ازدواج ۵ اروم آروم منم بهش علاقه مند شدم و نرفتم خونه به مامانم گفتم نیام خونه بهتره کارم از دستم میره یه کم پول براشون فرستادم مامانم گفت بابام سیکار ترک کرده و حالش بهتره خوشحال شدم چن روز به شروع ترم دو مونده بود که حمید گفت محیا تو اصلا زن من میشی؟ تا اون روز حرف ازدواج نزده بود هنوز جوابی بهش نداده بودم که گفت بنظرم زندگیم داغونتر از این حرفهاس که بتونم کسی خوشبخت کنم ولی به تو علاقه دارم فقط گفتم منم ازت خوشم میاد در طول مدتی که دانشگاه بودم پسرهای زیادی خواستن بهم نزدیک بشن اما من به هیچ کدوم رو نمیدادم قصد بازی دادن و یا شکستن دل حمید رو نداشتم یه روز که داشتم تحت ملیحه خانم رو تمیز میکردم بهم گفت ببین دخترم حمید تورو دوست داره علاقه اش هم عین خیلی از پسرها برای یه مدت کوتاه نیست خوب میدونم قصدش ازدواج با توعه ولی خودت داری شرایط مارو میبینی اگر بهش جواب مثبت بدی که دادی راه اسونی جلوی پات نیست سرمو پایین انداختم با خجالت چیزی نگفتم به محض اینکه برگشتم خونه حمید بهم خبر داد که با مادرش بلیط گرفته و میخواد بیاد خواستگاری منم ماجرا رو کامل برای مادرم توضیح دادم سززنش وار نگاهم کرد و گفت من اینهمه زحمت تورو نکشیدم که دو دستی تقدیمت کنم به یه نفر که اوضاع مالیش داغونه؟ ادامه دارد کپی حرام