#استوری 🌍 زمین به مقصد ظهور، به مقصد درمان تمام دردها، از این مسیر می‌گذرد... أَلسَّلامُ عَلىٰ مَن جَعَلَ اللهُ الشّـِفآءَ فی تُربَتِه

#زبانبند 🌸✨ این دعا را بر روی يک برگ كاغذ آبی رنگ نوشته و سپس در جای تاریک و مرطوبی در یک محفظه دفن كنيد در امر حلال مجرب است✨ 📚 خودآموز ميرداماد كبير _________🍁🍁🍁🍁 #اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج 🌹 ╭─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─╮ @NedayeRezvan ╰─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─

#ازدواج ۳ هر چی در زدم خونه نبود زنگ همسایه شونو زدم گفتم که مادرشون حالش بد شده میخوام که فوری ببینمش گفت که حمید سر خیابون توی تعمیرات موبایلی کار می کنه منم با عصبانیت رفتم سمتش ادرسی که داده بودن تنها یه تعمیرات موبایلی بیشتر نبود وقتی رسیدم، طلبکارانه گفتم حمید تویی؟ پسره که انگار از حرف من جا خورده بود و تعجب کرده بود که من کی هستم با حالت سوالی گفت بله خانم چی شده؟ گفتم شما یه لحظه بیا بیرون من با شما یه کاری دارم حالا صاحب کارشم نگاهش به ما بود و یه نگاه به امید ویه نگاه به من میکرد فکر می کرد مثلاً من یه مشتری ناراضی ام رو به حمید کرد و محکم پرسید حمید خانمو میشناسی؟ حمید هم‌گفت نه والا اولین باره میبینمش اروم گفتم من باید با ایشون یه صحبتی بکنم از مغازه خارج شدیم که با اخم بهش گفتم مادرتون اوضاع خوبی نداره چرا وقتی زنگ میزنم بهتون که بیاید پیشش جواب نمیدید؟ نه خودتون نه برادرتون شزمنده سرشو پایین انداخت و من ادامه دادم: میدونم کاراتون زیاده و سرتون شلوغه ولی دیگه حداقل یک ساعت یا نیم ساعت بهش سر بزنید حمید با ناراحتی گفت چشم دیگه مواظبشم حمید ازم اجازه گرفت و بعد از هماهنگی با صاحبکارش با من هم قدم شد علاوه بر اون تعمیرات موبایلی که می رفت شبا هم می رفت نگهبانی به شهربازی تازه تاسیس شده خلاصه همون شب پیامم داد و گفت امروز روز خوبی بود ازت ممنونم که بهم یادآوری کردی بیشتر مراقب مادرم باشم منم گفتم کاری نکردم وظیفم بود دیگه پیامامون شروع شد از محل زندگیم خونوادم، رشته تحصیلیم و کلی سوال دیگه پرسید بعدشم گفت راستی نامزدی، عشقی نداری؟ ادامه دارد کپی حرام