فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی تو دلم همش داره میگه اندکی صبر ؛ وصال نزدیک است (:
آقایامامحسین|ع|میگن :
گريستنچشمهاوترسيدنقلبها،
رحمتىازجانبخداست :))..
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیستم وارد حیاط دانشگاہ شدم، بهار رو از دور دیدم،برام دست تڪون داد
ادامه قسمت #بیست_و_یک
زن سرش رو انداخت پایین و گفت:
_واقعا عذر میخوام! آخہ از این موردها داشتیم!
بے توجہ گفتم:
_قبول باشہ!خدانگهدار
محمدے سریع دستم رو گرفت با شرمندگے گفت:
_ایام فاطمیہس تو رو خدا دل شڪستہ از پیشم نرو!
دلم لرزید،ایام فاطمیہ بود!
صداے زن پیچید تو گوشم!دخترم! سهیلے رفت سمت حسینیہ، من هم دنبال محمدے ڪشیدہ شدم تو حسینیہ،با خجالت بہ جمع نگاہ ڪردم و گفتم:
_من چـــــادر ندارم،یہ جورے میشم!
محمدے لبخندے زدے و گفت:
_الان برات میارم!
سر بہ زیر نشستم آخر مجلس،محمدے با چادرے مشڪــــے اومد سمتم و گفت:
_بفرمایید!
چادر رو از دستش گرفتم
و زیر لب تشڪر ڪردم،چادر رو سر ڪردم! دستے بهش ڪشیدم، مثل اینڪہ دلتنگش بودم، حس عجیبے بود بعداز سہ سال سر ڪردن!
_حلال ڪردے؟
آروم گفتم:
_حلال!
خواستم چیزے بگم ڪہ صداے سهیلے
از باند پیچید و مجلس شروع شد!
بغضم گرفت، سهیلے تازہ داشت صحبت میڪرد و خوش آمد گویے، من گریہ م گرفتہ بود!
چادر رو ڪشیدم روے صورتم و سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ! اشڪ هام سرازیر شد، زیر لب گفتم:
خدایا خیلے خستہ ام!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانیi
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
@romanmazhbi
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
ادامه قسمت #بیست_و_یک زن سرش رو انداخت پایین و گفت: _واقعا عذر میخوام! آخہ از این موردها داشتیم!
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیست_و_دوم
ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو باز ڪردم، از حیاط سر و صدا مے اومد، مادرم و خالہ فاطمہ نشستہ بودن روے تخت و میخندیدن!
با تعجب نگاهشون ڪردم،حواسشون بہ من نبود!
خواستم سلام ڪنم ڪہ مریم با خندہ از داخل خونہ دوید تو حیاط امین هم پشت سرش! با دیدن من ایستادن،امین سرش رو انداخت پایین!
بلند سلام ڪردم،
مادرم و خالہ نگاهم ڪردن،با دیدنم متعجب شدن!با تعجب گفتم:
_چے شدہ؟!چرا اینطورے نگاهم میڪنید؟
مادرم سریع گفت:
_هیچے!
مریم بهم لبخند زد و احوال پرسے ڪرد، خواستم وارد خونہ بشم ڪہ صداے مادرم اومد:
_هانیہ چادر خریدے؟!
تازہ یادم افتاد هنوز چادرے ڪہ از خانم محمدے گرفتم روے سرمِ! برگشتم سمت مادرم و گفتم:
_اے واے! یادم رفت پسش بدم!
+چادرو؟!
_آرہ براے خانم محمدے بود!رفتہ بودم حسینیہ شون روضہ!
چشم هاے مادرم گرد شد اما چیزے نگفت!
_فردا بهش پس میدم یا میدم سهیلے بدہ بهش!
_سهیلے دیگہ ڪیہ؟!
سرم رو خاروندم و گفتم:
_سهیلے رو نگفتم بهتون؟!
_نہ!آدماے جدید رو معرفے نڪردے!
+طلبہ س مادرم طلبہ!دانشگاهمون درس میدہ!
خالہ فاطمہ و مریم بهم نگاہ ڪردن و خندیدن! معنے نگاهشون رو فهمیدم تند گفتم:
_خالہ اونطورے نگاہ نڪنا!هیچے نیست،اے بابا!
بلند شدم برم داخل خونہ ڪہ با ترس گفتم:
_تو رو خدا بہ عاطفہ نگیدا!بدبخت میشم میاد دانشگاہ سهیلے رو پیدا ڪنہ!
شروع ڪردن بہ خندیدن!
وارد خونہ شدم،
چادرم رو درآوردم خواست برم اتاقم ڪہ دیدم سجــادہ مادرم رو بہ قبلہ بازہ! حتما خواستہ نماز بخونہ خالہ فاطمہ اینا اومدن! آروم رفتم سر سجادہ، چادر مشڪے رو درآوردم و چادر نماز مادرم رو سر ڪردم بوے عطر مشهدش پیچید!
خجالت میڪشیدم،
انگار براے اولین بار بود میخواستم باهاش صحبت ڪنم، احساس میڪردم رو بہ روم نشستہ! تو دلم گفتم خب چے بگم؟! بہ خودم تشر زدم خیلے مسخرہ اے! لب باز ڪردم:
-اوووووم....
حس عجیبے داشتم،
اون صدایے ڪہ شنیدم، حالا سر سجادہ! رفتم ســــجدہ، بغضم گرفت!
آروم گفتم:
_خیلے خستہ و تنهام خودمونے بگم خدا بغلم میڪنے؟!
اشڪ هام شروع بہ ڪردن باریدن! من بودم و خدا و حس سبڪ شدن!
احساس ڪردم آغوشش رو و نگاهش ڪہ میگفت من همیشہ ڪنارتم!
خوش اومدے!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
با ما همـــراه باشــــین 😊👇
@romanmazhbi
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_دوم ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو باز ڪردم، از حیاط سر و ص
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیست_و_سوم
استاد از ڪلاس بیرون رفت،سریع بہ بهار گفتم:
_پاشو بریم چادر رو پس بدم!
با خستگے بلند شد،همونطور ڪہ از ڪلاس بیرون میرفتیم گفت:
_هانے بہ نظرم باید از سهیلے هم تشڪر ڪنے!
تمام ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بودم،با شڪ گفتم:
_روم نمیشہ!تازہ این طلبہ س توقع تشڪر از نامحرم ندارہ!
دستش رو بہ نشونہ خاڪ بر سرت گرفت سمت سرم! خندہ م گرفت، از دانشگاہ خارج شدیم و رفتیم بہ سمت حسینیہ! بهار چشم هاش رو بست و هوا رو داد تو ریہ هاش همونطور گفت:
_آخے سال جدید میاد،هانے بے عصاب دلم برات تنگ میشہ!
با حرص گفتم:
_من بے عصابم؟!
چشم هاش رو باز ڪرد،نگاهے بهم انداخت و گفت:
_نہ ڪے گفتہ تو بے عصابے؟!
با خندہ گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:
_الان ڪہ بے عصاب نیستم!خوبم ڪہ!
با تعجب گفت:
_خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن،این یہ چیزیش شدہ!
چیزے نگفتم،رسیدیم جلوے حسینیہ خواستم در بزنم ڪہ خانم محمدے اومد بیرون با لبخند گفتم:
_سلام چقدر حلال زادہ!
چادر رو از ڪیفم بیرون آوردم و گرفتم سمتش.
_بفرمایید دیروز یادم رفت پس بدم ببخشید!
لبخندے زد و گفت:
_سلام عزیزم،اگہ میخواستم پس میگرفتم!
سریع اضافہ ڪرد:
_تازہ گرفتہ بودمشا فڪر نڪنے قدیمیہ نمیخوام،قسمت تو بود از روضہ ے خانم!
_آخہ....
دستم رو گرفت و گفت:
_آخہ ندارہ!با اجازہ ت من برم عجلہ دارم!
ازش خداحافظے ڪردیم،بہ چادر توے دستم نگاہ ڪردم بهار گفت:
_سر ڪن ببینم چہ شڪلے میشے؟
سرم رو بلند ڪردم.
_آخہ...
نذاشت ادامہ بدم با حرص گفت:
_آخہ و درد!هے آخہ آخہ!سر ڪن ببینم!
با تعجب نگاهش ڪردم.
_بهار دڪتر لازمیا!
چند قدم ازش فاصلہ گرفتم یعنے ازت میترسم، نگاهے بہ آسمون انداختم و بعد بهار رو نگاہ ڪردم زیر لب گفتم:
_خدایا خودت شفاش بدہ!
با خندہ بشگونے از بازوم گرفت.
_هانیہ خیلے بدے!
خندہ م گرفت،حالم تو این چند روز چقدر عوض شدہ بود!چــــادر رو سر ڪردم،بهار با شوق نگاهم ڪرد و گفت:
_خیلے بهت میاد!
با لبخند گفتم:
_اتفاقا تو فڪرش بودم دوبارہ چادرے بشم!
دستم رو گرفت و گفت:
_خب حاج خانم الان وقت تشڪر از استادہ!
+منو بڪشے هم نمیام از سهیلے تشڪر ڪنم والسلام!
بازوم رو گرفت و گفت:
_نپرسیدم ڪہ میخواے یا نہ!
شروع ڪرد بہ راہ رفتن من رو هم دنبال خودش میڪشید، رسیدیم جلوے دانشگاہ نفس نفس زنون گفت:
_بیا برو ارواح خاڪ باغچہ تون!من دیگہ نا ندارم!
با حرص نگاهش ڪردم، از طرفے احساس میڪردم باید از سهیلے تشڪر ڪنم!
با تردید وارد دانشگاہ شدم،از چند نفر سراغش رو گرفتم،یڪے از پسرها گفت تو یڪے از ڪلاس ها با چند نفر جلسہ دارہ!
جلوے در ایستادم تا جلسہ شون تموم بشہ، همون پسر وارد ڪلاس شد،در رو ڪہ باز ڪرد سهیلے رو دیدم داشت با چندنفر صحبت میڪرد، پسر رفت بہ سمتش و چیزے گفت و با دست بہ من اشارہ ڪرد!
شروع ڪردم بہ نفرین ڪردنش! مے مردے حرف نزنے آقا پسر خب ایستادم بیاد دیگہ!
سرم رو برگردوندم سمت دیگہ یعنے من حواسم نیست!
_خانم هدایتے!
صداے سهیلے بود،نفسے ڪشیدم و سرم رو برگردوندم سمتش!
در ڪلاس رو بست و چند قدم اومد بہ سمتم!
_با من ڪار داشتید؟!
هول ڪردہ بودم و خجالت مے ڪشیدم شاهد قسمت هاے بد زندگیم بود! با تردید گفتم:
_خب راستش....
بہ خودم گفتم هانیہ خدا ڪہ نیست بندہ ے خداست، اون بخشیدہ پس نگران چے هستے؟! این بیچارہ هم ڪہ بهت چیزے نگفتہ و فقط ڪمڪت ڪردہ اومدے تشڪر ڪنے همین! آروم شدم.
آروم اما محڪم گفتم:
_سلام وقتتون رو نمیگیرم بعداز جلسہ باهاتون صحبت میڪنم.
دست بہ سینہ شد و گفت:
_علیڪ سلام اگر ڪوتاهہ بفرمایید!
لحنش مثل همیشہ بود جدے اما آروم نہ با روے اخم آلود!
_اومدم ازتون تشڪر ڪنم،بابت تمام ڪمڪ هایے ڪہ بهم ڪردید اگه شما ڪمڪ نمے ڪردید شاید اتفاق هاے بدترے برام مے افتاد!
زل زد بہ دیوار پشت سرم و گفت:
_هرڪارے ڪردم وظیفہ بودہ!فقط التماس دعا!
تند گفتم:
_بلہ اون ڪہ حتما!خدانگهدار
خواستم برم ڪہ گفت:
_چادرتون مبارڪ!یاعلے!
وارد ڪلاس شد،نگاهے بهش انداختم ڪہ پشتش بہ من بود! صبر نڪرد بگم ممنون!
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
@romanmazhbi
مداحی آنلاین - از خون جوانان حرم - کریمی.mp3
6.89M
از خون جوانان حرم ...
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
سلام یکم حرف بزنید😐💔 یه موضوع واس صحبت پیدا کنیم
بگین ببینم امتحانا چطوره مث من گند زدین یا نه بگین گند زدین یکم امید وار شم😂