⏰͜͡🕊
حاجآقادانشمندمیگفتن↯
یہجوونےاومدپیشمنبدنشمیلرزید؛
شرو؏ڪردبہحرفزدن:
گفتخوابامامزمانرودیدم!
میگفتخواببودمصداۍ آیفونتصویریخونہاومد؛
رفتمجلوۍدردیدمتصویرھیہ سیدھ!!
جوابدادمگفتمشما؟!
گفتمنسیدمهدیام
راهممیدیخونٺ!!؟
گفتمآقاقربونتبرمیہ چندلحظہ
سریعشرو؏ڪردمبہجمعڪردنِ
ماهواره،پاسور،هرچیزےڪہ
ازنظرامامزمانخوبنیست!
رفتمجلوۍآیفوندیدمنیسٺـ💔'
دویدمتوڪوچہ
دیدمآقادارھ میره
همینڪهمیرفٺیہلحظہبرگشت!
اشڪ توچشاشودیدم💔😭'!
میگفت:خدایا...
مندرتڪتڪخونہهاروزدم..
ولےهیچڪسمنوراهمنداد🖤🚶🏾♂ :
🌷¦⇠#شروعڪنبهخودسازی
♥️¦⇠#عشقجانم
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل پریشونم🌬
#حاج_عبدالرضا_هلالۍ🎧
#یا_صاحب_الزمان'عج'💙
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
#یاطلعۃالرشید⁵⁹
اَگَردانِستَمیڪویَت،بهسَرمیآمَدَمسویَت
خوشاگَربودَمیآگَهزِراهورَسمِمَنزِلها
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
سلام همسنگرای عزیز امروز میخوایم ختم صلوات بزاریم به نیت فرج آقا ان شاءالله که کمکی کنیم برای ظهور آ
500 تا ثبت شد ✅
قبول باشه 🌸🌱
700🖇🌱
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
سلام همسنگرای عزیز امروز میخوایم ختم صلوات بزاریم به نیت فرج آقا ان شاءالله که کمکی کنیم برای ظهور آ
114 تا ثبت شد ✅
قبول باشه 🌱🌸
814🌱🖇
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
سلام همسنگرای عزیز امروز میخوایم ختم صلوات بزاریم به نیت فرج آقا ان شاءالله که کمکی کنیم برای ظهور آ
200 ثبت شد ✅
قبول باشه 🌸
1014🌱
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
سلام همسنگرای عزیز امروز میخوایم ختم صلوات بزاریم به نیت فرج آقا ان شاءالله که کمکی کنیم برای ظهور آ
100 تا ثبت شد ✅
قبول باشه 🌸🌱
1114🌱
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_نود_و_یکم ــ کیه؟ ــ سلام دخترم ،احمدی هستم میاید دم در ــ سلام آقای احمدی
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_نود_و_دوم
با وجود خستگی زیاد اما لبخندی بر لب نشاند و وارد خانه شد،کیفش را روی جا
کفشی گذاشت و وارد هال پذیرایی شد،با دیدن مهمانان در جایش خشکش زد.
افکاری که به ذهنش حمله می کردند و در سرش میپیچیدند و صداهایی که مانند
ناقوس در سرش به صدا در می آمدند را پس زد و آرام سلام کرد،با صدایی که او را
مخاطب خود قرار گرفت ،چشمانش خیس شدند.
ــ سلام به روی ماهت عروس گلم
سمانه وحشت زده به خانم موحد نگاهی انداخت،کسی جز سمیه خانم حق نداشت او
را عروسم صدا کند،او فقط عروس کمیل بود نه کسی دیگر...
با صدای لرزانی گقت:
ــ اینجا چه خبره؟
یاسین از جایش بلند شد و گفت:
ــ زنداداش بشین لطفا
اما سمانه دباره پرسید:
ــ یاسین اینجا چه خبره؟
سید مجتبی)آقای موحد( از جایش بلند شد و بعد از سرفه ی مصلحتی ،دستی بر
محاسنش کشید و گفت:
ــ سمانه خانم ما از پدرتون اجازه گرفتیم که امشب برای امرخیر مزاحم بشیم،که
سرهنگ هم اجازه دادند.
سمانه ناباور با چشمان اشکی به آقا محمود و محمد ویاسین نگاه کرد،باورش نمی شد
با او این کار را کرده باشند...
سمانه با صـدایی که از بغض و عصبانیت می لرزید گفت:
ــ لازم نبود به خودتون زحمت بدید،من به مادرتون گفتم که جوابم منفیه
ــ سمانه
حتی تذکر محمود آقا نتوانست او را آرام کند.
ـــ من قصد ازدواج ندارم آقای موحد،اینو بارها به شما و مادرتون گفتم،هیچکس
حق نداره جز خاله سمیه منو عروسم صدا کنه،من عروس کمیلم نه کسی دیگه
یاسین بلند شدو گفت:
ــ سمانه،تو هنوز...
ــ هنوز جوونم؟وقت دارم زندگی بکنم؟؟مگه من الان زندگی نمیکنم؟وقتی تا الان به
من میگی زنداداش چطور میخوای زن یکی دیگه بشم.
قدمی به عقب برداشت و گفت:
ــ این حرف آخرم بود،من نمیخوام ازدواج منم،آقای موحد قسمتون میدم به جدتون
دیگه این قضیه رو باز نکنید
سریع کیفش را برداشت و با شتاب از خانه خارج شد.
از ترس لرزی بر تنش افتاد،جرات نداشت نگاهش را بالا بیاورد و صاحب دست را
ببیند.
ــ بفرمایید
با شنیدن صدای مردانه و خشداری که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود،آرام
نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخوردکرد.
مردی قدبلند با صورتی که با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است.
او این مرد را دیده،در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند.
با یادآوری سردار احمدی و همراهش،لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد.
ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید
مرد سرفه ای کرد و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد و با نگاه به دنبال سردار
گشت اما با صدای آن مرد ،دست از جستجو برگشت.
ــ تنها اومدم
سکوت سمانه که طولانی شد،مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان
به هم گره خورد.
ــ کمیل دوست من هم بود
سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،با شنیدن سرفه های
مرد به خود آمد و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت.
احساس بدی به او دست داد،سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد.
به قدم هایش سرعت بخشید،از مزار دور شد اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می
کرد،احساس می کرد مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض
رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،نفس نفس می زد،فرمون را با
دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود.
کیفش را باز کرد ،گوشی اش را بیرون آورد و نگاهی به ساعت انداخت،ده تماس بی
پاسخ داشت،لیست را نگاهی انداخت بی توجه به همه ی آن ها شماره سمیه خانم را
گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید:
ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم
ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود
ــ برگرد سمانه ،بیا خونه قول میدم ،به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم
فقط بیا پیشم مادر
ــ دارم میام
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
100 تا ثبت شد ✅ قبول باشه 🌸🌱 1114🌱
چقدر کم ☹💔 فقط 1114 تا صلوات ؟؟☹💔
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
سلام همسنگرای عزیز امروز میخوایم ختم صلوات بزاریم به نیت فرج آقا ان شاءالله که کمکی کنیم برای ظهور آ
500 تا ثبت شد ✅
قبول باشه 🌸🌱
1614🌱
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
سلام همسنگرای عزیز امروز میخوایم ختم صلوات بزاریم به نیت فرج آقا ان شاءالله که کمکی کنیم برای ظهور آ
100 تا ثبت شد ✅
قبول باشه 🌱🌸
1714🌱