eitaa logo
[نگاه ِ تو]
378 دنبال‌کننده
615 عکس
63 ویدیو
2 فایل
من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ هم‌صحبتی: @MoHoKh ‌هم‌صحبتیِ ناشناس: https://daigo.ir/secret/21385300499
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌۱۴:۳۰ دو تماس بی‌پاسخ از نامه‌رسان پست روی گوشی بود. سر کلاس بودم که زنگ زده بود. منتظر بسته پستی نبودم. پیامک داده بود که بسته را تحویل همسایه داده. ۲۰:۱۹ یک تماس بی‌پاسخ از مامان داشتم. توی ترافیک اتوبان گیر افتاده بودم. مامان می‌دانست دیر می‌رسم خانه. جای نگرانی نبود. ۲۰:۴۹ مستقیم رفتم در خانه همسایه. کلی وسیله دستم بود. خستگی از بندبند بدنم چکه می‌کرد. بسته پستی هم به وسایل اضافه شد. اسم رفیق عزیزم را روی بسته دیدم. به چه مناسبتی برایم بسته پست کرده بود؟ ۲۰:۵۲ رسیدم توی خانه. هر چه دستم بود را یکجا گذاشتم روی زمین. گوشی را چک کردم. منتظر بودم پیامک مامان را ببینم که "کاری نداشتم. استراحت کن فردا زنگ می‌زنم". اما پیام داده بود: "سلام اگه تونستی زنگ بزن من تو مراسم هستم بخاطر همین کارت داشتم". ۲۰:۵۹ لباس‌ها را ریختم روی مبل. چاقو و گوشی را با هم برداشتم. انگشتم را از چپ به راست روی اسم مامان کشیدم و گوشی را گذاشتم بین شانه و گوشم. با چاقو افتادم به جان نوارهای چسب کاغذی روی کارتن. پنجمین بوق که خورد گوشی را برداشت. چسب‌ها باز شده بود اما منگنه بزرگی، لبه‌های کارتن را محکم به هم‌ چفت کرده بود. صدای مامان لابه‌لای مداحی و همهمه جمعیت گم می‌شد. با منگنه کلنجار رفتم. "یه مراسم برای ... گرفته بودن ما رو هم دعوت کردن بیاییم". چرا باز نمی‌شد؟ گوشی را گذاشتم روی پایم و زدم روی بلندگو. "فاطمه، اینجا خیلی حال و هواش خوبه". دو دستم را گرفتم دو طرف لبه کارتن و با تمام قدرت کشیدم. "یکم پیش شماره کارت واریز مستقیم برای حرم امام علی، امام حسین و حضرت عباس رو دادن". بالاخره باز شد. کتاب کهکشان نیستی را با یک متن پُر از حال خوب، از توی کارتن درآوردم. "اونجا یدفعه یادت افتادم. برا همین بت زنگ زدم". زیر کتاب، یک جعبه شیرینی بود و یک بسته کوچک. بسته را باز کردم. "جواب تلفن ندادی خودم از طرفت برای حرم امام حسین پول واریز کردم". کنار مهر و تسبیح تربت، نوشته بود هنیئا لِزُوارِ الحسین... @Negahe_To
هدایت شده از سِدگراف
و این قشنگ‌ترین تعریف از دوست داشتن بود :)❤️ @sedgraph
‌ ‌ بعد از خواندنش، حبیبه جعفریان را که در جمع رفقایم، "حبیبه‌ی دل‌ها" صدایش می‌کنیم، خیلی بیشتر دوست دارم! واقعا اگر نوشتن نبود، چگونه می‌فهمیدیم قلب‌ها و رنج‌هایمان اینقدر آشنا و به هم نزدیک است؟ پ.ن. سنگین بودن نوشتار بعضی روایت‌ها ممکن است اذیت کننده باشد. با آرامش، دست اندازها را رد کنید و ادامه دهید! @Negahe_To
‌ ‌ یکدفعه تمام شدم. باورم نشد. تکیه دادم به دیوار و ذره‌بین انداختم روی وجودم. هیچ خبری از توان و انرژی نبود. یکباره نیست شده بود همه چیز. جسمم خالی کرده بود و روحم به زحمت خودش را دنبال این بدن می‌کشید. انگار که یکدفعه تمام خون بدنم را با سرنگ کشیده بودند بیرون. یک ربع از ساعت کلاس مانده بود. تازه قرار بود نیم ساعت هم اضافه‌تر بمانم که درس را تمام کنم. زمان دیگری برای جبران نداشتم. جلسه آخر بود. دوباره ساعت را نگاه کردم. بعید بود بتوانم دوام بیاورم. ‌ یاد این جمله افتادم که "بیا نجنگیده نبازیم". باید تلاشم را می‌کردم. رفتم سراغ باک ذخیره. نمی‌دانم دقیقا کجا بود و چرا تابحال ندیده بودمش. حس می‌کردم از شیره وجودم دارم خرج می‌کنم. بچه‌ها هم خسته بودند. بدون چاشنی خنده و شوخی نمی‌شد "انتگرال معین" را تمام کرد. به زحمت لبخند را روی لب‌هایم نگه داشتم. بدنم مدام آلارم هشدار می‌داد. صدای آلارم در هیاهوی صدای بچه‌ها گم می‌شد.‌ ادامه دادم. بالاخره تمام شد. نشستم روی صندلی. ‌ ‌ بهشان گفتم یک کاغذ بردارند و برایم نظرشان را بنویسند. درباره درس، کلاس و استاد. هر پیشنهاد و انتقادی که دلشان می‌خواهد. بدون اجباری برا نوشتن رد و نشانی از خودشان. غر زدند که استاد خیلی گشنه‌مونه. گفتم: اجباریه. نوشتند. بعد گفتم حیف که خیلی گرسنه و خسته‌این وگرنه میخواستم یه عکس یادگاری هم با هم بگیریم. صدای جیغ و دادشان کلاس را برداشت. نهههه ما خسته نیستیم. ما گشنه نیستیم. بعد هم برای نشان دادن اشتیاقشان شروع کردند به کف زدن. برگه‌ها را جمع کردم. لبخند زدم. عکس گرفتیم. یک قاب ماندگار از ۱۴۰۲/۱۰/۱۰. حالا نشسته‌ام روی مبل و دارم برگه‌ها را می‌خوانم. جسمم هنوز آلارم می‌دهد اما روحم راهش را جدا کرده و حالش خوب شده. یکی برایم نوشته: "ممنونم ازتون که با عشق به ریاضی، درس میدین و این انرژی مثبت و خوب رو در گردش بین همه میندازید." ذهنم تکرار می‌کند "انرژیِ در گردش". چه عبارت قشنگی. انرژی‌ای که لزوما از من شروع نمی‌شود، یا به من ختم نمی‌شود. من فقط یه حلقه‌ام در این زنجیره بی‌انتهای انرژی در عالم. باک ذخیره دارد دوباره پر می‌شود. آن یکی نوشته: "لطفا همیشه همینقدر پرانرژی و گرم و صمیمی بمونید با دانشجوها." جان گرفته‌ام. کسی در وجودم زمزمه می‌کند تا کِی و کجا، این انرژی، همچنان رزق تو خواهد بود؟ @Negahe_To
هدایت شده از یاسِ پشتِ پنجره 🌸
• از بی هنران شعله ادارک مجویید این طایفه را طره دستار بلندست تن چیست که با خاک برابر نتوان کرد؟ از کوتهی ماست که دیوار بلندست بله آقای صائب .. بله!
‌ ‌ ‌"هر صبح می‌میریم" را تقریبا یک نفس سر کشیدم. خواندنش تلفیقی از حس هیجان و آشفتگی برایم داشت. هم اعصابم را خرد می‌کرد هم نمی‌گذاشت زمین بگذارمش. زل زده بودم به صفحه لپتاپ و می‌خواندمش. تمام که شد، ساعت ده شب بود. هنوز شام نخورده بودم. توی خانه آرام و قرار نداشتم. دلم می‌خواست بروم توی خیابان و راه بروم. دوست داشتم با کسی درباره‌اش حرف بزنم. درباره حس‌هایی که داشت مغزم را می‌خورد‌. نمی‌دانم چرا احساس عجیب نیاز به فحش دادن در درونم حس می‌کردم‌. متاسفانه دایره واژگان دری‌وری گفتنم بسیار محدود بود‌. مجبور شدم به چند بار گفتن "لعنتی" به احمد، شخصیت اصلی داستان بسنده کنم! "سی و ده" را اما آرام و قطره‌ای خواندم. با اینکه می‌شد روی روان بودن متن سُر خورد و خیلی زود رسید به انتها. کتابی با چهل (سی و ده) روایت صمیمی و دوست‌داشتنی. داستانک‌های مردم انار در ماه مبارک رمضان و مردم خاوه در دهه محرم از نگاه طلبه‌ای که مهمان موقت شهر و روستایشان است. کوتاه بودن روایت‌ها خوب و بجاست. در هر روایت حداقل یکی دو جمله خاص به چشم می‌خورد. جملاتی که یادم می‌آورد سید احمد بطحایی، نویسنده قابلی است! @Negahe_To
‌ ‌ای داغ از قلب پریشانم چه میخواهی ای جای زخم کهنه از جانم چه میخواهی دریاچه‌ای خشکیده در آغوش خود دارم باران سرخ از ابر چشمانم چه میخواهی ای وای از این ای وای از این از دست دادن‌ها‌ ‌ای مرگ از جان رفیقانم چه میخواهی آرامشم کو ‌خنده‌ام کو اعتمادم کو بی‌هیچم و دیگر نمیدانم چه میخواهی ‌ما، ما وارثان دردهای بی‌شماریم ما گریه‌های چشم‌های انتظاریم ما، ما سرزمینی دور و تنها در غباریم ‌ما چیزی به غیر از غم، به غیر از هم نداریم ‌ما حسرت یک خنده دنباله داریم ‌ما خسته از این روزهای بی‌قراریم ‌دنیا بگو غم بیشتر از این نخواهد ماند ‌دنیای بی‌رویای ما غمگین نخواهد ماند ‌چیزی بگو آرام کن آشفتگی‌ها را در سینه‌ها این بغض سر‌سنگین نخواهد ماند ای چرخ بازیگر بگو بالانشینان را جای من و ما تا ابد پایین نخواهد ماند ‌فریاد این غم‌خانه خاموشی نخواهد داشت‌ ‌فرهاد این افسانه بی شیرین نخواهد ماند ما، ما وارثان دردهای بی‌شماریم ما، ما گریه‌های چشم‌های انتظاریم ما، ما سرزمینی دور و تنها در غباریم ما چیزی به غیر از غم به غیر از هم نداریم ما حسرت یک خنده دنباله داریم ما خسته از این روزهای بی‌قراریم @Negahe_To