eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
اعمال‌قبل‌از‌خواب (: (ص‌)فرمودند: پیش‌ از خواب..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30_ahd_01.mp3
1.82M
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @Nurulsama ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
یه‌سلامم‌بدیم‌خدمت‌آقاجانمون؛ اَلسَلام‌ُعَلَیك‌یاصاحِب‌اَلعَصروَالزَمان..(:💚 السَّلامُ‌علیک‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدی‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریکَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدی ومَولایالاَمان‌الاَمان . . . 🌱
این فرشته‌های غزه انگار خوابیدن! یا رسول الله شما شاهدید که دل‌های ما با مردم غزه است اما دستمان بسته است.
خدایا مارو جهنمی نکن، شیعه ی علی(ع) جاش تو جهنم نیست🥺
سجــده‌ۍ نماز معجزه است به خاڪ می افتی اما به آسمان میرسۍ:) 🙂✨
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت55 کیفمو برداشتم و سریع از پله ها رفتم پایین برای اخرین بار خودمو توی ایینه راهر
محسن از دور داشت میومد سمت ما رسید کنارمون و مامان رفت جلو _چیشد خاله ماشینو کجا گذاشتی؟ _خیلی شلوغه ماشینو گذاشتم اخر خیابون فقط بعد خرید باید برم ماشینو بیارم اینجا محسن کنار خاله ایستاده بود و مامان کنار خاله و منم کنار مامان ایستاده بودم وارد مجتمع شدیم خیلی شیک و بزرگ بود _حسنا جان خاله اول بریم طلا بخریم یا لباس؟ _نمیدونم خاله فرق نداره محسن رو به مامانش گفت _اول بریم لباس بخریم برا طلا میریم مغازه همون رفیقم که انگشترو خریدیم _عه اره راستی باشه بعد از کلی گشتن مغازه ها چشمم خورد به یه مانتوی خیلی قشنگ که رنگش صورتی بود و گلای ریزی روی استیناش کار شده بود و مروارید داشت خیلی مانتوی قشنگی بود _مامان این مانتو قشنگه؟ خاله برگشت طرفم و گفت _کدوم عزیزم؟ مانتو رو با دستم نشون دادم _اره خیلی قشنگه محسن و مامان هم تایید کردن و وارد مغازه شدیم فروشنده خیلی حجاب بدی داشت جوری که اصلا هیچی سرش نبود و یه اهنگ بلند هم گذاشته بودن بیشتر از همه نگران محسن بودم که تا وارد مغازه شدیم سرشو انداخت پایین و بی قرار بود اروم به خاله چیزی گفت و اومد نزدیک من _حسنا خانم من میرم بیرون شما خرید بکنید من همینجا بیرون ایستادم خیلی از این کارش خوشم اومد لبخندی زدم و گفتم _چشم
خاله رو به خانم فروشنده کرد و گفت _سلام خانم خسته نباشید این مانتو صورتیه سایز دخترم دارید؟ خاله به من اشاره کرد _ببینمت عزیزم چادرتو باز کن جلوی چادرمو باز کردم _بله بزارید ببینم رفت سمت مانتو و اومد طرفم _بیا عزیزم همین یه سایز کوچیکو ازش دارم که فکر کنم بهت بخوره بپوش ببین چطوریه! مانتو رو ازش گرفتم و رفتم توی یکی از اتاقای خالی و پوشیدمش از توی ایینه نگاه کردم چقدر بهم میومد قشنگ همه چیزش اندازه بود _پوشیدی خاله؟! _بله پوشیدم _پس درو باز کن تا ببینم چطوریه در اتاقو باز کردم مامان و خاله نگاه کردن _مبارکت باشه عزیز دل مامان خیلی بهت میاد! _ممنون مامان جونم خاله هم گفت خیلی قشنگه بیرون رفتن مانتو رو عوض کردم و لباسای خودمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم رفتم بیرون بعد از حساب کردن مانتو از مغازه اومدیم بیرون و رفتیم بقیه خریدا رو کردیم تقریبا ظهر بود که همه خریدا تموم شد
_زهرا من امروز غذا پختم که ناهار بیاید خونمون _نه اجی ممنون زحمت نکش بچه ها خونه تنهان _خب زنگ بزن حسین آقا بگو فاطمه و علی هم با خودش بیاره! بعد از کلی اصرار مامان قبول کرد که بریم توی راه بودیم که یادم اومد اروم نزدیک گوش مامان رفتم و گفتم _مامان مگه نوبت ارایشگاه نگرفتی برای اصلاح صورت؟! مامان یهو زد روی پای خودش و گفت _واای خوب شد گفتی داشت یادم میرفت یه ساعت دیگه باید اونجا باشیم اونم که اون سر شهره خاله با تعجب برگشت رو به مامان گفت _چیشده کجا اون سر شهره؟ مامان اروم به خاله گفت که جریان چیه! خاله گفت: _خب طوری نیست سریع میریم خونه ناهار میخوریم محسن میرسونتتون اروم زدم به پای مامان و لب زدم من با محسن نمیرما! مامان نگاهشو ازم گرفت _نه اجی به حسین اقا گفتم میاد میبرتمون _باشه پس حالا میریم سریع ناهار بخورید محسن رو به خاله کرد و گفت _جریان چیه انقدر پچ پچ میکنید؟! خاله خندید و گفت _به وقتش میفهمی شما فقط یکم سریع تر برو _چی بگم؟؟! چشم