فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من به این گنبد و ایون تو عادت کردم 💔
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
التماسمھ حرم...💔
#کربلایۍ_حسین_طاهرۍ🎧
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا رضا'ع' مولا💛
#ولادت_امام_رضا'ع'🎉
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
آیت الله فاطمی نیا:
بِدانیم...✌️🏿!
ما هیچ کاره هستیم؛
اگر خودَت را هیچ کاره بدانی؛ همه کاره میشَوی
ولی اگر خودَت را همه کاره بدانی؛ هیچ میشَوی🚶🏿♂!
#بــےتعارف...
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_هفتاد_و_یکم کمیل نگاهی به چشمان وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گر
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هفتاد_و_دوم
کمیل با دیدن امیرعلی اسلحه اش را پایین آورد و بقیه چیزها را به آن ها سپرد،او
فقط میخواست کمی حواسشان را پرت کند که نه به پیرمرد آسیبی برسانند و نیرو
برسد.
کمیل با یادآوری سمانه سریع به عقب برگشت و به سمت سمانه که زیر باران لرزان با
ترس و چشمانی سرخ از اشک به او خیره شده بود قدم برداشت.
کمیل روبه روی سمانه ایستاد،سمانه نگاه گریانش را به چشمان به رنگ شب کمیل دو
خت و با بغض گفت:
ــ کمیل
کمیل فرصتی به ادامه صحبتش نداد و سر سمانه را در آغوش گرفت ،و همین بهانه
ای شد برای سمانه که صدای هق هق اش قلب کمیل را برای هزارمین بار به درد
بیاورد.
کمیل سعی می کرد او را آرام کند ،زیر گوشش آرام زمزمه کرد:
ــ آروم باش عزیز دلم ،همه چیز تموم شد،آروم باش
سمانه از اوفاصله گرفت و گفت:
ــ کمیل بازوت زخمی شد
کمیل نگاه کوتاهی به بازوی زخمی اش انداخت و گفت:
ــ نگران نباش چیزی نیست، زخمش سطحیه،الانم برو تو ماشین همه لباسات خیس
شدند
سمانه دستانش را محکم در دست گرفت و گفت:
ــ نه نه من نمیرم
ــ سمانه خانمی اتفاقی نمیفته من فقط به امیرعلی گزارش بدم بعد میریم خونه
او را به سمت ماشین برد و بعد از اینکه سمانه سوار شد لبخندی به نگاه نگرانش زد و
به سمت امیرعلی رفت.
ــ شرمنده داداش دیر اومدیم بارون ترافیکچ سنگین کرده بود الانم از فرعیا اومدیم
که رسیدیم
ــ اشکال نداره،فقط من باید برم خونه تنها نیستم،گزارشو برات میفرستم،پروندشونو
اماده کردی بفرست برای سرگرد حمیدی،یه چک هم بکن چرا این محله گشت نداره
ــ باشه داداش خیالت راحت برو
ــ خداحافظ
ــ بسلامت
امیرعلی به کمیل که سریع به سمت ماشین رفت نگاهی انداخت،می دانست کمیل
نگران حضور همسرش هست،خوشحال بود از این وصلت چون می دید که کمیل این
مدت سرحال تر شده بود ،و بعضی وقت ها مشغول صحبت با تلفن بود و هر از گاهی
بلند میخندید،خوشحال بود کسی وارد زندگی کمیل شده است که کمی این مسئول
مغرور و با جذبه را خوشحال کند.
*
پروند را بست و دستی به صورتش کشید،گوشی اش را برداشت و شماره سمانه را
گرفت ،از دیشب که سمانه را به خانه رسانده بود ،دیگر خبری از او نداشت.
ــ شماره ی مورد نظر خاموش می باشد لطفا....
تماس را قطع کرد و اینبار شماره ی فرحناز خانم را گرفت،بعد از چندتا بوق آزاد
بلاخره جواب داد.
ــ سلام خاله
ــ سلام پسرم،خوبی؟؟
ــ خوبم شکر،شما خوب هستید؟
ــ خداروشکر عزیزم
ــ ببخشید مزاحم شدم،سمانه هستش؟چون هر چقدر بهش زنگ میزنم گوشیش
خاموشه
ــ چی بگم خاله جان،سرما خورده هم تب کرده،الانم تو اتاقشه،فک کنم گوشی اش
شارژ نداشته باشه
ــ پس چرا به من چیزی نگفت؟
ــ نمیدونم خاله جان،صبح محمود بردش دکتر کلی دارو و امپول نوشت براش
کمیل کلافه و عصبی دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ باشه خاله جان،من یکم دیگه مزاحمتون میشم
ــ مراحمی پسرم،خوش اومدی
کمیل بعد از خداحافظی،از جایش بلند شد و کتش را برداشت و از اتاق خارج شد،با
برخورد هوای سرد به صورتش لبه های کتش را بیشتر بهم نزدیک کرد،سوار ماشین
شد و به سمت خانه ی آقا محمود رفت.
****
با صدای تیکی در باز شد و کمیل وارد حیاط خانه شد،زمین از بارش باران خیس شده
بود،سریع مسافت کم را طی کرد و وارد خانه شد،با برخورد هوای گرم داخل خانه به
صورتش لبخندی بر روی لبانش نشست،فرحناز خانم با خوشحالی به استقبال
خواهرزاده اش آمد.
ــ سلام عزیزم ،خوش اومدی
ــ سلام خاله،ببخشید این موقع مزاحم شدم
فرحناز خانم اخمی کرد و گفت:
ــ نشنوم یه بار دیگه از این حرفا بزنی ها
کمیل آرام خندید و کیسه های خرید را به طرف فرحناز خانم گرفت.
ــ برا چی زحمت کشیدی خاله جان
ــ این چه حرفیه خاله،وظیفه است
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
#حسیـنمن¹²⁸
بجز تو در همہ عالم دگر دلبر نمےبینم
بجز تو در همہ گیتے دگر جانان نمےدانم
شب جمعه هوایت نکنم میمیرم💔
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_هفتاد_و_دوم کمیل با دیدن امیرعلی اسلحه اش را پایین آورد و بقیه چیزها را به
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هفتاد_و_سوم
فرحناز خانم خریدها را به داخل آشپزخانه برد و وقتی متوجه نگاه نگران کمیل به
اتاق سمانه شد آرام خندید و گفت:
ــ پسرم سمانه تو اتاقشه
کمیل شرم زده سرش را پایین انداخت و به سمت اتاق رفت،آرام تقه ای به در زد و در
را باز کرد،وارد اتاق شد،با دیدن سمانه که با صورت سرخی روی تخت دراز کشیده
بود و کلی پتو روی آن بود و حدس اینکه این کار فرحناز خانم باشه سخت نیست.
کمیل آرام خندید که سمانه اعتراض گونه گفت:
ــ کمیل
ــ جانِ کمیل
سمانه آرامتر گفت:
ــ بهم نخند
از حالت مظلومانه و بچگانه ای که به خود گرفت خنده ی بلند کمیل در اتاق
پیچید،کنارش نشست و ب*و*سه ای بر پیشانی اش کاشت.
ــ اِ کمیل سرما میخوری برو عقب
ــ من راحتم تو نگران نباش
ــ مریض میشی خب
ــ فدای سرت،شرمندتم سمانه
سمانه با تعجب گفت:
ــ برای چی؟
ــ حال الانت تقصیر من بود،من نمیخواستم دیشب با همچین صحنه ای روبه رو
بشی،دقیقا من از این اتفاقات میترسیدم که زودتر پیش قدم نشدم
سمانه اخمی کرد و مشت محکمی به بازوی کمیل زد و غر زد:
ــ آروم آروم،برا خودت گازشو گرفتی رفت،اصلا تقصیر تو نیست،اتفاقا الان من بهت
افتخار میکنم که دیشب جون یک انسانو نجات دادی بدون اینکه بزاری ترس یا
چیزی به تو غلبه کنه.
چشمکی زد و بالحن با مزه ای گفت:
ــ شوهر من قهرمانه ،حالا تو چشم اینو نداری خوشبختی منو ببینی به خودت ربط
داره
کمیل در سکوت به چشمان سمانه خیره شده بود،باورش نمی شد که این دختر
توانست با چند جمله همه ی عذاب وجدان و آتشی که به جانش رخنه زده بود را از
بین ببرد،و با خود فکر کرد که سمانه پاداش کدام کار خوبش بوده اما به نتیجه ای
نرسید جز اینکه سمانه حاصل دعاهای خیر مادرش است.
***
فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد و بعد از بهانه کردن نهار از اتاق بیرون رفت.
کمیل نگاهی به پنجره باز اتاق انداخت و گفت:
ــ سمانه چرا پنجره بازه؟
سمانه اشاره ای به پتوها انداخت و گفت:
ــ با وجود این همه پتو دارم از گرما میسوزم،بلاخره هوای بیرن یکم خنکم کنه
کمیل سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ پس این دانشگاه چی یادتون میده؟؟
سه پتویی که فرحناد خانم انداخته بود را از روی سمانه برداشت، و پتوی نازکی
برداشت و دوباره روی سمانه انداخت.
ــ با این پتوها تا الان نپختی خودش معجزه است
سمانه آرام خندید و میوه ای که کمیل برایش پوست کنده بود را گرفت و در دهانش
گذاشت.
ــ سمانه
ــ جانم
ــ چرا به من زنگ نزدی که ببرمت دکتر؟
سمانه روی تخت نشست و دست کمیل را در دست گرفت،متوجه ناراحتی اش شده
بود.
ــ اول میخواستم بهت زنگ بزنم اما بعد گفتم حتما کار داری دیگه مزاحمت نشم
کمیل جدی گفت:
ــ حرفات اصلا قانع کننده نیست،من اگه هر کاری داشته باشم تو برای من تو اولویت
هستی،تو همسر منی،تو الان همه زندگی من هستی، حال تو برام مهمتر از همه ی
مشغله هام هستش،پس فکر نکن که مزاحم من یا کارم میشی،متوجه هستی سمانه؟
ــ چشم ،از این به بعد دیگه اولین نفر به تو میگم
کمیل لبخندی زد و زمزمه کرد:
ــ چشمت روشن خانومی،الانم این میوه ها رو بخور
به طرف پنجره رفت و آن را بست.
ــ اِ کمیل بزار باز باشه
ــ نه دیگه کافیه،فقط میخواستم هوای اتاق عوض بشه.
نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها ساعت۳۰:۱۱ظهر را نشان می دادند.
سمانه با دیدن کمیل به ساعت گفت:
ــ میخوای بری؟
ــ چطور؟
ــ میدونم کار داری،اما میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
ــ بفرمایید خانمی
ــ برای نهار بمون،دوست دارم باهم نهار بخوریم
کمیا با شنیدن حرف های سمانه از خوشحالی دست سمانه را فشرد و گفت:
ــ به روی چشم خانمی ،نهارم پیش شماییم
سمانه با ذوق گفت:
ــ واقعا؟؟
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
انسان تمام خوبیها را با يك بدی فراموش میکند
وخدا تمام بدیها را با یک خوبی فراموش میکند
یاد بگیریم گاهی مثل خدا باشیم👌🏻
شبتون بخیر✨
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
ببینید و دقت کنید !!!
این سریالهای نمایش خانگی چه بلایی سر این ملت میاره.....
حامی و پشت پرده سریالهای نمایش خانگی بهائی ها هستند😨
ببینید و برای هر کسی که میشناسید، بفرستید
#نشر_حداکثری
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————