا و شهین خانوم نگران از آشپزخانه بیرون آمدند ــ چی شده؟! مهیا، سرش را پایین انداخت. شهاب خنده اش را جمع کرد. ــ هیچی مامان! چیزی نیست! شهین خانوم سری تکان داد. ــ هی جونی... کجایی؟! مهلا خانم، لبخند تلخی زد و همراه هم به آشپزخانه رفتند. شهاب روبه مهیا گفت: ــ دیدی چیکار کردی؛ بیچاره ها رو یاد جونیاشون انداختی... مهیا آرام خندید ولی زود خنده اش راجمع کرد و اخم هایش را در هم کشید. ــ الان من زشتم؟! شهاب خندید و با مهربانی گفت: ــ تو زیباترین زن زندگی منی. زیبایی به چهره نیست، تو وجودت زیباست؛ و برای من این مهمه! از صحبت های شهاب، لبخندی بر لبان مهیا نشست.شهاب به مهیا نزدیک شد و بوسه ای بر پیشانی مهیا نشاند... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۵ مهیا، نگاهی به چهره غرق در خواب شهاب انداخت...لبخندی ز
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۲۶ مهیا، کاسه سالاد را در یخچال گذاشت. ــ مامان، سالاد تموم شد. شهین خانوم، بوسه ای به گونه اش زد. ــ دستت درد نکنه! امشب، همه برای شام خانه ی محمد آقا دعوت بودند.مریم وارد آشپزخانه شد. ــ مامان، محسن میگه گوجه ها رو بدید. شهین خانوم، گوجه ها را به دست مریم داد.همزمان، صدای ماشین از حیاط آمد و صدای مریم در خانه پیچید. ــ مامان شهاب اومد. لبخندی روی لب های مهیا، نشست.شهین خانم چاقو را از دست مهیا گرفت. ــ برو استقبال شوهرت! مهیا، از جایش بلند شد و به سمت در رفت.به شهاب، که مشغول در آوردن کفش هایش بود؛ خیره شد.شهاب با احساس سنگینی نگاهی، سرش را بالا برد. با دیدن مهیا که کنارش ایستاده بود؛ لبخندی زد. ــ سلام! خسته نباشی! ــ سلام خانومی! درمونده نباشی! مهیا کتش را گرفت. شهاب ادامه داد: ــ کی میرسه؟! ــ چی؟! ــ بریم سرخونه زندگیمون، بعد تو همیشه اینجوری بیای استقبالم... مهیا مشتی به بازویش زد. ــ بی مزه!! مهیا، کت شهاب را آویزان کرد و به‌دنبالش، به آشپزخانه رفت.شهاب، مشغول خوش و بش با مادرش شد. ــ شهاب برات چایی بریزم؟! ــ نه ممنون خانمی! ماموریت بودیم، نتونستم نماز بخونم. برم نماز بخونم... مهیا سری تکان داد.صدای محمد آقا، از حیاط به گوششان رسید. ــ نون بیارید خانما! مهیا نان را برداشت. ــ من میبرم. به حیاط رفت و نان ها را، دست محمد آقا داد.با کمک مریم، سفره را توی حیاط، انداختند و با سلیقه چیدند.شهاب، به حیاط آمد. نفس عمیقی کشید. بوی جوجه کبابی در خانه پیچیده بود. به طرف محسن رفت و روی شانه اش زد. ــ چی کار کردی داماد جان! دستت طلا... محسن سیخ های جوجه را جا به جا کرد. ــ چیکار کنیم دیگه... وقتی پسر خانواده نمیاد؛ مجبوریم خودمون به فکر شام باشیم... شهاب تکه ای جوجه برداشت. ــ وظیفته اخوی! باید ببینم دستپختت خوبه یا نه؟! بالاخره باید بدونم خواهرم تو زندگیش، از نظر آشپزی مشکلی نداره... ــ باشه! ولی اینقدر از اینا نخور. شهاب، جوجه دیگری برداشت. ــ خودم میخورم؛ برا زنمم برمیدارم. حرفیه؟! ــ نه سرگرد! گردنتون کلفته، نمیتونیم چیزی بگیم! همه به بحثشان می خندیدند.... شهاب به سمت مهیا را رفت و جوجه را به او داد.با صدای محسن، همه سر سفره نشستند. ــ اهالی خانه! شام آماده است. شام را، با کل کل های محسن و شهاب؛ و خاطرات جبهه احمد آقا، به خوبی و خوشی در کنار هم صرف کردند.بعد از شام همه در حیاط ماندند.مهیا سینی چایی به دست، به طرفشان آمد.همه چایی هایشان را برداشتند و تشکری کرد.شهاب که چایی اش را برداشت، آرام زمزمه کرد. ــ چاییت رو خوردی، تموم شد؛ بیا دنبالم تو اتاق، کارت دارم. مهیا، سری تکان داد و کنار مریم نشست. شهاب، چایی اش را خورد و بلند شد و به اتاقش رفت.مهیا تا میخواست بلند شود و به دنبال شهاب برود؛ محمد آقا، از او در مورد دانشگاه سوال پرسید؛ و مهیا مجبور شد که بنشیند و جوابش را بدهد. کلافه شده بود. از این طرف محمد آقا را بدون جواب نمی توانست بگذارد؛ از آن طرف هم شهاب منتظرش بود. ــ مهیا جان یه لحظه میای؟! با صدای شهاب، مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق شهاب رفت.وارد اتاق شد. شهاب با اخم به او نگاه می کرد. ــ چرا نمیومدی؛ باید صدات کنم؟! ــ اخمات رو باز کن. خب بابات داشت باهام صحبت می کرد. نمیشد بلند شم.بعدش هم، اینقدر موضوعه مهمه که اینقدر عجله داری؟! ــ آره مهمه! مهیا کنارش روی تخت نشست. ــ بفرمایید در خدمتم... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۶ مهیا، کاسه سالاد را در یخچال گذاشت. ــ مامان، سالاد تم
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۲۷ ــ خدمت از ماست. هیچی؛ فقط خواستیم یه چند لحظه، با خانممون حرف بزنیم. دلمون پوسید به خدا... مهیا ریز خندید. ــ لوس نشو دیگه! بعدش هم؛ تو همش سرکاری، من کجا ببینمت و باهات حرف بزنم؟؟! ــ چقد غر میزنی! تا چند سال دیگه موهات سفید میشند؛ اگه اینطوری ادامه بدی... به بازویش زد و با صدای بلند گفت: ــ اِ شهاب... ــ دختر چقدر منو میزنی، بدنمو کبود کردی! ــ خوبت شد.. صورتش را به عالمت قهر به طرف مخالف گرفت، که نگاهش به عکس شهاب و دوستش افتاد. ــ قهر کردی مثال؟! مهیا خیره به عکس حرفی نزد. ــ ناز میکنی الان مثلا؟! ناز بکن... چند روز دیگه که رفتم، هی حرص میخوری، میگی چرا بیشتر پیشش نموندم. مهیا به طرف شهاب برگشت. ــ کجا میری؟! ــ دیدی نمیتونی دوریم رو تحمل کنی! ــ شهاب، کجا میری؟! شهاب که دید مهیا کامل جدی هست؛ آرام گفت. ــ سوریه دیگه... با این حرف شهاب، مهیا سریع سرپا ایستاد. شهاب روبه رویش ایستاد. مهیا با اخم و صدایی که میلرزید گفت: ــ کجا میخوای بری؟! ــ سوریه! ــ تو... تو چی میگی؟! میفهمی داری چی میگی؟! اصلا مگه من راضی شدم؟! ها...؟؟ شهاب بازوان مهیا را گرفت. ــ آروم باش عزیزم. من دیدم این چند روز آرومی و اعتراضی نکردی، فکر کردم که راضی شدی! مهیا با عصبانیت، بازوهایش را از دستان شهاب بیرون آورد. ــ من فک میکردم؛ که تو به خاطر اینکه حال من اونجوری بد شد؛ بیخیال شدی... اما میبینم اصلا برات مهم نبوده که من به خاطر، فقط حرف از رفتنت؛ تو بیمارستان بستری شدم. دستانش را بالا آورد و روبه شهاب گفت: ــ من هنوز حالم خوب نیست! دستام میلرزه... درست نگاه کن... دارن میلرزن... هنوز از تاریکی میترسم... تو قرار بود کنارم بمونی... ــ مهیا آروم باش عزیز دلم! بزار باهم حرف بزنیم. ــ چه حرفی؟! هان؟! چه حرفی...؟! شهاب به سمتش رفت و بازوی مهیا را، در دستش گرفت. سعی میکرد بدون هیچ برخورد بدی؛ مهیا را آرام کند. اما مهیا آشوب تر از آن بود، که بخواهد به این سادگی آرام شود. با اخم گفت: ــ آروم باش! بشین باهم حرف بزنیم. الآن صدامون رو میشنوند. مهیا خنده ی تلخی کرد. ــ بزار بشنون! بزار بدونن که شهاب خان؛ پسرشون، داره زنش رو ول میکنه، میره... تو اگه میخواستی بری، چرا اومدی خواستگاریم؟! میـخواستی یه دختر رو به خودت وابسته کنی، بری... شهاب عصبی بازوی دومش را هم در دست گرفت و تکانش داد. ــ بسه دیگه! این حرفا چیه میزنی تو! دارم بهت میگم آورم، چون دوست ندارم کسی از مسائل شخصیمون باخبر بشه. سوریه رفتن هم، از ازدواجم بحثش جداست. مهیا خودش را جدا کرد. ــ برو اونور! و به طرف در رفت. ــ وایسا مهیا! کجا میری؟! صبر کن... با رفتن مهیا، عصبی مشت گره کرده اش را، محکم به دیوار کوبید.مهیا، سریع از پله ها پایین آمد و به حیاط رفت.همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند. ــ مامان! کلید خونه رو بده. شهین خانوم، با نگرانی روبه مهیا گفت: ــ چی شده مادر؟! چرا میلرزی؟! ــ چیزی نیست... حالم بده؛ برم خونه هم داروهام رو بخورم، هم استراحت کنم. ــ مادر مهیا! بیام باهات؟! ــ نه مامان جان! خودم میرم. مهیا کلید را گرفت و سریع از خانه خارج شد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۷ ــ خدمت از ماست. هیچی؛ فقط خواستیم یه چند لحظه، با خان
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۲۸ دو روز از بحث مهیا و شهاب، میگذشت. در این مدت خانواده ها هم متوجه شدند، که شهاب و مهیا از هم دلخور هستند و دلیل دلخوری چیست.خیلی سعی کردند؛ با حرف زدن موضوع را درست کنند. اما لحظه به لحظه بدتر می شد. شهاب به هر دری زده بود که با مهیا صحبت کند، ولی مهیا یا خودش را به خواب می زد یا جواب تلفنش را نمی داد و همین شهاب را عصبی ترمی کرد.مهیا، فکر می کرد، با این کاره ها می تواند شهاب را از تصمیمی که گرفته پشیمان کند و نظرش را در مورد رفتن عوض کند.... اما نمی دانست که لحظه به لحظه شهاب مانند تشنه ای در صحرا برای رسیدن به آب؛ برای رفتن به سوریه لحظه شماری می کند. مهیا، در خانه را بست و به سمت پایگاه رفت... از صبح مریم چندباری به او زنگ زده بود و از او برای کارهای پایگاه کمک خواسته بود. با اینکه حالش خوب نبود، اما دلش راضی نبود، که مریم را تنها بگذارد. در پایگاه را زد...مریم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی مهیا چادرش را روی صندلی گذاشت و خودش روی آن نشست. ــ خوب چی میخوای؟! ــ چندتا پوستر برام طراحی کن. ــ با چه موضوعی؟! مریم چادرش را سرش کرد. ــ موضوعات پیش محسنن. الآن تو پایگاه خودشونه، میرم ازش بگیرم. ــ باشه زود بیا. مریم از پایگاه خارج شد. مهیا با صندلی گردان، خودش را می چرخاند. همزمان چشمانش را میبست، صندلی را پشت به در نگه داشت و خیره به عکسای شهدا شد. آرام آرام اسم هایشان را زمزمه می کرد. ــ حسن خرزای... مرتضی آوینی... ابراهیم همت... با رسیدن به عکس های مدافعین حرم، اخمی روی ابروانش نشست. همزمان در باز شد. ــ میگم مریم؛ صندلی باحالی داری ها... برگشت که با دیدن شهاب، شوکه شد.از روی صندلی بلند شد. شهاب به سمت مهیا آمد. مهیا ناخواسته قدمی به عقب برگشت. ــ تو اینجا چیکار میکنی؟ ها؟! مریم کجا رفته؟! اصلا برو اونور من برم. مهیا تا میخواست از کنار شهاب رد شود؛ شهاب بازویش را گرفت. ــ بدون چادر میخوای بری؟! مهیا نگاهی به مانتویش انداخت. ــ به تو ربطی نداره! شهاب، اخم هایش در هم رفتند. ــ اتفاقا این چیز، فقط به من ربط داره. ــ اونوقت چرا؟! ــ چون همه کارتم! مهیا خندید. ــ واقعا؟! همه کارمی پس!! با عصبانیت گفت: ــ همه کارمی و می خوای ولم کنی بری؟! ــ چی میگی تو؟! کی گفته می خوام ولت کنم؟! ــ پس چی؟! ها؟! شهاب تو داری بیخیال من میشی و میری...! ــ مهیا این حرفا چین؟! من اگه می خواستم بیخیالت بشم، که نمیومدم خواستگاریت... ــ من کار ندارم. الان ولم کن برم خونه. نباید حرف مریم رو باور میکردم و میومدم اینجا... شهاب، دو بازوان مهیا را محکم در دست گرفت و با اخم گفت: ــ یکم آروم باش و گوش بده چی میگم بهت! فرصت زیادی تا رفتنم نمونده، اینو بفهم! بیا بنشینیم حرف بزنیم؛ به یه نتیجه برسیم. فکر کردی با این قایم‌شدن هات و فرار کردنت به نتیجه ای میرسیم؟!! ــ باشه می خوای بری برو! اما قبلش باید یه کاری بکنی! شهاب با اخم در چشمانش نگاه کرد. ــ چه کاری؟! مهیا تردید داشت برای زدن این حرف؛ اما شاید فرجی شود. ــ اول منو طالق بده بعد بــ... فریاد شهاب نگذاشت، که مهیا حرفش را ادامه دهد. ــ ببند دهنتو مهیا! مهیا با ترس به شهاب خیره شده بود. شهاب فشاری به بازوانش آورد. ــ اولین و اخرین بارت باشه این کلمه رو روی زبونت میاری! فهمیدی؟! تکان محکمی به مهیا داد. ــ عوض شدی مهیا! خیلی عوض شدی! الان کارت به جایی رسیده به جدایی فکر میکنی؟!! مهیا پشیمان سرش را پایین انداخت. ــ چرا حرف نمیزنی؟! حرفی برا گفتن نداری؟! از مهیا جدا شد. ــ ازت انتظار این حرف رو نداشتم. شهاب از پایگاه بیرون رفت. مهیا روی صندلی نشست.باورش نمی شد؛ شهاب اینقدر عکس العمل نشان بدهد، به این کلمه...سرش درد گرفت با دو دستش محکم سرش را فشار داد.در باز شد و مریم نگران وارد شد. ــ چی شد؟ چرا شهاب اینجوری عصبی اومد بیرون؟! مهیا اخمی به مریم کرد و چادرش را سرش کرد. ــ من میرم لطفا دیگه کار داری بیار خونمون... مهیا، تا می خواست از پایگاه بیرون برود؛ صدای مریم متوقفش کرد. ــ باور کن برای کار فرستاده بودم دنبالت! ولی وقتی شهاب فهمید اینجایی، اومد. مهیا برگشت نگاهی به او انداخت. ــ طرح هارو بده! مریم یک برگه برداشت و به دست مهیا داد. مهیا نگاهی به آن انداخت. ــ تا شب آمادشون میکنم. بیا ببرشون... ــ خیلی ممنون مهیا. ــ خواهش میکنم. خداحافظ... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۸ دو روز از بحث مهیا و شهاب، میگذشت. در این مدت خانواده
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۲۹ از صبح که برگشته بود؛... تا الان که ساعت ۸شب بود، مشغول کارهای پوسترها بود. سردرد شدید و حالت تهوع داشت.موبایلش را برداشت و شماره مریم را گرفت. ــ الو مریم! ــ الو جانم؟! _چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟! _ آره! مهیا نگران از جایش بلند شد. ــ چی شده مریم؟! ــ دوست شهاب، اونی که باهاش رفته بود سوریه؛ یادته؟! مهیا، یاد حرف های آن شب شهاب افتاد. ــ آره! همونی که هیچوقت پیکرش پیدا نشد؟! ــ آره همون، پیدا شد. فردا میارنش؛ الانم من پیش زنشم. مهیا، دستش را روی دهانش گذاشت. احساس میکرد؛ چشمانش می سوزد. ــ وای خدای من... ــ مهیا جان کاری داشتی؟! ــ فقط میخواستم بگم پوسترها آماده شده. ــ دستت درد نکنه! ــ خواهش میکنم! مزاحمت نمیشم. خداحافظ. ــ خداحافظ. روی تخت نشست...نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. اشک هایش روی گونه هایش سرازیر میشدند.آرام زمزمه کرد. ــ وای الان شهاب حالش خیلی بده... به طرف تلفن رفت تا به شهاب زنگ بزند. اما میانه راه ایستاد...احساس میکرد بعد از بحث صبح، با او تماس نگیرد بهتر است. احساس می کرد، نفس کم آورده؛ پنجره را باز کرد و نفس عمیقی کشید ولی بهتر نشد.سرگیجه گرفته بود. زود روی تخت دراز کشید. دهانش خشک شده بود، چشمانش سیاهی می رفتند، نمیدانست چه بلایی دارد سرش می آید. در باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. مهلا خانم با دیدن مهیا، یا حسینی گفت و به طرفش رفت ــ مادر مهیا! چته؟! ــ چیزی نیست مامان! ــ یعنی چی؟! یه نگاه به صورتت بنداز... ــ مامان حالم خوبه! ــ حرف نزن الآن به شهاب زنگ میزنم؛ میبریمت دکتر... دست مادرش را گرفت. ــ نه مامان شهاب نه! ــ بس کن دختر! این کارا چیه؟! اون شوهرته! ــ بحث سر این نیست. به بابایی بگو بیاد. مهلا خانم به طرف تلفن رفت و بعد از صحبت با احمد آقا، به طرف مهیا آمد و به او کمک کرد تا لباس مناسب تن کند.احمد آقا زود خودش را به خانه رساند و به آژانس زنگ زد و به مهیا کمک کرد، تا از پله ها پایین بیاید با رسیدن به در، آژانس هم رسیده بود. مهیا سوار ماشین شد... از درد سرش چشمانش را محکم روی هم فشار داد. ماشین حرکت کرد. مهیا نگاهی به در خانه‌ی شهاب انداخت و چشمه اشک دوباره جوشید.سرش را روی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.تکان های ماشین، حالش را بدتر میکرد. نجواهای آرام مادرش به گوشش میرسید؛ چشمانش را باز کرد و به دستان مادرش که دستانش را در آغوش گرفته بودند؛ لبخند بی حالی زد. با ایستادن ماشین جلوی بیمارستان، پیاده شدند. مهیا چشمانش سیاهی می رفتند و درست نمی توانست راه برود.به سمت اورژانس رفتند و بعد از پذیرش مهیا را به اتاقی بردند. مهیا روی تخت خوابید.همان دکتر قبلی، وارد اتاق شد. ــ ای بابا بازم تویی دخترم! مهیا لبخند بی حالی زد. ــ دوباره مزاحم شدیم. دکتر خندید. ــ مزاحم نیستی دخترم. ولی دوست نداریم شمارو اینجا ببینیم. دکتر بعد از چک کردن وضعیت مهیا چیز هایی برای پرستار نوشت. ــ خداروشکر حالشون خوبه ولی دوباره عصبی و ناراحت شدند. من گفتم که این دوتا براش سمه! روبه مهیا لبخندی زد. ــ هیچی ارزش ناراحتی نداره دخترم! بیشتر مواظب خودت باش! با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد.تلفن احمد آقا، زنگ خورد که احمد آقا از اتاق خارج شد.بعد از چند دقیقه پرستار، وارد اتاق شد و سرمی برای مهیا وصل کرد. مهیا کم کم چشمانش بسته شد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۹ از صبح که برگشته بود؛... تا الان که ساعت ۸شب بود، مشغو
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۳۰ مهیا آرام چشمانش را باز کرد... صدای بحث دو نفر را می شنید، اما آنقدر سرش درد می کرد و سرگیجه داشت؛ نمیتوانست به اطرافش تمرکز کند. دوباره چشمان را بست.صدای بازشدن در آمد؛ احساس کرد کسی کنارش نشست.همزمان دستانی دستان سردش را درآغوش گرفتند. آرام چشمانش را باز کرد و کمی سرش را کج کرد. با دیدن شهاب شوکه شد. باورش نمی شد کسی که مقابلش بود؛ شهاب باشد. ــ شهاب... خودتی؟! شهاب بوسه ای بر دستانش نشاند و آرام زمزمه کرد. ــ آره عزیزدلم... خودمم. نگاهی به شهاب انداخت. لباس های یک دست مشکی اش، موهای پریشان و ریش هایش، چشمان سرخ اش و صورت و صدای بم و خسته اش، همه به مهیا نشان میدادند؛ که شهاب چقدر در این روز به اون نیاز داشته ولی او بچه گانه رفتار کرده بود و در این شرایط سخت مرد زندگیش را، تنها گذاشته بود شهاب، آرام صورتش را نوازش کرد. ــ چرا مهیا؟! چرا؟! مهیا که از دیدن حال آشفته ی شهاب بغض کرده بود؛ با صدای لرزان گفت: ــ چی؟! ــ چرا با خودت اینکار رو میکنی؟! ارزشش رو داره؟! باور کن فقط به خودت آسیب نمیزنی. با هر مریض شدنت؛ من دارم آتیش میگیرم. قطره اشکی از چشمان مهیا روی گونه ی سردش سرازیر شد. ــ منم با فکر به اینکه میری سوریه و این جنگ لعنتی تورو ازم بگیره؛ هر لحظه هر ثانیه، دلم آتیش میگیره و داغون میشم. مهیا نگاهی در چشمان مشکی شهاب انداخت، که الان از خستگی سرخ شده بودند. ــ نمیرم! باورکن نمیرم دیگه! فقط با خودت اینکار رو نکن. من ارزشش رو ندارم، اینجوری خودت رو نابودی کنی. یه نگاه به خودت بنداز؛ چقدر ضعیف شدی...نمیدونی وقتی به بابات زنگ زدم و گفت بیمارستانی؛ چه به سرم اومد. تا بیمارستان رو مثل دیونه ها رانندگی میکردم... مهیا من میخوام کنارم باشی، تگیه گاهم باشی، من بهت نیاز دارم. مخصوصا تو این روزها... مهیا با اینکه شهاب گفته بود؛ که به سوریه نمی رود. اما نمی دانست، که چرا خوشحال نشده بود.و در جواب حرف های شهاب فقط توانست آرام اشک بریزد. شهاب آرام با دست اشک هایش را پاک کرد. ــ هیچوقت گریه نکن! مهیا با صدای آرام زمزمه کرد. ــ چرا؟! ــ چون نمیدونی با اشک ریختنت که آتیشی به دلم میندازی! قطره اشک دیگری بر گونه اش نشست و سرش را خجالت زده پایین انداخت. ــ چرا نزاشتی مادرت خبرم کنه؟! ــ اون روز تو اتاقت، وقتی عکس تو و دوستت رو دیدم؛ گفتی که خیلی مشتاق برگشتنشی... شهاب گنگ نگاهش کرد. ــ خب چه ربطی به نگفتنت داره؟! ــ مریم بهم گفت، که پیکر دوستت برگشته؛ نمیخواستم تو این روزا که میتونی کنار دوستت باشی؛ من مزاحم و سربارت باشم. شهاب اخم غلیظی کرد و دست مهیا را فشرد. ــ این چه حرفیه مهیا؟! سربار؟! مزاحم!؟تو زنمی! تو همه زندگیمی! تو این دنیا برام مهمترین فرد روی زمینی... بعد تو حالت بد میشه، نمیزاری خبرم کنن که خدایی نکرده سربار و مزاحم من نشی؟! شهاب عصبی سر پا ایستاد و شروع کرد قدم زدن.... کلافه بود. از دست کشیدن هرلحظه در موهایش مهیا به کلافه بودنش پی برد.آرام صدایش کرد. ــ شهاب! با نگاه غمگینی به او نگاهی کرد. ــ جانم؟! ــ باور کن من نمیخواستم ناراحتت کنم. فقط میخواستم با دوستت خلوت کنی و روزای آخر از بودن کنارش سیر بشی... همین! شهاب دوباره روی صندلی نشست و دستان مهیا را در دست گرفت. ــ میدونم عزیز دلم من! از دست تو ناراحت نیستم! از دست خودم عصبیم که چه کاری کردم، که تو همچین فکری کردی. مهیا میخواست، اعتراض کند که شهاب اجازه نداد. ــ شهاب؟! شهاب چشمانش را آرام بست و باز کرد. ــ بخواب مهیا! با دکترت که صحبت کردم، گفت باید استراحت کنی. مهیا خودش هم دوست داشت چشم هایش را ببند و بخوابد. ــ شهاب... ببخشید... بخاطر آرام بخش هایی که بهم دادن، نمیتونم بیدار بمونم. شهاب لبخند خسته ای زد و دستانش را فشرد. ــ بخواب خانمی! مهیا مردد گفت. ــ میخوای بری؟! شهاب بوسه ای بر پیشانی اش کاشت. ــ نه عزیز دلم! کجا برم وقتی همه زندگیم اینجاست. مهیا لبخندی زد و چشمانش را بست.شهاب دست های مهیا را دردست گرفته بود و به او خیره شده بود. وقتی که برای کاری به احمد آقا زنگ زده بود و احمد آقا به او گفته بود، حال مهیا بد شده و به بیمارستان آمدند؛همان لحظه احساس کرد، ضعف کرده است. دست را بر دیوار گرفته بود، تا بر زمین نیفتد. دوباره نگاهی به چهره معصوم مهیا که الان غرق خواب بود؛ انداخت. دوست داشت کنار پیکر بی سر دوستش باشد، اما الان مهیا مهمتر بود. الان همسرش به او نیاز داشت و باید کنارش میماند... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۳۰ مهیا آرام چشمانش را باز کرد... صدای بحث دو نفر را می ش
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۳۱ شهاب، آرام دستانش را از دست مهیا جدا کرد.... از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. با بیرون آمدن شهاب، احمد آقا و مهلا خانم از روی صندلی بلند شدند و به طرف شهاب آمدند. ــ حالش چطوره شهاب جان؟! ــ حالش خوبه! الآن خوابید. شما هم دیگه لازم نیست، اینجا بمونید. برید خونه؛ استراحت کنید. ــ نه پسرم! تو الان باید مسجد و تو پایگاه باشی... برو ما هستیم. ــ نه! من میمونم شما برید خونه! ــ ولی... ــ لطفا بگذارید، من بمونم. اینجوری خودم راحت ترم. با دکترش هم صحبت کردم. گفت صبح مرخص میشه! شهاب بالاخره توانست آن ها را قانع کند. مهیا، مرخص شده بود و به خانه برگشته بود.... احساس می کرد که حالش بهتر شده بود. شاید دلیلش هم، نرفتن شهاب به سوریه بود.شهاب کمکش کرد، که روی تخت بخوابد. داروهای مهیا را به طرف مهلا خانم گرفت. ــ بفرمایید! این داروهای مهیا است. هر ۸ ساعت باید داروهاش رو بخوره. مهلا خانم، از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه، با کاسه ای سوپ؛ دوباره وارد اتاق شد.شهاب سینی را از او گرفت. مهیا سر جایش نشست. ــ میتونی بخوری؟! مهیا لبخندی زد. ــ زخم شمشیر که نخوردم. ــ الان حالت خیلی خوب نیست؛ باید بیشتر مواظب خودت باشی. سینی را روی پاهایش گذاشت. با بسته شدن در، شهاب متوجه شد؛ که مهلا خانم آن ها را تنها گذاشت. مهیا مشغول خوردن سوپش شد. شهاب از جایش بلند شد و نگاهی به اتاق مهیا انداخت. نگاهش، روی قسمتی از دیوار متوقف شد. با لبخند به سمت عکس شهید همت رفت. ناخوداگاه لبخندی روی لبانش نشست. به چفیه کنارش نگاه انداخت. دستی به چفیه روی دیوار کشید؛ آرام زمزمه کرد. ــ خوشا به سعادتت امیرعلی! خوشا به سعادتت! دستش را کشید و به سمت میز تحریرش رفت. نگاهی به برگ یاداشت های رنگی، که روب لب تاپ مهیا چسبیده بودند؛ انداخت. کتابی را برداشت و آن را ورق زد. با شنیدن جابه جا کردن سینی، کتاب را روی میز گذاشت به طرف مهیا برگشت و سینی را از او گرفت. ــ صبر کن خودم میبرمشون! ــ خودم میرم. صورتم رو میشورم. اینا رو هم میبرم. ــ تو برو صورتت رو بشور. خودم میبرمشون. شهاب به سمت آشپزخونه رفت. مهلا خانم با دیدنش از روی صندلی بلند شد. ــ پسرم، چرا زحمت کشیدی! خودم میومدم برشون میداشتم. ــ کاری نکردم مادر جان! شهاب با اجازه ای گفت و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا روی تخت گفت: ــ میخوابی؟! ــ دیشب نتونستم درست بخوابم. ــ بخواب عزیزم! به طرف چراغ رفت، تا خاموشش کند؛ که با صدای مهیا متوقف شد. ــ خاموشش نکن... شهاب نگاهی به او انداخت. ــ میترسم! شهاب اخمی کرد و مهران را لعنت کرد. چراغ را خاموش کرد، که صدای نگران مهیا در اتاق پیچید. ــ شهاب کجایی؟! روشنش کن توروخدا! شهاب سریع خودش را به او رساند و دستانش را گرفت. ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم. من پیشتم ترسی نداره. ــ دست خودم نیست شهاب؛ میترسم! شهاب دستش را فشرد. ــ بخواب عزیزم؛ من کنارتم. مهیا دیگر ترسی نداشت؛ با نوازش‌ موهایش، آرام آرام چشمانش گرم شدند. * 💤مهیا، کنار تابوتی نشسته و زار میزد. بلند گریه میکرد و از آنها میخواست که در تابوت را باز کنند؛ ولی هیچکس قبول نمیکرد. با دیدن شهین خانوم که حال مساعدی نداشت به طرفش دوید. ــ شهین جون! شهین خانم با اشک صورت مهیا را نوازش کرد. ــ جانم؟! ــ بهشون بگو، بزارند ببینمش! نمیزارند ببینمش... ــ نمیشه عزیزم نمیشه! مهیا زار زد و التماس کرد. ــ تورو به تمام مقدسات قسم، بزار ببینمش! بهشون بگو! شهین خانوم به آن ها اشاره کرد، که در تابوت را بردارند. مهیا سریع به سمت تابوت رفت. با برداشتن در و دیدن چهره بی حال شهاب، جیغ بلند زد. سریع سر جایش نشست.... نفس نفس می زد....قطرات عرق روی صورتش نشسته بود. خواب وحشتناکی دیده بود. 💤 با دیدن جای خالی شهاب؛ دلش بیشتر بی قرارتر شد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۳۱ شهاب، آرام دستانش را از دست مهیا جدا کرد.... از جایش ب
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۳۲ مهیا، کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت.... روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.یاد خواب دیروزش افتاد.... دیروز بعد اینکه از خواب پرید و با جای خالی شهاب روبه رو شد؛ ترس بدی بر دلش افتاد....دوست داشت با شهاب، تماس بگیرد؛ اما نمی خواست مزاحمش شود. چون حتما کار مهمی داشته که رفته بود. مهلا خانم وارد اتاق شد. مهیا به مادرش که چادر مشکی سر کرده بود، نگاه کرد. ــ جایی میری مامان؟! ــ آره عزیزم! تشیع پیکر شهید امیرعلی موکل، امروز هست. ــ امروز؟؟؟ ــ آره دیگه مراسم الان شروع میشه! ــ پس چرا بهم نگفتید؟! ــ مگه میخواستی بیای؟! ــ آره!! ــ ولی مادر! شهاب گفت که نزارم بیای... مهیا، اخمی بین ابروانش نشست. ــ شهاب گفت؟! ــ آره مادر! گفت حالت خوب نیست، نزارم بیای! ــ ولی من میام! نمیشه که تو همچین روزی شهاب رو تنها بزارم! ــ نمیدونم والا مادر! هر جور راحتی. اگه میای زود آمادشو. ــ الان آماده میشم. مهیا سریع از جایش بلند شد و در عرض چند دقیقه آماده، دم در بود. ــ مادر مهیا! مطمئنی حالت خوبه؟! مهیا با اینکه کمی سر درد و سرگیجه داشت؛ اما لبخندی زد و سرش را تکان داد. مهلا خانم و مهیا در کنار هم، به طرف مسجد رفتند. مهیا به مسیر که برای تشیع پیکر شهید آماده شده بود، نگاهی انداخت. دم در مسجد، خیلی شلوغ بود. سعی کرد، شهاب را بین جمعیت پیدا کند. اما آنقدر شلوغ بود، که جست و جویش به جایی نرسید.وارد مسجد شدند. صدای مداح در فضای سرد مسجد میپیچید. 🎙خوش به حال، مدافعان حرم... پر کشیدند، از میان حرم... بین سجده، میان سرخیِ خون... آرمیدند با، اذان حرم... لک لبیک، یاحسین_ع گفتند... در حریم، نوادگانِ حرم... مثل عباس، با قدی رعنا... شده بودند، پاسبان حرم... چه قَدَر عاشقانه، جان دادند... در رهِ دوست، عاشقان حرم... 🎙روی سنگ مزارشان باید... بنویسند، خادمان حرم...! کم نشد از سرِ یکایکشان... سایه ی لطف، عمه جان حرم... پرچم یاحسین_ع را دادند... اربعین دست، زایران حرم... از دور شهین خانوم را دیدند..به طرفشان رفتند. شهین خانوم با دیدنشون از جا بلند شد و مهیا را در آغوش گرفت. ــ کجا بودی مهیا؟! نه سری میزنی نه چیزی؟! ــ شرمنده! حالم خوب نبود! ــ میدونم عزیزم! شهاب گفت. شرمنده نتونستم بیام دیدنت. همش مشغول بودیم. ــ این چه حرفیه مامان! مریم کجاست؟! ــ نمیدونم والا عزیزم! اینجا بودن تازه! خودش و سارا و نرجس... مهیا سری تکان داد و به مداح گوش سپرد. 🎙وای بر ما، که بالمان بسته است... ما کجا و، کبوتران حرم... هر چه شد، عاقبت که جا ماندیم... نزدیم پر، در آسمان حرم... ما که مُردیم، ایهااالرباب...! پس نیامد، چرا زمان حرم... یادم آمد، فرار می کردند... از دل خیمه، دختران حرم...! آه، شیطان دوباره آمد و زد... تازیانه، به حوریان حرم... شمر و خولی، دوباره افتادند... بی عمو، نیمه شب به جان حرم... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۳۲ مهیا، کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت.... روی تخت دراز
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۳۳ صدای حاج آقا موسوی، از بلندگوها پخش شد. ــ خواهران و برادران عزیز! لطفا برای ادامه مراسم و تشیع پیکر شهید امیرعلی موکل؛ به فضای بیرون مسجد تشریف بیاورید. با صلواتی بر محمد و آل محمد... صدای صلوات در فضای مسجد، پیچید. ــ بفرما! مهیا به دستمال نگاهی انداخت و سرش را بالا آورد با دیدن دخترها، لبخندی زد و با آن ها سالم واحوالپرسی کرد و برای نرجس فقط سری تکان داد.مریم روبه مادرش گفت. ــ مامان، شما و مهلا خانم برید. ما باهم میایم. شهین خانوم باشه ای گفت و همراه مهلا خانم بیرون رفتند. ــ پاک کن اشکات رو الان شهاب میبینه فک میکنه ما اشکات رو درآوردیم. مهیا لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد. از مسجد خارج شدند....بیرون خیلی شلوغ بود. دو ماشین وسط جمعیت بودند؛ که یکی پیکر شهید را حمل کرده بود و دیگری مداح بالای آن ایستاده بود...مهیا بغض کرده بود... دوست داشت شهاب را ببیند، اما هر چه دنبال او میگشت؛به نتیجه ای نمیرسید. آشفته و کلافه شده بود. با پیچیدن صدای مداح؛ گریه و صدای همه بالا رفت. انگار، دل همه گرفته بود و بهانه ای برای گریه کردن می خواستند. 🎙این گل را به رسم هدیه... تقدیم نگاهت کردیم... حاشا اینکه از راه تو... حتى لحظه ای برگردیم... یا زینب_س! از شام بال، شهید آوردند... با شور و نوا، شهید آوردند... سوی شهر ما، شهیدی آوردند... (یا زینب_س مدد) مهیا، آرام هق هق می کرد...مریم به او گفته بود، که باهم بروند؛ پیش همسر شهید. اما مهیا جرات آن را نداشت، کنارش برود. برای همین به دخترها گفته بود، آنها بروند؛ او بعدا می آید.جمعیت زیاد بود و جایی که مهیا ایستاده بود، محل رفت وآمد، بود. از برخوردها خیلی اذیت میشد. کمی جلوتر رفت و گوشه ای ایستاد. سرش را بالا آورد، که چشمش به شخص آشنایی خورد. با آن لباس های مشکی و چشم های سرخ و حال آشفته اش، که در وسط جمعیت سینه می زد؛ دلش فشرده شد. فکر میکرد، شهاب را ببیند؛ آرام میگیرد.اما با دیدن حال آشفته اش بی قرارتر شده بود. نگاهی به تابوت انداخت. آرام زمزمه کرد. ــ نمی خوام یه روز این مراسم برای تو برگزار بشه شهاب! نمیخوام! دیگر، گریه امانش نداد؛ که زمزمه هایش را ادامه بدهد. 🎙در خون خفته که نگذارد... نخل زینبی، خم گردد... حاشا از حریم زینب_س... یک آجر فقط، کم گردد... یا زینب_س... 🎙تقدیم شماست، قبولش فرما... قدر وُسع ماست، فدای زهرا... در راه خداست، فدای مرتضى... (یا زینب_س مدد) چون امّ وهب، بسیارند... در هر سوی این، مردستان... مادرهای عاشق پرور... در ایران و افغانستان... (یا زینب_س...) کم کم، ماشین ها حرکت میکردند... و مردم، همراه آن ها آرام آرام حرکت کردند. مهیا راه می رفت و آرام سینه می زد. تا نگاهش به شهاب می افتاد؛ دل آتش میگرفت. احساس می کرد، که داشتند شهاب را از او جدا می کردند.اشک هایش را پاک کرد، اما اشک های بعدی گونه هایش را خیس کردند.نصف راه را پیاده آمدند. اما بقیه راه را تا معراج شهدا، باید با ماشین طی می کردند. ــ مهیا خانوم! مهیا چرخید و با دیدن محسن سلامی کرد. ــ علیم السلام! مریم گفت، صداتون کنم تا با ما بیاید معراج... ــ نه مزاحمتون نمیشم، با اتوبوس ها میرم. ــ این چه حرفیه بفرمایید. مهیا تشکری کرد و به سمت ماشین محسن رفت. دختر ها در ماشین منتظر بودند، سوار ماشین شد. ــ کجا بودی مهیا؟! ــ گمتون کردم. مریم، مامان مهلا و مامان شهین کجان؟! ــ با بابام رفتند. مهیا سری تکان داد. چشمانش را در آینه ماشین، دید. سرخ شده بودند.تکیه اش را به صندلی داد و چشمانش را بست، صدای مداحی که بدلیل فاصله زیاد، آرام تر به گوششان می رسید؛دوباره اشک های مهیا را بر گونه نشاند. 🎙چون امّ وهب، بسیارند... در هر سوی این، مردستان... مادرهای عاشق پرور.... در ایران و افغانستان... یا زینب_س... هم چون این شهید، فراوان داریم... تا وقتی سر و، تن و جان داریم... ما به نهضت، شما ایمان داریم... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۳۳ صدای حاج آقا موسوی، از بلندگوها پخش شد. ــ خواهران و ب
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۳۴ ماشین که ایستاد، مهیا چشمانش را باز کرد. خیره به جمعیت زیادی که کنار معراج شهدا بودند؛ ماند....همراه دخترها پیاده شد و به سمت بقیه رفتند. هر از گاهی، نگاهی به اطرافش می انداخت؛ تا شاید شهاب را ببیند. اما اثری از شهاب نبود. وارد معراج شهدا شدند. همه ی خانم ها، یک طرف ایستادند؛ تا مزاحم کار آقایان نباشند.تابوت را کنار قبر گذاشتند که همزمان صدای خانمی آمد. ــ صبر کنید... مهیا نگاهی به آن خانم انداخت. به صورت شکسته و چشمان سرخ خانم جوان، نگاهی انداخت. آرام از مریم پرسید. ــ کیه؟! مریم که سعی می کرد، جلوی گریه اش را بگیرد؛ گفت: ــ مرضیه است... زن شهید... مهیا، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. قلبش بی قراری می کرد.دوست داشت از آنجا دور شود. ــ صبر کنید توروخدا! آقا شهاب! مهیا با آمدن اسم شهاب، چشمانش را باز کرد. شهاب را دید؛ اما این شهاب را نمی شناخت. این شهاب آشفته، با چشمان سرخ را نمیشناخت. اشک در چشمانش نشست. دوباره به شهابی که سر به زیر به حرف های مرضیه گوش می داد؛ نگاهی کرد. مرضیه زار میزد و از شهاب خواهش می کرد. ــ آقا شهاب شمارو به هر کی دوست دارید؛ بزار ببینمش. بزارید برا آخرین بار ببینمش... شهاب سعی می کرد او را از دیدن همسرش، منصرف کند. ــ خانم موکل! بلند شید. نمیشه ببیندیش... مرضیه احساس می کرد، قلبش آتش گرفته بود. دوست نداشت شهادت عزیزش را باور کند. ــ همسرمه! میخوام ببینمش! چرا دارید این کارو میکنید؟! بزارید ببینمش. باور کنید اگه امیرعلی بود و میدیدمن اینجوری به شما اصرار می کنم و شما قبول نمیکنید؛ هیچوقت ساکت نمیموند. با این حرف صدای گریه همه بلند شد. مهیا به شهابی که دستش را جلوی صورتش گذاشته بود و شانه هایش آرام تکان میخوردند؛ نگاه کرد.احساس بدی داشت که نمیتوانست جلو برود و او را آرام کند.مرضیه با چشمانی پر اشک، به شهاب اصرار می کرد؛ که همسرش را ببیند. ــ خانم موکل باور کنید نمیشه! مرضیه با گریه گفت: ــ چرا نمیشه! میترسید، من پیشونیه تیر خوردشو ببینم؛ حالم بد بشه؟! مهیا احساس کرد؛ قلبش فشرده شد. هیچ کنترلی بر اشک هایش نداشت. مریم با نگرانی به مهیا نگاه کرد.صدای مرضیه، باز در فضای ساکت معراج پیچید. ــ بزارید برای آخرین بار هم که شده؛ ببینمش! آقا شهاب شما رو به بی بی زینب_س؛ به جدتون؛ به مادرتون فاطمه الزهرا_س؛ قسم میدم. فقط بزارید من امیر علیم رو ببینم. شهاب دیگر نمی توانست، نه بگوید... او را قسم داده بود.با کمک محسن در تابوت را برداشت. ــ مهیا جان! میخوای بریم تو ماشین؟! مهیا به مریم که نگران بود؛ نگاهی انداخت. ــ نه! من خوبم! دوباره به طرف مرضیه چرخید.مرضیه دستی به صورت سرد و بی روح امیرعلی کشید و با گریه گفت. ــ امیر علی! چشماتو باز کن جان من! چشاتو باز کن! نگاه قسمت دادم به جون خودم! مثل همیشه اخم کن و بگو، هیچوقت جونه خودتو قسم نده! زار زد.... و قلب مهیا فشرده تر و اشک هایش بیشتر شد. _امیرعلی؛ چرا تنهام گذاشتی؟! من غیر تو کسیو ندارم. تو تموم زندگیم بودی... تو قول داده بودی، کنارم بمونی! من الان تکیه گاهی ندارم. مهیا به هق هق افتاده بود. ــ امیرعلی! صدات کردم؛ چرا نگفتی جانم؟! امیر علی، نبودنت سخته... با هق هق داد زد. ــ امیر علی!!! مهیا دیگر نمی توانست سر جایش بایستد. مریم و سارا متوجه حال بدش شدند. به او کمک کردند، که از جمعیت دور شوند و گوشه ای بشیند.مهیا، سر روی زانوهایش گذایش و هق هق اش در فضا پیچید. سارا حرفی نزد. گذاشت تا مهیا آرام شود... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۳۴ ماشین که ایستاد، مهیا چشمانش را باز کرد. خیره به جمعیت
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۳۵ مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد....با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس کرد. آرام زمزمه کرد. ــ شهاب! شهاب، به چشمان سرخ و پر اشک مهیا نگاه کرد. ــ جانم؟! گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد.شهاب میدانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛... و مهیا برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد. ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟! مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟! شهاب لرزد بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد. ــ بیا یکم بخور... پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد. ــ شهاب! شهاب سر برگرداند. ــ جانم؟! ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند. ــ باشه اومدم! شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛ دستش را روی دست شهاب گذاشت. ــ شهاب برو من حالم خوبه. ــ بیا ببرمت تو ماشین، خیالم راحت باشه. ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو... شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فشرد. ــ مواظب خودت باش! ــ باشه برو! شهاب از او دور شود....مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و هیچوقت تنهایش نمی گذارد.مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاکسپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با گریه امیر علی را صدا می کرد. صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید. 🎙عشق؛ عشق بی کرونه... اشک؛ از چشام روونه... حق؛ رزق و روزیمونو... تو؛ روضه میرسونه... عشق یعنی ، نوکر روسفید شدن... عشق یعنی ، مثل شهید حمید شدن... عشق یعنی ، تو سوریه شهید شدن... کاش میشد ، جدا بودم از هر بدی... کاش میشد ، شبیه حجت اسدی... رو قلبم ، مهر شهادت میزدی... نغمه ی لبات، اعتقاد ماست... راه سوریه، راه کربالست... کلنا فداک...... صدای گریه مرضیه بلندتر شده بود. مهیا دستش را روی دهانش گذاشته بود. تاصدای هق هقش بالا نرود.نگاهی به شهاب انداخت، که به دیوار تکیه داده بود؛ و شانه های مردانه اش تکان می خوردند. احساس می کرد، خیلی خودخواه است که شهاب را از آرزوهایش جدا کرده...آن هم به خاطر اینکه نمی توانست، نبود شهاب را تحمل کند.به خاطر خودش، به شهاب ظلم کرده بود. مهیا احساس بدی داشت.... دائم در این فکر بود، که او که همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب_س داشت. الان که همسرش می خواست، برای دفاع از حرم بجنگد؛جلویش را گرفته بوداو جلوی شوهرش را گرفته بود....مهیا لحظه ای شوکه شد. خودش تا الان اینجور به قضیه نگاه نکرده بود. 🎙من ، خاک پاتم آقا... باز ، مبتالتتم آقا... حرف دلم همینه... هر شب ، گداتم آقا... عشق یعنی ، محافظ علم باشم... عشق یعنی ، تو روضه غرق غم باشم... عشق یعنی ، باشم... نغمه ی لبم ... ذکر هر شبم ... نوکر حسین_ع ... مست زینبم_س ... کلنا فداک ...... دل خورده باز، به نامت... هر شب میدم، سلامت... شاهم تا وقتی که من... هستم بی بی، غالمت... عشق یعنی ، همش باشی به شور و شین... عشق یعنی ، میون بین الحرمین.... عشق یعنی ، فقط بگی حسین_ع حسین_ع ... من خداییم ... باز هواییم ... از عنایتت ... ... کلنا فداک ...... نگاهی به مرضیه انداخت... و در دل خودش گفت.مگر مرضیه همسرش را دوست نداشت؟! پس چطور به او اجازه داده بود، که برود؟! چاگر دوستش نداشت، که اینگونه برای نبودش زار نمی زد! نگاهش دوباره به طرف شهاب سو گرفت. به شهاب نگاهی کرد. به شهابی که با آمدن اسم سوریه و حضرت زینب_س گریه اش بالاتر می رفت. مهیا احساس بدی داشت. از جمعیت جدا شد.احساس خودخواهی او را آزار می داد. آرام زمزمه کرد. ــ من نمیتونم جلوشو بگیرم... نمیتونم... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۳۵ مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آو
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۳۶ مهیا دستی نوازش گونه بر موهای شهاب کشید.... شهاب چشم هایش را از خستگی بسته بود.... بعد از مراسم تدفین، به‌مسجد برگشته بودند و بعد از نماز و نهار، و جمع کردن وسایل؛ با خستگی زیاد، به خانه برگشته بودند.... تا می خواستند وارد خانه شوند؛ شهاب دست مهیا را گرفت و او را به طرف تخت که در حیاط بود، برد. مهیا که بر تخت نشست، شهاب سرش را بر روی پاهایش گذاشت و چشمانش را بست. ــ شهاب زشته پاشو... ــ کسی نیست! بزار یکم بخوابم. سرم خیلی درد میکنه... مهیا لبخندی زد و موهای شهاب را نوازش کرد.به چهره شهاب؛ نگاهی انداخت. احساس کرد از تصمیمی که گرفته، مردد شده. در دلش گفت: ــ چطور میتونم دیگه شهاب رو نبینم؟!! قطره اشکی ناخواسته از چشمانش چکید. و بر روی صورت شهاب افتاد. چشمان شهاب آرام باز شدند و به چشمان مهیا خیره شد. آرام گفت: ــ چرا گریه میکنی؟! اشک بعدی روی گونه اش سرازیر شد. شهاب دستش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد. ــ به مرضیه فکر میکردم! ــ به چیه مرضیه خانم فکر میکردی؟! با بغض گفت: ــ که الان چطور میتونه با جای خالی همسرش کنار بیاد. شهاب با اخم گفت: ــ اولا بغض نکن! دوما امیر علی خیلی وقته دست داعش بوده، همسرش کنار اومده بود با نبودش. ــ نه شهاب! الان فرق میکنه! اونموقع ذره ای امید داشت؛ که همسرش برگرده. اما الان ... همسرش زیر خاکه و دیگه کنارش نیست. شهاب لبخند خسته ای زد. _ ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا...بل احیکم عند ربهم یرزقون... و فکر نکنید شهدا مرده اند بلکه زنده اند و نزد خدایشان روزی میگیرند... دل مهیا آرام گرفت... جواب لبخند شهاب را با لبخند داد...تردید داشت برای گفتن حرفش؛ اما باید آن را میگفت. به چشمان بسته شهاب، نگاهی انداخت و گفت: ــ شهاب! _تو امروز نمیزاری من بخوابم. بیا برو خونتون خانم... مهیا موهایش را محکم کشید. ــ ای خانم! موهام رو کندی!! ــ خوب کردم سکوت بین هردو برقرار شد.مهیا نفس عمیقی کشید و دوباره شهاب را صدا کرد. ــ شهاب! اینبار شهاب با لحن دلنشینی، که لرز بردل مهیا انداخت؛ گفت: ــ جانِ شهاب؟! مهیا جلوی ریختن اشک هایش را گرفت. ــ چند روز دیگه مونده تا اعزام به سوریه؟! شهاب نگاهی به چشمان پر ازشک مهیا انداخت. ــ مگه من نگفتم، دیگه بحثش رو نکن. من بهت گفتم دیگه نمیرم. پس چرا الان چشمات اشک میریزند؟! ــ برو... آنقدر آرام گفت که شهاب شک کرد، به چیزی که شنید. ـ چی گفتی؟! مهیا با بغض و صدای لرزان گفت: ــ برو سوریه! من نمیتونم جلوت رو بگیرم. شهاب سر جایش نشست. ــ مهیا حالت خوبه؟! لازم نیست به خاطر من این حرف رو بزنی... مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ به خاطر خودم گفتم! برو سوریه... ــ مهیا باور کنم؟! ــ آره! ببخشید که از اولش قبول نکردم. شهاب مهیا را در آغوش گرفت.شانه های هردو از گریه میلرزید. مهیا از شهاب جدا شد. ــ ولی قول بده زود برگردی! شهاب سری به عالمت تایید تکان داد. ــ قول بده شهید نشی! شهاب خندید. ــ چرا فک میکنی من شهید میشیم دختر؟! مهیا به چشمان پر از اشک و لبخند شهاب، نگاهی انداخت. ــ اینقدر خوبی که حس میکنم زود از پیش من میری! شهاب بوسه ای بر پیشانیش نشاند. ــ برمیگردم مطمئن باش... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۳۶ مهیا دستی نوازش گونه بر موهای شهاب کشید.... شهاب چشم ه
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۳۷ ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش! مهیا اخمی به شهاب کرد؛ که شهاب بلند خندید. مهیا به طرف آشپزخانه رفت، تا شربتی برایشان درست کند.وقتی همه خبردار شده بودند که مهیا قبول کرده، که شهاب به سوریه برود؛ از تعجب چند لحظه ای بدون عکس العمل مانده بودند. مهیا هم الآن خوشحال بود.... وقتی برق نگاه شهاب را میدید،از تصمیمش مطمئن تر میشد. دو روز مانده بود، به رفتن شهاب؛ که امروز از صبح آمده بود و گفت که باید اتاق مهیا عوض شود... و مهیا هرچقدر غر زده بود؛ شهاب قبول نکرده بود.مهیا سریع شربت را در دو لیوان ریخت ودر سینی گذاشت و به سمت اتاق رفت. ــ بفرما! شهاب میز تحریر مهیا را سرجایش گذاشت و به سمت مهیا آمد. ــ آی دستت درد نکنه... لیوان را سر کشید و خودش را روی تخت مهیا پرت کرد. ــ اِ شهاب... ــ چته؟! خب خستم! ــ خودت خواستی اتاقم رو عوض کنی به من چه! ــ من نیستم. پس دیگه اون اتاق و پنجره اش به دردت نمیخوره! ــ فوقش دو سه روز نیستی خب... شهاب سرجایش نشست. ــ دو سه روز؟؟ ــ پس چند روز؟! مهیا با صدای لرزان گفت: ــ پس چند روز؟؟ ــ بگو چند هفته! چند ماه! مهیا میخواست اعتراضی کند، اما با یادآوری اینکه خودش قبول کرده بود؛ حرفی نزد. شهاب متوجه ناراحتی مهیا شد. ــ برای امشب آماده ای؟! ــ آره! کیا هستند؟! ــ خانواده عموم و خالم و خانواده محسن! مهیا سری تکان داد و ناراحت سرش را پایین انداخت. شهاب چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ چرا ناراحتی؟؟ مهیا با چشمان پر اشک نگاهی به شهاب انداخت. ــ یعنی فردا میری!! شهاب مهیا را در آغوش کشید. ــ آروم باش مهیا جان! هق هق مهیا اوج گرفت. ــ چطور آروم باشم شهاب... چطور آخه؟! شهاب آرام موهای مهیا را نوازش کرد. ــ میدونم سخته عزیزم! ــ اگه برنگردی... من میمیرم! شهاب بوسه ای بر سرمهیا نشاند. ــ آخرین بارت باشه این حرف رو میزنی! من حالا حالا ها بهت نیاز دارم. _قول بده برگردی! قول بده طولش ندی؟؟ ــ قول میدم خانومی! قول میدم عزیز دلم. مهیا از شهاب جدا شد و اشک هایش را با دست پاک کرد. ــ آفرین دختر خوب! الآن هم پاشو اتاقت رو بچین. من برم، به کارام برسم. مهیا ابروانش را بالا برد. ــ بله بله؟! خودت مجبورم کردی اتاق عوض کنم الان میخوای بزاری بری؟؟ ــ انتظار نداری که بمونم همراهت اتاق بچینم. مهیا لبخندی زد. ــ اتفاقا همین کارو باید انجام بدی! از الان باید یاد بگیری... شهاب نگاهی به مهیا انداخت... میدانست که مهیا نمیگذراد، بدون کمک از این اتاق بیرون رود. پس کتش را روی تخت گذاشت و به کمک مهیا رفت... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۳۷ ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش! مهیا اخمی به شها
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۳۸ مهیا ومریم، با کمک سارا؛ سفره شام را چیدند... صدای محمد آقا، که همه را برای صرف شام، دعوت می کرد؛ در سالن پیچید. شهاب به مهیا اشاره کرد، که کنارش بشیند. مهیا چادرش را روی سرش مرتب کرد و آرام، کنار شهاب نشست. نگاه های سنگینی را روی خود حس کرد. سرش را که بالا گرفت؛ با دیدن نگاه غضبناک نرجس، سرش را پایین آورد. و به این فکر کرد، که این دختر کی میخواهد دست از این حسادت هایش بردارد... تنها صدایی که شنیده می شد؛ صدای برخورد قاشق و چنگال ها بود. ــ سالا‌د میخوری؟! ــ نه ممنون! نمیخورم. شهاب لیوان مهیا را برداشت و برایش نوشابه ریخت؛ و کنار بشقابش گذاشت. ــ مرسی... شهاب لبخندی به صورت مهیا زد. ــ خواهش میکنم خانمی! مهیا گونه هایش رنگ گرفت. ــ زشته اینجوری خیره نشو، الان یکی میبینه... اما شهاب هیچ تغییری نداد و همانطور خیره مهیا را نگاه میکرد. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت ــ اِ شهاب... زشته بخدا! ــ کجاش زشته؟! کار خلافی که نمیکنم. دارم زنمو نگاه میکنم. احساس شیرینی به مهیا دست داد. قلبش تندتر از قبل میزد. ــ خجالت میکشی با مزه تر میشی! مهیا با اخم اعتراض کرد. ــ شهاب! شهاب خندید و مشغول خوردن غذایش شد.بعد از تمام شدن شام؛ این بار شهاب ومحسن هم به خانم ها در جمع کردن سفره، کمک کردند.سارا و مریم مشغول شستن ظرف ها شدند. نرجس وسایل را جمع و جور میکرد.مهیا هم آماده کردن چایی را به عهده گرفت. چایی خوشرنگ و بویی دم کرد و آن ها را در نیم لیوانی های بلوری، ریخت.چادرش را روی سرش مرتب کرد و سینی را به پذیرایی برد. بعد از تعارف کردن چایی، متوجه نبودن شهاب، شد. با چشم دنبال او می گشت؛ که شهین خانوم متوجه نگاهش شد. ــ مهیا جان! میای تو آشپزخونه، کارت دارم. ــ چشم مامان جون! مهیا پشت سر شهین خانوم، وارد آشپزخانه شد. نرجس نگاهی به آن دو انداخت و به کارش ادامه داد ــ عزیزم شهاب تو اتاقشه. حتما میدونی فردا صبح هم میره! دیگه وقت نداری، بیا الان برو تو اتاق؛ کنارش باش... مهیا لبخندی زد. ــ مرسی... چشم! ــ چشمت بی بلا عزیزم! مهیا سینی دیگری براشت و دوتا استکان در آن گذاشت و چایی درآن ها ریخت. سینی را بلند کرد و به سمت اتاق شهاب رفت. در را زد بعد از شنیدن بفرمایید، وارد اتاق شد. ــ تویی؟! پس چرا در میزنی؟! مهیا لبخندی زد. ــ ادب حکم میکنه، در بزنم! شهاب خندید و با دست روی تخت زد. ــ بیا بشین اینجا با ادب... مهیا روبه روی شهاب نشست و سینی را وسط گذاشت. ــ به به! چاییش خوردن داره! ــ نوش جان! شهاب قندی در دهان گذاشت و استکان را برداشت.مهیا به کوله و وسایلی که اطرافش پخش بودند، نگاهی انداخت. ــ اینا چین؟! شهاب استکان را از لبانش دور کرد و گفت: ــ دارم وسایلم رو جمع میکنم! صبح باید برم، وقت نمیکنم. مهیا به طرف کوله رفت. ــ خودم برات کولتو جمع میکنم... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۳۸ مهیا ومریم، با کمک سارا؛ سفره شام را چیدند... صدای مح
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۳۹ مهیا، پایین تخت نشسته بود و مشغول چیدن لباس های شهاب بود.... با دست گرمی که بر دستان سردش نشست، دست از کار کشید.شهاب با صدای نگرانی گفت: ــ دستات چرا اینقدر سردن؟! مهیا، دستانش را از دست های شهاب کشید. ــ چیزی نیست! ــ مهیا، اینارو ول کن! خودم جمع میکنم. مهیا، تند تند کارها را انجام میداد. شهاب، متوجه استرسش شد.دستان مهیا را، محکم با یک دست گرفت و با دست دیگرش، چانه‌ی مهیا را گرفت؛ و به سمت خودش چرخاند. شهاب نگاهی به چشمان نمناک مهیا، انداخت. دستش را نوازش گونه روی گونه ی مهیا کشید. خم شد و بوسه ای بر چشمانش زد.بر تخت تکیه داد و مهیا را در آغوش کشید. ــ پشیمونی؟! ــ نه اصلا! ــ پس چرا اینقدر پریشونی؟! مهیا قطره اشکی را، قبل از اینکه بر لباس شهاب بچکد مهار کرد. ــ میخوای پریشون نباشم؟! شهاب میدانست، دل مهیا پر از حرف های ناگفته است؛ اما برای مراعات حال خودش، مهیا به زبان نیاورد. ــ میدونم کلی حرف داری! مراعات منو نکن حرفات رو بزن... ــ نه چیزی نیست باور کن! ــ مهیا خانومی اگه حرفای دلت رو به من نزنی؟! به کی میخوای بزنی؟! مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد. باز هم نتوانست از شهاب چیزی را مخفی کند. ــ میترسم... مهیا منتظر ماند تا شهاب چیزی بگوید. اما با نشنیدن حرفی از شهاب متوجه شد، که شهاب میدان را به او سپرده تا حرف هایش را بزند. ــ میترسم از اینکه بری و زخمی بشی! تیر بخوری یا... حتی فکرش او را آزار می داد. با صدای لرزانی زمزمه کرد. ــ یا برنگردی...! دیگر نتوانست سد راه اشک هایش شود. اشک هایش پشت سر هم، پیراهن سورمه ای شهاب را خیس می کردند. ــ تو الان، تنها تکیه گاه منی! اگه نباشی... میمیرم... شهاب در دل خدانکنه ای گفت. خودش هم رازی به درد کشیدن مهیا نبود. ــ وقتی فهمیدم میخوای بری سوریه... دیوونه شدم! میخواستم هر کاری کنم... که نری سوریه! جیغ بزنم... زار بزنم... کار دست خودم بدم که نری! با دست های سرد و لرزانش اشک هایش را پاک کرد. ــ اون شب که رفتم معراج؛ خیلی گله کردم. مثل یه طلبکاری که سهمشو ازش گرفته باشند. رفته بودم... مهیا نگاهش به عکس شهاب وامیر علی افتاد. ــ اما تو مراسم تشیع شهید موکل؛ وقتی بیقراری همسرش رو دیدم، با خودم گفتم... چطور شهید قبول کرده همسرش اینقدر اذیت بشه؟! یعنی بدون اینکه همسرش قبول کنه رفته؟! اما با حرفی که مریم زد...... شوکه شدم..... وقتی مریم گفت که خود مرضیه در مقابل مخالفت‌های خانواده شهید برای رفتن ایستاده و پا به پای همسرش بوده... و اون رو همراهی کرده... از خودم بدم اومد! احساس بدی بهم دست داد. احساس میکردم خودخواه شدم... سکوت کرد. از چیزی که میخواست بگوید شرم داشت. ــ شهاب... من اون لحظه... شرمنده حضرت زینب(س)... شدم!😭 آرام هق هق کرد. ــ من که ادعای مسلمون بودن و شیعه امام علی(ع) بودن میکردم، جلوی تو ایستادم و خواستم، تو از تصمیمی که گرفتی؛ صرف نظر کنی! من خیلی خودخواه بودم شهاب... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۳۹ مهیا، پایین تخت نشسته بود و مشغول چیدن لباس های شهاب
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۴۰ شهاب، دستان مهیا را در دست گرفت. ــ مهیا! خانمی... آروم باش عزیزم. تو هیچکار اشتباهی نکردی. چیز عادیه؛ هر خانمی دوست نداره همسرش از پیشش بره...میدونم نمیتونم درست درکت کنم؛ ولی میدونم چه احساسی داری. من این چیزها رو چشیدم... اون شب که تو نبودی؛ دیوونه شدم! آرام با دستانش اشک های مهیا را پاک کرد. ــ یادم رفت بهت بگم... مهیا با کنجکاوی در صورت شهاب خیره شد. ــ چی؟! شهاب لبخندی زد و گفت: ــ وقتی گریه میکنی، زشت مییشی!! مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد. کم کم متوجه حرف شهاب شد. مشتی به بازوی شهاب زد. ــ خیلی بدی! دلتم بخواد. همچین زنی گیرت اومده! شهاب بلند خندید. ــ من که چیزی نگفتم! اصلا دلمم خیلی میاد... مهیا از جایش بلند شد. ــ بریم پایین دیگه... ــ باشه خانومی بریم. هر دو از اتاق خارج شدند.از پله ها که پایین آمدند؛ اولین کسی که متوجه آمدنشان شد، سوسن خانم بود. چون همه وقت منتظر برگشتنشان بود. به محض نشستن مهیا و شهاب؛ با صدایی ناراحت و دلخور گفت. ـــ شهاب جان ما اومدیم تورو ببینیم! بعد شما دست زنتو میگیری، میری تو اتاق... سکوت بر جمع حاکم شد. شهاب لبخندی زد. ــ این چه حرفیه؟! من فقط برای یه ساعت با خانومم حرف زدم. الانم در خدمت شما هستم... مژگان خانم، مادر سارا، لبخندی زد. ــ قربونت برم خاله! حق داری. دیگه داری چند روز میری؛ خانومتو نمیبینی! اصلا به نظر من همین الان برید بیرون، خوش بگذرونید. شهاب لبخندی به روی خاله ی عزیزش زد. ــ نه ممنون خاله جان! همین که پیشتونیم داره بهمون خوش میگذره... سوسن خانم نیشخندی زد. ــ به تو آره شهاب جان! ولی فکر نکنم به خانومت خوش بگذره... شهاب عصبی از حرف زن عمویش لب باز کرد، تا جوابش را بدهد؛ که با فشرده شدن دستش، نگاهش را به چشمان نگران مهیا دوخت. مهیا آرام لب زمزمه کرد: ــ جان من چیزی نگو... ــ ولی مهیا! ــ بزار امشب بدون هیچ دلخوریی تموم بشه این قضیه! محمد آقا، که متوجه متشنج شدن جمع شد؛ رو به آقا رضا، پدر سارا گفت: ـــ حاجی چه خبر از کار حجره؟! همین حرف کافی بود که آقایون مشغول صحبت بشوند. شهاب به احترام مهیا، حرفی نزد. اما اخمش را از زن عمویش دریغ نکر‌د.مهیا آرام سرش را طرف گوش شهاب برد.شهاب متوجه شد که میخواهد چیزی بگوید. برای همین خودش را به سمتش متمایل کر‌د. ـــ یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم... ــ چی؟! ــ اخم میکنی، زشت میشی... اخم های شهاب کم کم جای خود را به لبخند دادند و بعد چند ثانیه خنده ی شهاب در جمع دونفرشان پخش شد. دستان مهیا را در دست گرفت و فشرد. ــ خانم، حالا حرفای خودم رو به خودم تحویل میدی؟! مهیا فقط خندید... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۴۰ شهاب، دستان مهیا را در دست گرفت. ــ مهیا! خانمی... آر
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۴۱ کم کم، همه عزم رفتن کردند... تنها کسی که دوست نداشت به این زودی؛ این مهمانی تمام شود؛ مهیا و شهاب بودند. اما با حرف احمد آقا با ناامیدی بهم نگاه کردند. ـــ خب ماهم دیگه رفع زحمت کنیم. همه در حیاط ایستاده بودند و از شام و دعوت، تشکر میکردند.اما مهیا گوشه ای ساکت با بغضی پنهان سرش را پایین انداخته بود و به سنگ فرش ها؛ خیره شده بود. میترسید که سرش را بالا بیاورد و اشک هایش سرازیر شوند. شهاب کنارش ایستا‌د و دستانش را گرفت؛ که صدای نگران شهاب در گوشش پیچید. ـــ چرا اینقدر سردن دستات، مهیا؟! مهیا نمیتوانست چیزی بگویید... چون مطمئن بود، با اولین حرفی که میزد؛ اشک هایش سرازیر می شوند. و اصلا دوست نداشت، با گریه کردن، عزیزش را آشفته و پریشان کند.فقط آرام زمزمه کرد: ــ خوبم... و بدون خداحافظی، همراه مادرش از خانه خارج شدند....شهاب قدمی برداشت که به سمت مهیا برود و از او دلیل حال پریشان و آن بغضی که سعی در مخفی کردنش دارد را، بپرسد؛ اما با باز شدن در خانه و رفتن مهیا به داخل خانه، قدم رفته را برگشت. مهیا سریع از پله ها بالا رفت.... به محض باز کردن در ورودی، سریع خودش را به اتاق رساند و در را بست. مهلا خانم و احمد آقا متوجه ناراحتی مهیا شدند و ترجیح دادند او را تنها بگذرانند. چون دلداری دادن آن ها در این وضعیت حالش را بدتر می کرد. پشت در ایستاد و اجازه داد، اشک هایش سرازیر شوند؛ تا آرام بگیرد... اما حالش بدتر شد. روی زمین نشست. دستانش را جلوی دهانش گذاشت، تا صدای هق هقش به گوش مادر و پدرش نرسد.احساس خفگی می کرد، دوست داشت به اتاق قبلیش برود و پنجره بزرگ اتاقش را باز کند و نفس عمیقی بکشد. شاید بتواند از این بغض لعنتی، راحت شود. به طرف چادر و سجاده اش رفت. آن ها را برداشت و آرام در را باز کرد. کسی نبود به طرف بالکن رفت. در را باز کرد. هوا خنک بود. سجاده را پهن کرد. سریع وضو گرفت و چادرش را سرش کرد. ــ الله اکبر! دور رکعت نماز، شاید میتوانست دل این دختر عاشق و دلباخته که همسرش فردا راهی سوریه می شد را، آرام کند. مهیا تسلط بر احساسات خود نداشت. حین نماز گریه می کرد. بعد اینکه سلام نمازش را داد؛ سر بر مهر گذاشت و به خودش اجازه داد که گریه کند. شاید ذره ای آرام بگیرد...سر از مهر بلند کرد و به مناره های نورانی مسجد، که از اینجا کامل دیده می شدند؛ خیره شد. در این هوای تاریک و خنک این مناره های روشن و غم رفتن شهاب و شرمندگی از حضرت زینب_س دلش را به بازی گرفتند. گریه می کرد و التماس خدا می کرد، که شهاب را از او نگیرد. سرش را به در بالکن تکیه داده بود و دستش را جلوی دهانش گرفته بود و فقط خیره به مناره ها هق هق می کرد. آرام زمزمه کرد: ــ یا حضرت زینب_س... فقط از تو میخوام... بهم صبر بدی... فقط همین... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۴۱ کم کم، همه عزم رفتن کردند... تنها کسی که دوست نداشت ب
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۴۲ مهیا نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. عقربه ها ساعت ده صبح را نشان میداد... یعنی دو ساعت مانده به رفتن شهاب...همه در خانه محمد آقا جمع شده بودند. ولی مهیا روی تخت خوابیده بود و نگاهش به ساعت و چفیه مشکی که شهاب در اردوی راهیان نور به او داده بود؛ در رفت وآمد بود. در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. نگاهی غمگین به دخترکش انداخت. با اینکه مهیا چراغ های اتاق را خاموش کرده بود؛ اما ناراحتی در چهره اش بیداد می کرد. مهلا خانم باورش نمی شد، دخترک چند ماه پیش که دغدغه اش ست کردن رنگ رژ و لاک و شالش بود؛ از دیشب تا الان‌نخوابیده بود و در غم رفتن همسرش به سوریه میسوخت... چراغ ها را روشن کرد که با صدای مهیا دوباره آن ها را خاموش کرد. ــ مامان... خاموش کن لطفا! مهیا نمیخواست کسی چشمان سرخ و کبود بی خوابی و گریه زاریش را کسی ببیند.تخت تکان خورد. متوجه نشستن مادرش شد. دستان مهلا خانم، نوازشگرانه روی موهای مهیا نشست. صدای گرم مادرش در گوشش پیچید. ــ دو ساعت دیگه شهاب میره...نمیخوای بریمـ... مهیا با صدای آرامی که هر کسی غم و ناراحتی را در آن حس می کرد گفت: ــ نه... الان نه! مهلا خانم به نوازشش ادامه داد و آرام گفت: ــ همه رفتن! حتی بابات الان اونجاست! ــ همه مثل من نیستن... فضای تاریک اتاق و صدای پر غم و چشمان کبود از گریه ی مهیا؛ فضا را عذاب آور کرده بود. ــ میدونی شهاب تا الان چند بار زنگ زده؟ گوشیتو چرا خاموش کردی؟ شهاب چه گناهی کرده، تا الان چند بار اومد دم در سراغتو گرفته!! پاشو مادر، حال اونم تعریفی نداره... میدونم آرزوش بود بره... ولی جدایی از تو سختشه... پاشو آماده شو الان باید کنارش باشی... پاشو دخترم! مهلا خانم بوسه ای بر پیشانی مهیا گذاشت و از جایش بلند شد. قبل از خروج از اتاق، سریع چراغ ها را روشن کرد و قبل از اینکه مهیا اعتراضی کند؛ از اتاق خارج شد. مهیا خسته از روی تخت بلند شد به سمت سرویس بهداشتی رفت. وقتی چهره اش را در آیینه دید، شوکه شد. چشمان سرخ و کبودش شب بیداری و گریه های شبانه اش را فاش می کرد. آبی به صورتش زد و به اتاق برگشت سریع لباس هایش را تن کرد و چادر به دست از اتاق خارج شد. مهلا خانم با دیدن چشمان دخترکش شوکه شد؛ اما حرفی نزد. آرام آرام از پله هاپایین آمدند. مهیا نگاهی به کوچه انداخت. چند ماشین کنار در خانه ی محمد آقا پارک کرده بودند. در باز بود. در را باز کرد و وارد شد. آقایان در حیاط نشسته بودند. محمد آقا به طرف عروسش رفت. با دیدن چهره عروسش، ناراحت بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت. ــ بیا برو تو بابا جان! شهاب از صبح منتظرت بود. مهیا سری تکان داد و وارد خانه شد. صدا از آشپزخانه می آمد. به طرف آشپزخانه رفت. سلامی کرد، که همه به سمتش برگشتند و باز هم عکس العملشان مثل بقیه بود. شهین خانوم با دیدن چشمان مهیا بغض کرد. مریم اشکی که روی گونه اش ریخت را سریع پاک کرد. اینقدر وضعیت مهیا بد بود؛ که سوسن خانوم و نرجس هم ناراحت شدند. با صدای شهاب به خودشان آمدند... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝