#رمان_عشق_پاک
#پارت147
حالا دیگه محسن سوار شده بود و از پشت پنجره دست تکون داد و لبخندی زدم و اتوبوس راه افتاد و دل ما هم با خودش برد!
مامان و خاله اصرار داشتن یا به خونه خاله برم یا خونه مامان نرم خونه تنها!
اما دلم میخواست تنها باشم و بهونه اوردم که کار دارم و خونه به هم ریخته است هرجوری بود به خونه خودمون رفتم همین که رسیدم چادرمو روی مبل گذاشتم و به نیت محسن
لای قران رو باز کردم سوره یوسف اومد!
شروع به خوندنش کردم بعد از تموم شدن قلبم اروم شد مامان طاقت نیاورد و اومد وسیله هامو جمع کرد و منو با خودش برد خونشون توی راه شاکی بود و گفت
_حالا نمیشد زن تازه عروس مریض رو ول نکنه بره؟! خدا رو خوش میاد ؟ از این یه نفر سوریه امن و امان میشه؟!
گفتم
_ اگه همه همین حرفو بزنن که دشمن میاد در خونه هامون!
_هموننن! به درد همدیگه میخورید راست میگن خدا نجار نیست!
این چند وقتی که محسن نیست سرمو به دانشگاه و کار فرهنگی توی مسجد محلمون گرم کردم تا کمتر اذیت بشم اگه توی خونه میموندم حسابی بهونه میگرفتم
*
یه هفته ای میشه محسن رفته و هیچ خبری ازش ندارم و روز به روز دلتنگیم بیشتر و دلشوره هم که دست از سرم بر نمی داره
صبح از خواب بیدار شدم تا برم دانشگاه صدای گوشیم بلند شد شماره ناشناس عجیبی بود!
جواب دادم که صدای دلنشین محسن توی گوشم پیچید با خوشحالی و ذوق شروع کردم باهاش حرف بزنم همینکه پرسیدم کی میای گوشی قطع شد!
خوشحالیم انگار عمرش کوتاه بود همونجا نشستم روی زمین و دستمو دور زانوم حلقه کردم و زدم زیر گریه!
#رمان_عشق_پاک
#پارت148
بازم جای شکر داشت که صداشو شنیدم اماده شدم و رفتم دانشگاه اصلا تمرکز روی درس نداشتم و چیزی نمیفهمیدم...
یک ماهی میشد که خونمون نرفته بودم و دلم برای خاطراتی که با محسن داشتم تنگ شده بود از راه مسجد رفتم خونه و زنگ زدم مامان هرچی اصرار کرد که برم خونشون قبول نکردم که گفت
_من حریف زبون تو نمیشم برو!
ظهر بود و حسابی گشنم بود حال غذا پختن هم نداشتم نون و پنیر داشتیم و یکم هم گوجه و خیار پلاسیده توی یخچال برداشتم و توی سینی گذاشتم و نشستم جلو تلوزیون تا بخورم چشمم به قاب عکس محسن افتاد لبخندی زدم و گفتم
_معلوم هست کجایی؟!
اولین لقمه رو که گذاشتم توی دهنم زنگ آیفون بلند شد کسی معلوم نبود چادرمو سرم کردم و رفتم دم در احتمالا مامانه!
پرسیدم کیه؟!
صدای مردونه ای گفت
_کی باشه خوبه!!
شک کردم پرسیدم
_شما؟!
_ای بابا فقط یک ماه من رفتم به همین زودی فراموشم کردی؟
نفهمیدم چه جوری درو باز کردم و پریدم تو بغلش ازم جدا شد و گفت
_عهههه زشته وسط کوچه!
اومد توی خونه و وسیله هاشو گذاشت رو زمین و رفتیم توی خونه
نگاهی به سینی کرد و گفت
_ای بابا اینجا هم که نون و پرچمه!
_نون و پرچم!!؟
خندید و گفت
_خیار و پنیر و گوجه چی میشه ؟! پرچم!
خندیدم و گفتم
_ظاهرا بد نگذشته بساط جوک و شوخی هم به راه بوده!
#رمان_عشق_پاک
#پارت149
_از کجا میدونستی من خونه ام؟!
_نمیدونستم رفتم خونتون فکر کردم اونجایی خانم والده گفتن چشم سفیدی کرده رفته خونه خودتون!
محسن بلند خندید
باورم نمیشد کنارم نشسته سر و صورتش پر از گرد و غبار سفر بود تاحالا انقدر ریش هاشو بلند ندیده بودم!
لاغر هم شده بود قیافش کلی تغییر کرده بود اما هنوزم خودش بود مهربون معصوم و دوست داشتنی!
همین طور به چهره اش نگاه کردم از دیدنش سیر نمیشدم خندید و گفت
_شناسنامه بدم خدمتتون؟بالاخره ما رو شناختین!
به خودم اومدم حتما کلی خسته است گفتم
_میخوای یه دوش بگیری و لباس هاتو عوض کنی شام هم نخوردی تا بری حمام من هم یه چیزی درست میکنم!
خندید و گفت
_نه نمیخواد چیزی درست کنی همین نون و پرچم خوبه از سرمم زیاده معده ما عادت به بیشتر از این نداره! فعلا برم حمام!
لباس هاشو اماده کردم و دوتا تخم مرغ نیمرو هم به شام خودم اضافه کردم و سر سفره منتظر شدم تا بیاد؛!
اومد ریشش رو کوتاه کرده بود شام رو خوردیم انقدر خسته بود که کنار سفره خوابش برد!
اروم سفره رو جمع کردم که بیدار نشه چشماشو باز کرد و گفت
_بزار من جمع میکنم!
همینو گفت و دوباره خوابش برد خندم گرفت!
#رمان_عشق_پاک
#پارت150
دلم نیومد صداش کنم پتو اوردم و کشیدم روش و خودمم کنارش خوابیدم.
نیمه شب بیدار شد و مثل همیشه تا اذان صبح بیدار بود
برای نماز صبح صدام زد بیدار بودم و راز و نیازش رو نمازش و سجده ها و گریه هاشو میدیدم همینجوری که سرم روی پشتی بود منم گریه میکردم با گریه های محسن!
برای صبحانه بیدارم کرد و میز رو چیده بود و برای منم لقمه میگرفت سعی میکرد نگاهشو ازم بدزده و سرش پایین بود میدونستم یه چیزی میخواد بگه ازش پرسیدم
_چی میخوای بگی؟
لقمه گرفته بود و دستشو طرفم دراز کرده بود همونجور دستش خشک شد و نگاهم کرد با تعجب با نگاهش میگفت از کجا فهمیدی ؟!
خندش گرفت ادامه دادم و گفتم
_محسن میدونم اینجا بمون نیستی نمیخوامم به زور نگهت دارم اما من بدون تو چیکار کنم هوم؟!
محسن لبخندش کم کم بی رنگ شد و ناراحت شد دوباره بلند شد و رفت جلو پنجره حیاط و گفت
_چندوقت پیش یکی از بچه ها اومده بود سوریه خانمش تازه بچش به دنیا اومده بود هر روز لحظه شماری میکرد برگرده و بچش رو ببینه اما میدونی چیشد؟!
من چطوری اینجا بمونم و رفیقام یکی یکی....
سرشو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت
ناراحتیشو دیدم یه قطره اشک از چشمش چکید دلم با دیدن اشکای محسن خورد میشه
رفتم جلو و دستاشو گرفتم و گفتم
_باشه ببخشید نباید این حرفو میزدم!
لبخندی زد و گفت
_اشکال نداره حق داری!:))
33.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در سه دقیقه «حرف اصلی» دیدار زنان و دختران با رهبر انقلاب را ببینید .👌🏻
573_38315323225243.mp3
4.14M
قلبـم شکسته ..
درست میـشه ؛ اره ..💔"
#موزیک
-پیشنهاد گوش دادن
هدایت شده از آقایاباعبــداللّٰــہ...
ما اینجا غرفه ملزومات حجاب داریم 🌼
خوشحال میشم تشریف بیارین🌸
این نمایشگاه هم در تهران هست✨
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
رهبر انقلاب:
مادری یک افتخار است / تمسخر نقش مادری، یک سیاست استعماری است
امروز من میبینم بعضیها به تبع همان سیاستهای سرمایهداران و استعمارگران و بدخواهان جوامع مستقل به خصوص جامعهی ما و به دنبال آنها مادری را بد تصویر میکنند. اگر کسی بگوید فرزندآوری لازم است برای خانوادهها طعنه میزنند مسخره میکنند که شما زن را برای بچه میخواهید برای فرزندآوری میخواهید.
مادری یک افتخار است. اینکه یک موجودی یک موجود انسانی را شما با زحمت زیاد چه در درون خودتان چه در بیرون در اوایل زندگیاش پرورش بدهید زحماتش را تحمل کنید او را بعنوان یک انسان پرورش بدهید، این افتخار کوچکی است؟ خیلی بااهمیت است، خیلی باارزش است. برای همین هم هست که در اسلام روی نقش مادر تکیه شده. ۱۴۰۳/۰۹/۲۷
بازنشر بیانات مقام معظم رهبری
#امام_سیدعلی_خامنه_ای