چند بار از عمق وجود شکستیم...(:💔
- ۱۳دی ماه ۱۳۹۸
- ۳۰اردیبهشت ماه ۱۴۰۳
- ۱۰مرداد ماه ۱۴۰۳
- ۷مهر ماه ۱۴۰۳
4_5814469877137674214.mp3
5.57M
خبر چهسنگینهخبرپرازدرده..🥲💔
۵ روز عزای عمومی در ایران
رهبر معظم انقلاب بهمناسب شهادت سیدحسن نصرالله و یاران شهیدش ۵ روز عزای عمومی اعلام کردند.
#سید_المقاومة #حزب_الله
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت سلام
اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت90 از روی مبل بلند شدم و سمت اتاق رفتم در زدم محسن گفت _بیا تو سرمو اروم داخل
#رمان_عشق_پاک
#پارت91
اصلا نفهمیدم کی کنار محسن خوابم برده بود با صدای در زدن از خواب پریدم
نگاهی به دور و برم کردم محسن هنوز خواب بود بلند شدم و گفتم
_بله؟
_حسنا خاله مامانت اینا اومدن عزیزم
وااای معلوم نیست چندساعت خوابیدیم
_چشم الان میایم
اروم محسنو تکون دادم و گفتم
_محسن جان!
عزیزم!
یکی از چشماشو باز کرد و گفت
_جانم؟!
_مامان اینا اومدن پاشووووو
سریع نشست روی تختش و گفت
_وااای چقدر خوابیدم توام خواب بودی؟
_وای اره نفهمیدم کی خوابم برد
رفتم روسریمو سرم کردم و با محسن رفتیم بیرون
مامان با دیدنمون گفت
_سلام حسنا خانم ساعت خواب؟
_سلام مامان ببخشید نفهمیدم کی خوابم برد اصلا
_اشکال نداره عزیزم
با بابا و حسن اقا و فاطمه هم دست دادم و رفتم توی آشپزخونه کمک خاله حداقل تلافی خوابیدنمو در بیارم!
چایی ریختم و محسنو صدا کردم اومد برد و سینی رو آورد
خاله صدا کرد
_بیا عزیزم بشین
_چشم خاله اومدم
استکانا رو شستم و رفتم کنار محسن نشستم
#رمان_عشق_پاک
#پارت92
خاله به حسن آقا اشاره کرد که حرفشو بزنه
حسن آقا هم گفت
_ راستیتش خب ما گفتیم بچه ها زودتر برن سر خونه زندگیشون اینجوری بهتره گفتیم به شما هم بگیم در جریان باشید نظرتون چیه؟
_والا فکر خیلی خوبی کردید مثلا تا چندوقت دیگه؟
_خود بچه ها که گفتن کمتر از سه ماه دیگه باشه
همه زدن زیر خنده و بابا گفت
_باشه مشکلی نیست ولی خب حداقل یک ماه برای جهیزیه وقت میخوایم ما!
_اشکال نداره محسن هم که تا یک ماه فعلا مأموریته عروسی رو میندازیم دوماه دیگه بعد از اومدن اقا محسن طبقه بالا هم نصفه ساخته شده فقط یکم تعمیر داره که اونم این چندوقت درستش میکنیم خوبه حسین اقا؟
_باشه مشکلی نیست انشاالله که مبارکه
محسن نگاهی بهم کرد و لبخند قشنگی زد
خیلی خوشحالم که کمتر از سه ماه دیگه قراره بریم سر خونه خودمون!
فاطمه کنارم نشسته بود آروم کنار گوشم گفت
_خوب داری تو چندماه همه چیزو جمع میکنیا!
بعدم زد زیر خنده
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_توام یاد بگیر!
_مگه یاد گرفتنیه؟!
دوباره اون روی شوخی کردنش گل کرده
خاله و مامان رفتن تا سفره رو بچینن رفتم کمکشون سفره رو پهن کردیم و بعد از تموم شدن هم با کمک محسن و فاطمه و بقیه جمع کردیم
_خاله نشور ظرف ها رو من میشورم
_نه عزیزم بروبشین خودم هستم
به زور خاله رفت و با فاطمه مشغول شستن ظرف ها شدیم بعد از تموم شدن کارها و دورهمی بابا بخاطر کارش بلند شد و خداحافظی کردیم و رفتیم خونه!
روی تختم دراز کشیده بودم که صدای پیامک گوشیم اومد
پیام از محسن! :)))
_سلام عزیز دلم خواب که نبودی؟
فردا آماده باش صبح میام دنبالت تا بریم کابینت برای خونه سفارش بدیم؛)
با ذوق همون لحظه جوابشو دادم.
خیلی خوشحالم از اینکه همه چیز انقدر سریع داره پیش میره....