🤓👇⁉️💫
🌸بچه وروجك
😁يكي ميگفت:
پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه 😎
🧐وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد:
☹️بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟
💇♂بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره ؟
👮♂بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه ؟
🤦♂بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟
👈تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشي سياه بود.⚫️
به شب🌚گفته بود در نيا من هستم .😁
پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟😇💫
گفتم چرا پسرم!✨✨✨
پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه ؟🤪
منم كم نياوردم و گفتم :
باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته،🤨 فهميدي؟
🤣😂🤣😂
#طنزجبهه
#بچه_وروجک
😷 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
😂😆
#طنزجبهه
🦋یک شب دیدم کرمعلی مثل هر شب ایستاده و نماز می خواند.
😁 کلاه معروفش هم سرش بود و چشم هایش بسته.
توی عالم خودش تسبیح به دست می گفت: «الهی العفو» را با صدای بلند می گفت، سیصد تا الهی العفو باید می گفت.📿
متوجه شدم کسی که کنار کرمعلی خوابیده چند دقیقه ای می شد از صدای او بیدار شده و کلافه است. 😖
یک دفعه از جا بلند شد پتو را انداخت روی سر کرمعلی و او را پیچید داخل پتو و زور میزد او را بخواباند، 😅
حالا کسی که این کار را می کرد خودش نماز شب خوان بود اما دیگر کلافه شده بود.
😄
اول از کارش ناراحت شدم اما دیدم می گوید: «آخه لامصب بگیر بخواب این قدر شبها بیدار میشوی می گویی الهی علف..🌿 الهی علف🌿،
مستجاب الدعوه هم که هستی، ✨
همه غذای ما شده علف، علفی نیست که عراقی ها به خورد ما ندهند.🤣
چقدر بهت بگویم بابا بگو الهی العفو😁
با شنیدن حرف هایش از خنده روده بر شدم. 🤣
واقعا هم همین طور - بود، چند روزی میشد توی غذایمان به جای بادمجان و برگ کلم، پر از ساقه ها و آشغال سبزی های بازار بود.
😁🥗🍲
از آن شب به بعد این شده بود سوژه خنده بچه ها و برای هم تعریف می کردند.
🥗💥💫🌿😴😬😁🤣
😷نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
😁😆😅😂🤣
#طنزجبهه
🌸ريشتو روي پتو ميذاري يا زيرش⁉️😁
😇بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال ۶۴يا ۶۵ بود. كنار حاج محسن دين شعاري، مسئول تخريب لشكر ۲۷✨محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم صحبت بوديم، يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم شوخ و مزه پران😉 بود از راه رسيد .
پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و با خنده گفت: 😅حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي راستشو بهم مي گي؟🤓
حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته بود گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم دروغ بوده؟!!🤨
بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود سريع عذرخواهي كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه،😄 ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم حقيقتشو بهم بگين...🙃
حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس.🧐
- مي خواستم بپرسم شما شب ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟🤪🧐
حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟
😁
- هيچي حاجي همينجوري!!!
🙁
- همين جوري؟ كه چي بشه؟
😒
- خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟
😜
- نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه...
😏
حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرورمي كرد 🧐كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنش كشيده يا زير آن.
جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟😉😇
و همچنان مي خنديد.😂
حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه بعدا جوابت رو ميدم.😊
يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. 🚶♂
حاجي او را صدا زد. جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!!😅
حاجي با عصابنيت آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده!😂
يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، سردم ميشه.🤣
خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.
هر سه زديم زير خنده. 😆
دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟😇😁😆
😷 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
#طنز_جبهه
🌸عید غدیر😊
🌿...عید غدیر که میشد خیلیها عزا میگرفتند. لابد میپرسید چرا؟
😳
به همین سادگی که چند نفر از بچهها با فرماندهی فریبرز با هم قرار میگذاشتند، به یکی بگویند؛ سید ...
😁
البته کار که به همین جا ختم نمیشد.
😉
⛺️ایستاده بودیم بیرون چادر، یک دفعه دیدیم چند نفر دارند دنبال یکی از برادرها میدوند.
🏃♂🏃♂🏃♂
میگفتند: وایسا سید علی کاریت نداریم!
😄
و او مرتب قسم میخورد که من سید نیستم، ولم کنید.
😲
تا بالاخره میگرفتندش و میپریدند به سر و کلهاش و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش میکردند.
😂😂😂
🌿...بعد هم هر چی داشت، از انگشتر، تسبیح📿، پول،💰 مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس😜، همه را میگرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن در میآوردند ...
جالب اینجاست که به قدری فریبرز و نیروهایش جدی میگفتند؛ سید که خود طرف هم بعد که ولش میکردند، شک میکرد و میگفت: راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم،
😂😂
گاهی اوقات کسی هم پا پیش میگذاشت و ضمانتش را میکرد و قول میداد که طرف وقتی آمد تو چادر،⛺️ عیدی بچهها یادش را فراموش نکند؛ 💵حتی اگر یک کمپوت گیلاس 🍒باشد و سرانجام برای اینکه از دست اینها راحت شود، طرف کمپوت را میداد و غر میزد که عجب گیری افتادیم، بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم❗️❗️❗️😁😂😆
#طنزجبهه
#فقط_به_عشق_علی
#دهه_ولایت
#یاعلی_بگیم_خداهوامونوداره
😷 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
#طنز_جبهه
💠آموزش نارنجک💠
شیخ مهدی میخواست آموزشِ پرتابِ نارنجک بده. گفت: « بچهها خوب نگاه کنید.👀 محمد! حواست اینجا باشه. احمد! این جوری نارنجکو پرتاب میکنند. خوب نگاه کنید تا خوب یاد بگیرید.
خوب یاد بگیرید که یه وقتي خودتون یا یه زبون بستهای رو نفله نکنید. 😬من توی پادگان، بهترین نارنجک زن بودم.😌
اول، دستتون رو میذارین اینجا». بعد شيخ مهدي ضامنو کشید و گفت: « حالا اگه ضامنو رها کنم، در عرض چند ثانیه منفجر میشه».
داشت حرف میزد و از خودش و نارنجک پرانی اش تعریف می کرد که فرمانده از دور داد زد: « آهای شیخ مهدی! چیکار میکنی؟»😤
شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک و پرت کرد. 😰نارنجک رفت و افتاد رو سرِ خاکریز. بچهها صاف ایستاده بودند و هاج و واج نارنجک و نگاه مي کردند😳 که حاجی داد زد: « بخواب برادر! بخواب!» انگار همه رو برق بگیره، هیچکس از جاش تکان نخورد.😐 چند ثانیه گذشت. همه زُل زده بودند به سرِ خاکریز؛ که نارنجک، قِل خورد و رفت اون طرفِ خاکریز و منفجر شد.😢
شیخ مهدی رو به بچهها کرد و گفت:« هان! یاد گرفتید! دیدید چه راحت بود!»😁
فرمانده خواست داد بزند سرش، که یه دفعهای صدایی از پشتِ خاکریز اومد که میگفت:« الله اکبر! الموت لِصدّام! »😳
بچهها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کيه؟ دیدند يه عراقی ای، زخمی شده و به خودش میپیچه. شیخ مهدی، عراقی رو که دید، داد زد:« حالا بگویيد شیخ مهدی کار بلد نیست!؟😊😌 ببینید چيکار کردم!»
#طنزجبهه
😷 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
🦋🌷😂😁
🌸 "نماز شب خوان ناشی"
🦋نماز شب از مستحباتی بود که خیلی به آن اهمیت می دادیم.
اما با بعضی نمازشب خوان ها، شب ها مشکل داشتیم و روزها، کل کل😁
😌در روزهای سخت آموزش آبی بودیم و سردی بی سابقه هوا طاقتمان را کم کرده بود.😫
به ما شش نفر یک چادر⛺️ داده بودند که باید بدون هیچ تحرکی شب را به صبح می رسانیدم. 🌒
☺️ولی او دست بردار نبود.
🤓نیمه شب در تاریکی چادر بلند می شد و چند دست و پا را له می کرد تا به آفتابه آبی که از قبل در گوشهای گذاشته بود، برسد. 🤣
تازه این اول کار بود، وقتی وضو می گرفت با تمام دقتی که داشت همه را خیس می کرد و به اصطلاح وضو را به جماعت می گرفت.😇😆
به او می گفتیم بیا و بزرگی کن و قید نماز شب را بزن.🙃😉
این که نمی شود هر شب چند تلفات برای نماز مستحبی شما بدهیم. او هم کوتاه نمی آمد و منبری می رفت و از فواید نافله شب می گفت.😌
تا اینجای کار، خیلی تحملش سخت نبود و می شد با او کنار آمد، ولی فاجعه از زمانی شروع شد که روحانی گردان در سخنرانیش گفت که هر نمازی با مسواک کردن، هفتاد ۷۰ برابر ثوابش بیشتر است. 😁🤪
به کارهای قبلی اش مسواک زدن هم اضافه شده بود. سر را از لای چادر بیرون می برد و مسواک می کرد. 😙🤨
عمق فاجعه را زمانی متوجه شدیم که برای صبحگاه می خواستیم پوتین ها را با کف های پر از خمیر دندان به پا کنیم .😝😄
آه از نهاد ما بلند میشد.
آن روز، هر کس که حال ما را می دید می گفت چرا اول صبح، این پنج نفر دنبال اون یک نفر کرده اند.😁
نگو حکایت ۵+۱ حکایتی دیرینه دارد🤣
#طنزجبهه
#ما_ملت_امام_حسینیم
🖤 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
🌷🌷🌷🌷🌷
#طنز_جبهه
☄آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک.بچه ها همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز.💫
دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:(الایرانی !الایرانی!)😳
و بعد هرچی تیر داشتند ریختند تو آسمون.نگاهشون می کردیم که اومدند نزدیک تر و داد زدند:(القم القم بپر بالا)😳
صالح گفت:( ایرانی اند... بازی در آوردند!)😄
عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:(السکوت الید بالا)نفس تو گلوهامون گیر کرد😰
شیخ اکبر گفت:نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند😞
....خلیلیان گفت صداشون ایرانیه....😐
یه نفرشون چند تیر شلیک کرد و گفت:(روح!روح!)
دیگری گفت:اقتلو کلهم جمیعا...خلیلیان گفت:بچه ها می خوان شهیدمون کنند😑
و بعد شهادتین رو خوند.😥
دستامون بالا بود که شروع کردن با قنداق تفنگ ما رو زدن و هُلمان دادند😓 که ما رو ببرندسمت عراقی ها.
همه گیج و منگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یکدفعه صدای حاجی اومد که داد زد:(آقای شهسواری !آقای حجتی !پس کجایین؟!🤔)
هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقی ها کلاشو برداشت.رو به حاجی کردوداد زد :بله حاجی !بله ما اینجاییم!😶....
حاجی گفت: اونجا چیکار می کنین ؟🤔گفت:(چندتاعراقی مزدور دستگیر کردیم)😳
و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتن...😒😂
#طنزجبهه
😎 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 طنزجبهه😃
جشن پتو 🤪
✍یروز طراحی جشن پتو داشتیم
برا یکی از خادما ...
ازقضا اون روز یه مهمون مهم قراربود بیاد
طرف بازرس بود ..🧐.
آقاچشمتون روز بد نبینه؛
بچه ها آماده باش ،
پتو بدست ... 😂
به محض ورود شخص
ریختیم روسر اون بدبخت بینوا ..
تا تونستیم زدیم ...😇🤣
درهمین حین فرمانده صدا زد برادر فلانی
یه صدای ضعیفو بی جانی از زیر پتو شنیده شد🙃😆
✍دیگه نگم بجای خادم ؛
مسئول بازرسی مقررو زدیم ...🙈
بله داداش... 🤪
اینجوریاس ...
خادمی یعنی این 😃👆
#طنزجبهه
😎 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
💕🍃💕🍃💕🍃💕
💎 #طنز_جبهه
☄آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک.بچه ها همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز.💫
دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:(الایرانی !الایرانی!)😳
و بعد هرچی تیر داشتند ریختند تو آسمون.نگاهشون می کردیم که اومدند نزدیک تر و داد زدند:(القم القم بپر بالا)😳
صالح گفت:( ایرانی اند... بازی در آوردند!)😄
عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:(السکوت الید بالا)نفس تو گلوهامون گیر کرد😰
شیخ اکبر گفت:نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند😞
....خلیلیان گفت صداشون ایرانیه....😐
یه نفرشون چند تیر شلیک کرد و گفت:(روح!روح!)
دیگری گفت:اقتلو کلهم جمیعا...خلیلیان گفت:بچه ها می خوان شهیدمون کنند😑
و بعد شهادتین رو خوند.😥
دستامون بالا بود که شروع کردن با قنداق تفنگ ما رو زدن و هُلمان دادند😓 که ما رو ببرندسمت عراقی ها.
همه گیج و منگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یکدفعه صدای حاجی اومد که داد زد:(آقای شهسواری !آقای حجتی !پس کجایین؟!🤔)
هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقی ها کلاشو برداشت.رو به حاجی کردوداد زد :بله حاجی !بله ما اینجاییم!😶....
حاجی گفت: اونجا چیکار می کنین ؟🤔گفت:(چندتاعراقی مزدور دستگیر کردیم)😳
و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتن...😒😂
#طنزجبهه
😎 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
#طنز_جبهه😂
••[🔖گـچ پـژ]
اول كه رفته بوديم،گفتند كسي حق ورزش كردن نداره⛔️
يه روز يكي از بچه ها رفت ورزش كرد مامور عراقي تا ديد،اومد در حالي كه خودكار و كاغذ دستش بود براي نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟ (اسمت چيه؟)📝
رفيقمون هم كه شوخ بود برگشت گفت:
گچ پژ😁
باور نمي كنيد تا چند دقيقه اون مامور عراقي هر كاري كرد اين اسم رو تلفظ كنه نتونست!
ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مي خنديديم😂
#طنزجبهه
😎 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
#خاطرات_جبهه
آخ كربلاي پنج🤣🤣آخ فتح المبین🤣
اینجوریعملیاتها رو مرورمیکردیم😂
💠پسر فوقالعاده بامزه و دوست داشتني بود. بهش ميگفتند «آدم آهني» يك جاي سالم در بدن نداشت. يك آبكش به تمام معنا بود. آنقدر طي اين چند سال جنگ تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود.☺️ دست به هر كجاي بدنش ميگذاشتي جاي زخم و جراحت كهنه و تازه بود.❤️
اگر كسي نميدانست و جاي زخمش را محكم فشار ميداد و دردش ميآمد، نميگفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) يا ( درد آمد فشار نده) بلكه با يك ملاحت خاصي عملياتي را به زبان ميآورد كه آن زخم و جراحت را آنجا داشت.
😁💪مثلاً كتف راستش را اگر كسي محكم ميگرفت ميگفت:
« آخ بيتالمقدس» و اگر كمي پايينتر را دست ميزد،
ميگفت: «آخ والفجر مقدماتي» و همينطور «آخ فتحالمبين»،
😆«آخ كربلاي پنج و...» تا آخر بچهها هم عمداً اذيتش ميكردند و صدايش را به اصطلاح در ميآوردند تا شايد تقويم عملياتها را مرور كرده باشند.😂😂😂
#طنزجبهه
😎 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri