9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر معظم انقلاب..
#آیات_فتح؛ #دعای_نصر | توصیه رهبر معظم انقلاب به قرائت سوره فتح، دعای ۱۴ صحیفه سجادیه و دعای توسل برای پیروزی جبهه مقاومت
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت سلام
اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-ولی چـقدر تفاوت ؟
رئیس جمهور شهید VS رئیس جمهور فعلی
﹝توضیحنمازشب﹞
↲🌱نمازشب۱۱رڪعتاست:
𝟏.چهارتانمازدورڪعتی؛بهنیتنافلهشب
-مانندنمازصبح!
𝟐.دورڪعتنمازبهنیتشفع
-رڪعتاول:سورهحمد،توحیدوناس
-رڪعتدوم:سورهحمد،توحیدوفلق
𝟑.یڪرڪعتنمازبهنیتوتر
-حمد،توحید«۳بار»،فلقوناس
↲🌱ودرقنوتنمازوترمیخوانید:
-۷۰مرتبه،«استغفراللهربیواتوبالیه»
-استغفاربرای۴۰مومن«اللهماغفر...ناممومن»
-۳۰۰مرتبه،«الهیالعفو»
-۷مرتبه،«اللهمهذامقامالعائذبڪمنالنار»
↲🌱وسپسبگویید:
«رَبّاغْفِرْليوَارْحَمْنيوَتُبْعَلَيَّاِنَّكَاَنْتَالتّوابُ
اَلْغَفُورُالرّحيم»
↲🌱تسبیحاتحضرتزهراسلاماللهعلیها؛
﹝نڪته✍🏻﹞
-اگروقتڪمباشدمیتوانیدتنهاشفعووتررابخوانید
واگرڪمتروقتداشتهباشیدتنهاوتررابخوانید.
-ازنیمهشبشرعیبهبعدمیتوانیدبخوانید.
-چوننمازمستحباستمیتوانیدنشستهبخوانید.
-ازاذڪارقنوتنمازوترمیتوانیدبهدلخواهکموزیاد
ڪنید!
#نماز_شب
التماس دعا
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت150 دلم نیومد صداش کنم پتو اوردم و کشیدم روش و خودمم کنارش خوابیدم. نیمه شب بی
#رمان_عشق_پاک
#پارت151
یک هفته ای که تهران بود به عیادت چندتا از رفقای جانبازش رفت و منم همراه خودش برد و با خانم هاشون رفیق شدم! الان دقیقا هم من اونا رو درک میکنم هم اونا منو:))
محسن دوباره دوهفته از اومدنش نشده بود که عزم رفتن کرد!
اصلا حالم خوب نبود دلم نمیخواست محسن تنهام بزاره!
چند وقتی بود که سر گیجه و حالت تهوع داشتم اما چیزی به محسن نگفتم
سه روز قبل از رفتنش رفتیم رستوران!
غذا رو سفارش دادیم و نشستیم سر میز!
نگاهی به محسن کردم و صورتمو به دستم تکیه دادم و گفتم
_محسن یه سوال دارم!
محسن هم حالتشو مثل من کرد و گفت
_بپرس گلِ قشنگم:)) ❤️
_مگه نباید زن با اجازه شوهر از خونه بیرون بره؟!
_هوم خب؟!
_وقتی تو نیستی من از کی اجازه بگیرم؟!
_از خودت! من و تو نداریم که! اجازه شما همیشه دست خودته!
_خب یعنی من هرجا برم تو راضی هستی؟!
_هرجایی که رفتنش بر خلاف شرع و عرف نباشه اره چرا نباشم!
لبخندی زدم و گارسون غذا رو روی میز چید من که عاشق پیتزا بودم تا چشمم به پیتزا افتاد حالم ریخت بهم
خودمو کنترل کردم اما چشمم توهم شد!
محسن گفت
_چیزی شده خانومم؟!
سعی داشتم خوب باشم و لبخند مصنوعی زدم و گفتم
_نه نه چیزی نیست خوبــ....
اومدم حرف بزنم که دیگه حالم بد شد و دویدم سمت سرویس!
محسنم نگران دنبالم اومد خواست بیاد داخل که یه خانمی رفت بیرون محسن سرشو انداخت پایین و اروم گفت ببخشید!
پشت در ایستاده بود و سرشو انداخته بود پایین و نگران بود انقدر حالم بد بود که صدام کل سرویس رو برداشته بود
یه خانمی اومد کنارم و گفت
_عزیزم چیشده؟!
با اشاره گفتم نمیدونم!
لبخند زد و گفت
_فکر کنم بارداری! از قیافت مشخصه حال و احوالتم که دیگه خبر میده!
با حرفش جا خوردم! باورم نمیشد! با تعجب فقط نگاه میکردم صورتمو شستم و رفتم بیرون
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت151 یک هفته ای که تهران بود به عیادت چندتا از رفقای جانبازش رفت و منم همراه خود
#پارت150
#پارت152
محسن با دیدنم دوید طرفم و دستمو گرفت و گفت
_خوبی خانوم؟!
لبخندی زدم و با سرم گفتم خوبم!
_چی شدی یه دفعه اخه؟! فکر کنم مسموم شدی میخوای بریم دکتر؟!
_نه محسن خوبم بریم خونه!
_پس پیتزا نمیخوری ؟!
وااای تا اسم پیتزا اومد باز حالم ریخت بهم دستمو روی دهنم گذاشتم و گفتم
_محسننن اسمشو نبر حالم بد میشه!
_چرااا مگه عاشق پیتــ...
همینکه اومد اسمشو بیاره قیافش اومد جلو چشمم و باز حالم ریخت بهم و دویدم سمت سرویس و باز حال و روزم همون شد و محسن نگران تر از قبل پشت در مثل اسفند روی اتیش بالا و پایین میپرید!
صورتمو شستم و نفس عمیقی کشیدم و رفتم بیرون
محسن داشت گریه میکرد باورم نمیشه!
نگاهش کردم و گفتم
_چرا گریه میکنی!
_اخه چرا اینطوری شدی تو یهو!
_نمیدونم چیزه... یعنی... فکر کنم... بدونم اما خب!
_اما خب چی؟!
_هیچی بریم خونه!
_باشه عزیز دلم
رفت کیفمم از روی میز برداشت و من رفتم بیرون که چشمم به اسمشو نبر نیوفته!()
محسن اومد و در ماشینو باز کرد و نشستم توی ماشین و شیشه رو کشیدم پایین تا هوا به صورتم بخوره محسن که نگران بود دستمو توی دستش گرفت و گفت
_خانومم بریم دکتر؟!
_نه صبح میریم آزمایشگاه!
_آزمایشگاه چیکار؟!
_حالا صبح بریم!
_باشه تو فقط خوب شو هروقت که بگی میریم! شام نمیخوای گرسنت نیست؟!
_نه چیزی نمیتونم بخورم!
#رمان_عشق_پاک
#پارت153
رسیدیم خونه و حالم بهتر شده بود لباس هامو عوض کردم و خوابیدم روی تخت
محسن که هنوز نگران بود اومد توی اتاق و گفت
_حسنا چی خورده بودی مگه؟!
چشمامو باز کردم و پرسیدم
_براچی؟!
_آخه هرچی فکر میکنم چیزی نخوردی که مسموم بشی چون هرچی تو خوردی منم خوردم! پس منم الان باید حال و روزم این بود!
از این حرف محسن خندم گرفت که فکر میکرد من مسموم شدم و توقع داشت حال اونم مثل من باشه یه لحظه تصور کردم به جای من محسن باردار بود و حال و روزش این بود...
انقدر خندیدم که اشک از چشمام اومد محسن با تعجب گفت
_به چی میخندی؟!
_هیچی!
نگاهی کرد و گفت
_منکه از کارای تو سر در نمیارم!
دلم میخواد اول مطمئن بشم که باردارم بعدا به محسن بگم ! :))
هنوز نمیدونم دقیقا از چه چیزایی حالم بد میشه فقط فهمیدم از( پیتــ...)واااای.. اصلا تصورم که میکنم حالم بد میشه!
از خواب بیدار شدم که دیدم محسن نیست!
نشستم روی تخت و در حالی که فقط یکی از چشمام باز بود گفتم
_محسنننن!
_جانمممم؟!
_کجایی؟!
_بیا صبحانه چیدم چه صبحانه ای!
دلم داشت ضعف میکرد دیشبم چیزی نخورده بودم!
رفتم بیرون و دست و صورتمو شستم و با ذوق رفتم تا صبحانه بخورم که یه بویی بهم خورد! اونم حالمو مثل دیشب کرد! واااای خدا!
محسن با دیدنم لبخند زد و گفت
_سلام خانوم! صبح شمام بخیر!
دستمو گذاشتم روی دهنم و گفتم
_محسنننن بوی چیه؟!!!
_اهان این! بوی تخم مرغ با کره!
_محسننننن حالم داره بد میشه!
_وااای بازم ؟ گفتم مسموم شدی هی بگو نه!