همیشه دلم میخواسته توی مراسم ختم، آن تَهمَهها باشم. همانجا که هیچکس تو را نمیبیند و نیاز هم نیست با هیچکس حرفی بزنی. دوست داشتم بروم برای خودم یک گوشه بنشینم، فکر کنم، قرآن بخوانم، اشک بریزم و بعد هم بدون اینکه لازم باشد جملههای تکراری و اعصاب خردکن "ایشالا غم آخرتون باشه و ..." را بگویم یا بشنوم، بیایم بیرون. به قول خواهرم، اینجور جاها خیلی مردمدار نیستم.
حتی برای مراسم مادربزرگ و پدربزرگم هم هر چه گفتند تو نوه اول خانوادهای و باید این جلو باشی برای عرض تسلیت، صدجور بهانه آوردم و باز رفتم ته مسجد، ته خانه، دور از چشم آدمهایی که میشناختندم. بهترین بهانه که البته واقعی هم بود خواهرزادههای عزیزتر از جانم بودند که توی آن شلوغی و آشفتگی، فقط پیش خالهشان آرام و قرار میگرفتند.
دیشب ساعت ۹ پیامش رسید: "فاطمه، مامانم رفت"
عین دیوانهها پیام دادم یعنی چی رفت؟! مگه میشه؟؟!!
اما شده بود. از اینکه کنار پیامم، دیگر دو تیک آبی خوشرنگ ننشست فهمیدم رفته واقعا. چیزی درون دلم میجوشید. هر کار کردم از پس آرام کردن دلم برنیامدم. به خودم که آمدم دیدم ساعت ۱۰ شب است و من جلوی خانهشان ایستادهام و دارم زنگ میزنم. میدانستم احتمالا طبق اصول و رسوم اصفهان که بعد از ۱۷ سال هنوز خیلیهایش را نمیتوانم هضم کنم، این کار فقط یک خبط بزرگ و بیادبی به حساب میآید.
توی ایوان حیاط در آغوش کشیدمش. نشستم کنارش. بیهیچ آداب و نگرانی، ناله کردیم، اشک ریختیم و درد کشیدیم. جملههای کلیشهای عرض تسلیت رنگ باخته بودند. دورشان انداختیم. نیازی بهشان نداشتیم. ما زبان بهتری برای رساندن عمق غم و درد به یکدیگر بلد بودیم. زبانِ قلب، زبانِ اشک، زبانِ آغوش، زبان قربان صدقه رفتن برای دل بیقرارش.
توی برگشت داشتم فکر میکردم که چه چیز باعث شده بتوانم فاطمه را از آن پستوهای مخفی و دور از دسترس آدمها در مراسم عزا، از آن تَهمَهها بیرون بکشم و اینجور خودخواسته و آگاهانه، آن هم همچین شبی بیاورم روبروی صاحب عزا بنشانمش؟ جواب دلم این بود: "داستان رفیق با تمام داستانهای عالم توفیر دارد."
#روایت_زندگی
#رفیق_عزیز
@Negahe_To
ما دهه شصتیها بعد اینهمه سال هنوز به
شبت شیک
شبت ستارهبارون
شبت بهشت و ...
برا شب بخیر گفتن عادت نکردیم! حالا امشب دانشجوم بعد از گپ و گفت درباره نمره درسش برام نوشته: "استاد، شبتون نوتلا"
خداییش چی میگن اینا🤔😵💫🤐
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To
صدای میثم_تیر ۱۴۰۲.mp3
810.4K
صبح اول وقت بوی جنازه خورده بود زیر دماغم. صدای شیون و گریه رسوخ کرده بود در گوشهایم. تصویر آدمهای بیتاب و پریشان نقش بسته بود در چشمانم؛ و هر چه طعم تلخ در دنیا بود نشسته بود در ذائقهام.
از غروب در جستجوی چیزی بودم که توان شستن و بردن همهشان را حداقل برای چند ساعتی داشته باشد. صدایی از جنس بهشت به دادم رسید و نجاتم داد.
#میثم_عزیز_من
#خاله_خواهرزاده
#عشق_پنجم
#روایت_زندگی
#خدایا_برای_همه_نعمتهات_شکر
@Negahe_To
🌙
خواب
همه ما را با یکدیگر
برابر میکند،
درست مانند برادر بزرگش، مرگ...
آرتور شنیتسلر
🍃 شبت بخیر باد رفیق، غمت نیز هم...
#شب_شد_خیر_است
@Negahe_To
چند روز دیگه منتظرت بودیم فرشته کوچولو اما انگار قرار بود عیدی عید غدیر امسالمون باشی! اونم دقیقا سر ظهر که خالهات وسط نذری شلهزردش، دست تنها گیر افتاده بود😅
خوش اومدی😍
#فرشتهای_از_بهشت
#خاله_خواهرزاده
#عیدی_عید_غدیر
#روایت_زندگی
@Negahe_To
📚 تغییر، کِش آمدن جهان است و با مقدار معتنابهی درد همراه. حتی گیاهان هم وقت تغییر، درد میکشند. فرق نمیکند زنده باشند یا مرده. اگر دقت کنیم این درد را در هر حالتی تشخیص میدهیم. مثلا اگر وقتی میوهای دارد در سرکه تخمیر و تجزیه میشود در شیشه را بردارید، بوی این درد کشیدن را به خوبی میشنوید. کمی تند، تلخ و البته گس.
#یک_پیاله_کتاب
#کتاب_راهنمای_مردن_با_گیاهان_دارویی
@Negahe_To
یادم نمیآمد زحمت خالصانه و جهادی کشیده باشم. فقط مدتی بود که لطف خدا شامل حالم شده بود و داشتم در اتمسفر مبنا، در کنار آدمهایی با حال خوب، نفس، تازه میکردم. هر چه برایش دلیل و منطق ردیف کردم فایده نداشت. ظرف محبت وجودش لبریز شده بود برای منی که تابحال نه دیده بودمش و نه حتی با هم، همکلام شده بودیم. آخرش پذیرفتم که کتابی به رسم هدیه از طرفش بنشیند گوشه کتابخانه نُقلیام.
اصرار کرد که خودم کتاب معرفی کنم. به لیست کتابهای در صف خریدم نگاه کردم و سه تا اسم را جدا کردم برای اینکه دستش برای انتخاب و خرید یکی از آنها باز باشد. هم نگران هزینه بودم هم موجود بودن کتاب و هم دردسرهای پیشبینی نشده برای خرید.
حالا هر سه کتاب با هم نشسته در کتابخانهام! سه کتاب با سه هزینه پست جداگانه از سه فروشگاه مختلف. هر چه حساب کتاب مادی کردم دیدم برای جبران این محبت عمیق کاری از دستم برنمیآید. برایش پیام دادم امسال محرم هر چه پای کتاب "آه" بغض کنم و اشک بریزم ثوابش دربست برای شما که ندیده، انقدر برایم عزیز شدهای با این قلب وسیع و مهربانت.
#دنیای_مجازی_یا_حقیقی
#رفیق_عزیز_مبنایی
#هدیه
@Negahe_To
چند وقتی است دل دل میکنم برای یک چله گرفتن. یک چله برای سر و سامان دادن یکسری کارهای عقب افتاده که توی شلوغی طول ترم و بعد هم اتفاقات چند وقت اخیر، مجال فکر کردن و امکان رتق و فتقشان را نداشتم.
مدام هی امروز و فردا کردم و بهانههای مختلف را عین واگنهای قطار به ردیف چیدم توی ذهنم. دنبال آمدن یک شنبه باانرژی بودم که بتواند دست دلم را بگیرد و بلندم کند اما هر چه صبر کردم نیامد. دلم میخواست از اول ماه ذیقعده شروع کنم اما نشد. امروز دیدم ۱۱۰ روز از سال گذشته و رسما دارد دیر میشود. اولین ماه تابستان هم دارد به سرعت برق و باد از جلوی چشمانم میگذرد. یک تصمیم کبری گرفتم که اینبار به جای شنبه، از یکشنبه شروع کنم! به تقویم نگاه کردم و دیدم فردا میلاد امام هفتم است. بابای مهربانِ امام رضا و حضرت معصومه. نور امید و انگیزهای نشست ته قلبم. اما بهانهها هنوز توی ذهنم وول میخوردند و رهایم نکرده بودند. نگاهی به صفتهای روزشمار دعای جوشن انداختم. دیدم فردا ۱۱۱امین روز از سال ۱۴۰۲ با صفت "یا من قوله حق" است! مثل یک مُهر محکم نشست پای قول و قرارم و همه بهانهها را ریخت بیرون.
🌱 اگر شما هم دوست دارید یا نیاز دارید به چهل روز مداومت برای انجام هر کار ریز و درشتی که توان یا انگیزه و حوصلهاش را تنهایی ندارید، خبرم کنید. دست خدا با جماعت است و برکاتش به لطف امام موسی کاظم حتما شامل حال همهمان خواهد شد انشاءالله😍
#تصمیم_کبری
#روایت_زندگی
@Negahe_To
امروز نه اول هفته است، نه اول ماه و نه اول فصل؛ اما
🌾 یک فرصت جدید برای شروع دوباره است.
#انگیزشی
#روز_اول_چله
@Negahe_To
🌾 اگر به دنبال تغییر هستید نباید آن را فقط بخواهید؛ باید به آن احساس نیاز داشته باشید.
#انگیزشی
#روز_دوم_چله
#صبح_شد_خیر_است
@Negahe_To