eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.9هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
✍هرڪس این نماز را در روز یکشنبه بخواند از آتش جهنم و عذاب ایمن شود ۲ رڪعتست رکعت اول 👈 حمد و ۳ ڪـوثر رکعت دوم 👈 حمد و ۳ توحید 📚 جمال الاسبوع ۵۴ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر ۸۹ #قسمت_هشتاد_نهم🎬: در اتاق صدای ریزی داد و محیا خیره به در اتاق شد، در باز شد و زنی با
۹۰ صدای گریه کودکی از پشت در بلند شد، ناخواسته لبخندی روی لب محیا نشست و دست به محافظ آهنی کنار تخت گرفت و خودش را بالا کشید. سوزشی شدید کل وجودش را گرفت، محیا بی توجه به آن، متکا را پشت سرش کمی جابه جا کرد و به آن تکیه داد و خیره به در شد. درباز شد و قامت ابومعروف با چهرهٔ کریهش در حالیکه که کودکی روی دستش داشت وارد اتاق شد. محیا اوفی کرد و زیر لب به ابومعروف لعنت فرستاد و ابو معروف با پشت پا در را بست، قیافه او در این لباس که شلوار لی آبی رنگ با پیرهن سفید بود از همیشه خنده دار تر شده بود، انگار ابو معروف می خواست خود را به زور لباس هایش جوان نشان دهد. ابو معروف همانطور که کودک را در آغوش داشت جلو آمد، محیا به طرفش خیز برداشت و دستش را برای گرفتن نوزاد دراز کرد. ابو معروف قدمی به عقب گذاشت و گفت: تا حرفهایم را نشنوی و همین الان جواب واضحی به من ندهی هرگز نمی گذارم دستت به این بچه برسد... محیا دندانی بهم سایید و گفت: تا آنجا که می دانم مسلمانی، گرچه مذهبت با من فرق می کند اما خدا و پیامبرمان یکی ست، تو را به خدای احد و واحد قسم میدهم دست از سرم بردار، چرا نمی فهمی نه من متعلق به تو هستم و نه این کودک... ابو معروف به میان حرف محیا دوید و گفت: خدا اراده کرده هم تو مال من شوی و هم این کودک و بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت: دو پیشنهاد برایت دارم، هر کدام را که پذیرفتی نامردم اگر قبول نکنم. اول پیشنهاد دوم را می گویم، من میدانستم که تو زن مؤمنه ای هستی و حتما عِده نگه میداری، چون ترتیب طلاقت را خودم دادم و با به دنیا آمدن این بچه عده ات تمام شد.. محیا به میان حرف ابو معروف پرید و گفت: اما ان طلاق یک طلاق اجباری... ابو معروف صدایش را بلندتر کرد و گفت: نمی خواهم حرفهایت را بشنوم اول تو بشنو، من آدم سخاوتمندی هستم، البته برای تو اینگونه هست، یک شیء بسیار با ارزش را در ازای راحتی تو و این بچه و تحصیل تو در بهترین دانشگاه طب و آینده این کودک معامله کرده ام، تو میتوانی گل سر سبد خانهٔ ابو معروف شوی، خودت و پسرت در ناز و نعمت روزگار بگذرانید و دل من هم به زندگی باشما خوش باشد.. محیا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من چگونه می توانم زیر سایه مردی که قاتل پدرم هست زندگی کنم؟! ابو معروف قهقهٔ بلندی زد و گفت: عمویت هم همدست من بود پس به قبیله ات هم پشت کن و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: این رسم روزگار است، دست تقدیر تو را سر راه من و مرا سر راه تو قرار داده اگر می خواهی پسرت را مانند پدرت نکشم پس درست تصمیم بگیر محیا از شنیدن این تهدید آشکارا یکه ای خورد و ساکت شد و ابو معروف ادامه داد: اگر این پیشنهاد را پذیرفتی که همین جا عقدت می کنم و زندگی رؤیایی برایت می سازم و هر گز پای تو نه به عراق و نه به ایران می رسد همه فکر می کنند مرده ای در حالیکه بهترین زندگی را داری، اما اگر به میل خودت قبول نکنی، به زور تو را به عقد خودم در میاورم و بعد این بچه را نابود می کنم، چنان می کنم که داغش برای همیشه بر دلت بماند. حالا سریع به من بگو چه می کنی؟! محیا که از لحن ترسناک ابو معروف وحشت کرده بود و در همین حین صدای گریه کودک بلند شد، بغض گلویش را قورت داد و اشک گوشه چشمش را با دست گرفت و دستانش را به سمت ابومعروف دراز کرد و گفت: بچه ام را بده! ابو معروف خنده بلندی کرد و گفت: این یعنی پیشنهاد دوم را پذیرفتی! و کودک را به سمت محیا داد و گفت: بگیر معروف را پسر گلم را، او قرار است نام پدرش ابو معروف را زنده کند محیا نوزاد را گرفت آهسته گفت: از اتاق بیرون برو بگذار راحت باشم. ابومعروف که کبکش خروس می خواند دست روی چشمش گذاشت و گفت: چشم ملکهٔ من! هر چه بگویی انجام می دهم و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت. گریه نوزار بیشتر شده بود، محیا دستی به گونه پسرک کشید و گفت: کیسان کوچولوی من! من نام تو را کیسان میگذارم چرا که پدرت مهدی دوست داشت نام پسرش قهرمانی باشد که عشق حسین به دل داشت و ساکن عراق بود. «پایان فصل اول» 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر ۹۰ #قسمت_پایانی_فصل_اول صدای گریه کودکی از پشت در بلند شد، ناخواسته لبخندی روی لب محیا ن
فصل دوم: 🎬: به نام خدا  إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ « سوره رعد، آیه۱۱» و براستی این وعدهٔ قران است که انسان می تواند با اعمالش تقدیر و سرنوشتش را تغییر دهد. رؤیا، ماشین را خاموش کرد و همانطور که قربان صدقه دختر کوچکش، هدی میرفت او را بغل کرد، از ماشین پیاده شد و دزدگیرش را زد و می خواست به طرف در خانه برود که ماشینی کنارش متوقف شد و سپس صدای مهربان همسرش بلند شد: سلام خانم معلم، اندکی صبر تا این غلام حلقه به گوش هم برسد. رؤیا که همیشه دلش غنج می رفت برای این حرفهای صادق به عقب برگشت و هدی را در آغوش صادق که الان پیاده شده بود، گذاشت و گفت: و علیکم السلام یا سیدی!! بیا بگیر گل دخترت را غلام نخواستم، به قول مادرم: آقا باش و خدمت کن... صادق همانطور که بوسه ای از گونه هدی که با چشمان خوابآلود پدرش را نگاه می کرد، می چید گفت: الهی این آقا فدای دختر گل و خانم گل ترش بشه... رؤیا درخانه را باز کرد و گفت: ماشینت را نمیاری تو؟! بعدم اگر قربون ما بشی کی بیاد برای آقا پسرت درس مردانگی بده؟! صادق همقدم با رؤیا وارد خانه شد و گفت: خوب معلومه، همسر عزیزم که ازصدتا مرد مردتره... رؤیا در هال را باز کرد و همانطور که به صادق تعارف می کرد وارد بشن گفت: چقدر زبون میریزی تو! یعنی اگر این زبون را نداشتی تا الان صدبار ترورت کرده بودن.. صادق به سمت اتاق خواب بچه ها رفت و دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت:هیس! آرامش آغوش پدر، دختر را به خوابی ناز کشانید، لطفا با حرفهایتان، زحمات این پدر را بر باد ندهید. رؤیا همانطور که چادرش را در می آورد، لبخندی زد و به سمت اتاق رفت‌ و بعد از دقایقی که لباس هایش را عوض کرده بود، صادق هم در آشپزخانه به او پیوست. رؤیا چای ساز را به برق زد و گفت: آفتاب از کدوم طرف سر زده امروز زود اومدی؟! بعدم ماشینت را بیار داخل تا پراید ما هم به دنبالش داخل شود. صادق به سمت یخچال رفت و همانطور که بطری آب را بیرون می آورد گفت: دیگه گفتیم امروز سورپرایزتون کنیم، اراده کردم امروز حیاط کوچکمان جولانگاه پراید همسر عزیزمان باشد و اسب این شاهزادهٔ بی تاج و تخت بر سر در کاخمان بماند. رؤیا که از این حرفها خاطره خوشی نداشت، قابلمه خورشت را روی گاز گذاشت تا گرم شود و بلند گفت: چچچی میگی صادق؟! می خوای جایی بری؟! صادق انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت: آرام باش همسرم، آرام باش ای مادر نمونه که اگر صدایت را بالا ببری، آن پری رو که در خواب ناز آرمیده تو را به خود می خواند و از این لحظات در کنار یار ماندن محروم می کند. رؤیا آهسته گفت: صادق! بگو ببینم چی شده؟! می خوای جایی بری؟! صادق مانند پسرک شیطونی که شرمسار بود سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: مأموریت دارم...اما خیلی زود تموم میشه، فقط دو سه شب هااا رؤیا اوفی کرد و روی صندلی قهوه ای رنگ آشپزخانه نشست و گفت: صادق! من توی این شهر غریب با دو تا بچه چه کنم؟! نه خواهر و نه مادر و نه قوم و خویشی کنارمه، تو هم که دم به دقیقه میری مأموریت... صادق روبه روی رؤیا نشست و گفت: اولا پسرمون محمد هادی برای خودش مردی شده، امسال دیپلم میگیره دوما دیگه باید عادت کنیم، اگر به خاطر محل کار شما نبود که میرفتیم مشهد کنار پدر و مادر و آشناهامون، اما چکار کنم؟! مشکل انتقالی شماست... رؤیا سرش را تکان داد و گفت: نه اینکه شما بدت میاد اینجا باشیم؟! صادق لبخندی زد و گفت: هدف ما خدمت هست، حالا چه میشه توی مناطق محروم خدمت کنیم؟! رؤیا خیره به شعله روشن گاز شد و گفت: چند روز پیش یه گروه جهادی اومدن برای خدمت، نبودی ببینی مردم اون روستا چه صف طویلی تشکیل دادند برای پزشک...البته پزشک عمومی بود و این بیمارها از هر نوع بیماری توشون دیده میشد، ولی یه چیز جالب و البته عجیب برات بگم... صادق که خوشحال بود رؤیا با یاد آوری روستا، بحث مأموریت رفتن اونو فراموش کرده بود گفت: بگو ببینم چی جالب و چی عجیب بود؟! 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فصل دوم: #دست_تقدیر۲ #قسمت_اول🎬: به نام خدا  إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّ
🎬: رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد و گفت: اولین روزی این اردوی جهادی برپا شد، یکی از بچه ها که مریض احوال بود را بردیم دکتر، دکتره ازش آزمایش گرفت و امروز توی روستا چو انداخته بودن که یه بیماری مرموز داشته و همه باید آزمایش بدن، باورت میشه، کل روستا از کوچک و بزرگ قطار شده بودن که آزمایش بدن، من فکر می کردم دکتره با دیدن اینهمه جمعیت عصبی میشه و میزنه زیر همه چیز اما انگار طرف خیلی هم مشتاق بود... صادق خنده ریزی کرد و گفت: حالا تو از کجا فهمیدی که دکتره مشتاق بود؟! چون جمعیت زیاد بود به اشتیاق دکتر پی بردی؟ رؤیا رویش را به طرف صادق کرد و گفت: مسخره نکن صادق! برام عجیبه، اگر تو هم اونجا بودی شک می کردی، آخه من همراه یکی از دانش آموزام رفتم، دکتره اصرار داشت از منم آزمایش بگیره که من اجازه ندادم و آخر کاری یه ذره از بزاق دهنم را گرفت تا ببینه واقعا منم درگیر شدم یا نه؟! جالبه از هر خانواده یک نفر هم میرفت آزمایش میداد کافی بود و از همه هم بزاق دهن می گرفت و هم خون... صادق از جا بلند شد و همانطور که بشقابها را آماده می کرد برای کشیدن غذا گفت: عجیبه آره...آزمایش خون شنیده بودم، اما بزاق دهن نشنیده بودم، یعنی به چه کارش میاد؟! رؤیا شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا.. صادق روی صندلی نشست و‌گفت: میشه فردا به یه بهانه بری، سر از کار دربیاری؟! خیلی عجیبه برام، یعنی ذهنم درگیرش شد. رؤیا با حالت خنده گفت: به شرطی میرم که امروز کنارمون بمونی و نری مأموریت... صادق بشقاب را پر از برنج کرد و گفت: شرط مرط نداریم خانم جان! اون مأموریت را باید برم و در همین حین زنگ خانه به صدا درآمد و رؤیا همانطور که به طرف آیفون میرفت گفت: حتما محمد هادی هست، احتمالا دوباره کلید را یادش رفته صادق آهانی گفت و خیره به دانه های برنج پیش رویش شد و ذهنش حول این موضوع می چرخید و زیر لب گفت: یعنی امکان داره این دکتره هم از اون تیم.... در همین حین صدای محمد هادی بلند شد: سلام مامان! سلام بابا...به به جمعتون جمع هست و فقط گلتون کمه که اونم رسید ... 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
💯✍🏻رسول خدا (ص) فرموده است:هر کس که دندانش درد می کند انگشتش را بر دندانی که درد می کند بگذارد و با اعتقاد تامه آیه «23 سوره ملک» را هفت(7) مرتبه بخواند ، بخواست خدا دردش ساکت خواهد شد. 《بسم الله الرحمن الرحیم قُلْ هُوَ الَّذِي أَنشَأَكُمْ وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ قَلِيلًا مَّا تَشْكُرُونَ》 📚 مکارم الاخلاق ، ص 405 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌸✨ بعضی از علماء می‌گویند خواندن ۱۰۰ مرتبه سوره قدر در یک مجلس برای جلب مجرب است✨ 📚 دو هزار دستور العمل مجرب ۳۳۲ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🖊 هر ڪس《سوره تڪویر》را در موقع آمدن باران ۱۰۰ بار با نیت خالص و توجہ به خدا و معنے بخواند و خود را بخواهد حاجتش روا گردد 📚 خواص آیات قرآن کریم ۱۹۶ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💯✍🏻امام صادق ع فرمود‌‌: روایت شده که وقتی خداوند دستور داد این آیات : سوره حمد ، آیت الکرسۍ ، آیات ۱۸، ۱۹، ۲۶، ۲۷، سورهٔ مبارکه آل عمران را به زمین آوردند به عرش الهے چنگ زدند و گفتند پروردگارا ! ما را به سوی اهل خطا و گنهکاران می فرستی؟ ⇇خداوند به ایشان وحی فرمود که به سوی زمین بروید ، به عزّت جلالم سوگند که هریک از شما این آیات را تلاوت کند هفتاد رحمت از رحمت های پنهان من به او می رسد . و هفتادحاجات از او بر آورده می شود ، هرچند بسیار گناهکار باشد 📚 مفاتیح الجنان ۵۸۲ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌸✨ جهت رفع افسردگے و انزوا و گوشہ گیرے ده بار قبل از طلوع و غروب بخواند✨ 📚 ناگفته‌ها ۱۸۴ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌸✨امام صادق ؏ ؛ درهاے گناهان را با استعاذه ﴿ پناه بردن به خدا‌ ﴾ ببندید و درهاے طاعت را با《بسم الله》 گفتن بگشایید✨ 📚 الدعوات ۵۲ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨✍اگر شخصی در پی امور ناروا و اشتباه میباشد و خواهی ڪه اورا بازدارے بر روے سیب یا گلابی این آیات را خوانده و به او بخوران 🍃🍂آیات 90 الی 92 سوره مائده : يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالأَنصَابُ وَالأَزْلاَمُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ إِنَّمَا يُرِيدُ الشَّيْطَانُ أَن يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاء فِي الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ وَيَصُدَّكُمْ عَن ذِكْرِ اللّهِ وَعَنِ الصَّلاَةِ فَهَلْ أَنتُم مُّنتَهُونَ وَأَطِيعُواْ اللّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَاحْذَرُواْ فَإِن تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُواْ أَنَّمَا عَلَى رَسُولِنَا الْبَلاَغُ الْمُبِينُ🍂🍃 📚خواص آیات قرآن ڪریم  @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ چرا مسیر رسیدن به ظهور، اینقدر سخت و پرفراز و نشیبه؟ عج🌱 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
02 Be Vaghte Shaam (1403-05-16) Mashhad Moghadas.mp3
32.23M
🔈 🔰 جلسه دوم ⚜ اهمیت ژئوپلوتیک شهر شام؛ ظهور موعود یهود و مسیح [2:38] * علت نام‌گذاری شهر شام: سکونت جناب سام بن نوح در این شهر [5:51] * امکانات فراوان و جنگ همیشگی و تاریخی بر سر شهر شام [9:59] 🔻 شام؛ شهر شومی و بدبختی [15:22] 🔺 یمن؛ شهر یُمن و برکت 📍 سهم‌خواهی یهود، مسحیت و مسلمانان از شهر شام [17:51] * مسجدالاقصی؛ ارض مبارکه ذکر شده در قرآن [18:29] * مرکزیت کعبه و شکل گیری شرق و غرب بر اساس آن [24:06] * مصر؛ زندان اقوامی که خدا به ایشان غضب کرده [28:53] * ترس یهودیان از ایران بر اساس پیشگویی‌های خودشان [30:47] * اکراه امام باقر (علیه‌السلام) از خوردن غذا در ظرف مصری [37:46] * مسجدالاقصی؛ مرکز حکومت جهانی حضرت سلیمان (علیه‌السلام) [39:58] * خدمت خلیفه دوم به یهودیان و فرستادن ایشان به فلسطین [42:07] * ماجرای عجیب ماه‌گرفتی در زمان حضرت موسی (علیه‌السلام) و پیرزن با معرفت [45:55] * سبیت حرمه و حملن مکشفات الروؤس علی الاکف بغیر وطاء حتی دخلن دمشق [52:15] ⏰ مدت زمان: ۱:۰۱:۳۴ 📆 ۱۴۰۳/۰۵/۱۶ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
23_Goriz_Az_Rajim_1401_06_08_Moharram_1444_aminikhaah.ir.mp3
26.34M
⭕️سلسله مباحث « » ✅جلسه بیست و سوم 🛑تصویر سازی چهره ی ملکوتی شیطان 🛑 خلوت با نامحرم چه خاطراتی دارد؟ 🛑غضب چیست ؟راه خاموش کردن آن چگونه است ؟ 🛑منشأ شهوت و غضب از کجاست؟ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔺استوری کاربر عراقی و گلایه از زنان ایرانی بابت بستن چفیه! به فرهنگ آداب و رسوم میزبان احترام بگذاریم. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سلام دوستان لطفا براشون دعا کنید و صلوات بفرستید
سلام دوستان التماس دعا دارن به نیتشون دعا کنید
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ بوی گل آید و دلتنگ خراسان نشوی؟ میشود بغض فرو داری و باران نشوی؟ او طبیبی‌ست که نزدش بروی،میخواهی تا ابد محضر او باشی و درمان نشوی فاتحِ قلهٔ مقصود نخواهی شد اگر پای بوسِ حرمِ حضرت سلطان نشوی کنج ایوان طلایش بنشینی،هرگز طالبِ داشتنِ ملک سلیمان نشوی هشتمین‌بابِ‌بهشت‌است محال است به دل عشق او داشته باشی و غزلخوان نشوی 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ ع👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/132 💌💌💌💌💌💌💌 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
طالبِ خونِ خدا، مَتى تَرانا وَ نَراكَ يابنَ مِصباح الهُدي، مَتى تَرانا وَ نَراكَ چه شود با تو كنم گريه سرِ قبرِ حسين در مزار شهدا، مَتى تَرانا وَ نَراكَ السلام علیک با صاحب الزمان 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " به رسم وفای هر شب بخوانیم 😍 متن دعا و طریقه خواندن نماز عج 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/102 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔆 خوش به حال اون کسانی که تک تک قدمهاشون رو در پیاده روی اربعین؛ در راه عشق؛ در مسیر ظهور برمیدارند. ع عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
می روم بر کربلا تا عُقده‌یِ دل واکُنم یوسُفِ گُمگَشته را بين حرم پيدا کُنم من یقين دارم که مَهدی زائرِ کَربُبَلاست می روم جان را فداىِ یوسُفِ زهرا کُنم ع عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این هر شب تکرار می‌شود یک فاتحه و سه توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس خاتون (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد ...: 🌼🍀🌼قرار هر شبمان یک ختم قرآن👇🏻 ( 3سوره توحید) به نیت سلامتی وتعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان عج 🌼🍀 💚دائم سوره قل‌هو الله‌احد را بخوانید و ثوابش را هدیه کنید به 💔این کار عمر شما را با برکت می‌کند و 💔 مورد توجه خاص حضرت قرار می‌گیرید• رحمه الله علیه⚘ ❤️✨هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست... 🌺سلامتی عج و تعجیل در ظهورش 🌺