eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.3هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
‏- چه حسی دارید؟ + نمیدونم والا، ببریم خونه باز کنیم ببینیم چطوریه، شاید اصلا پسر بود انگار عروسو تازه از پست تحویل گرفتن😂😂
شهید خدا باشیم🙂
آقا؎امام‌رضا ؛ - مـیـشـه ضـٰامـِن ڪـࢪبـلآ ࢪفـتـنـم بِـشـے🙂. . ؟!
گفت که شهید ِگمنام ِ ! پلاک نداشت ؛ اصلاً هیچ نشونه‌ای نداشت . امیدوار بودم روی زیر پیراهنش ، اسمش رو نوشته باشه . . نوشته بود : اگر برایِ خداست ، بگذار گمنام بمانم :) ! اینجوری عشق بازی می‌کردن . .
4_5818713652718473613.mp3
4.35M
من هر جایی گم بشم ، برمیگردم کربلا... شیرین تر از بغل مادر حرم حسین
انقدر‌سینـہ‌میزد‌، بھش‌گفتم‌ ڪم‌خودتو‌اذیت‌ڪن..! مے‌گفـت:این‌سینہ‌نمے‌سوزه... موقع‌شھادت‌همہ‌جاش‌ ترڪش‌بود‌،جز‌سینہ‌اش
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
_
اگه میخوای‌ یك روزی دور‌ تابوتت‌‌ بگردن ؛‌ امروز‌ باید‌ دور‌ ِامام‌ زمان‌ عج بگردی . .
سلام رفقا وقتتون بخیر از امروز به بعد رمان قرار گذاشته بشه و هر روز 5 پارت گذاشته میشه... امیدوارم که خوشتون اومده باشه🙂
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
سلام رفقا وقتتون بخیر از امروز به بعد رمان قرار گذاشته بشه و هر روز 5 پارت گذاشته میشه... امیدوارم ک
سرمای زمستون انقد زیاده که آدم پاشو بیرون بزاره استخوناش از سرما یخ میزنه اما خب آجی فاطمه که نمیتونه قراری که با دوستاش داره بگذره هرچند که مامان و بابا با رفتنش مشکل دارن که البته این مشکل اول و جدیدشون نیست کلا مشکل دارن که چرا با دوستاش میره بیرون که واقعا من این حقو به مامان بابام میدم اصلا دوستایی که فاطمه با اونا میگرده مناسب خانواده ما نیستن ما تو خانواده ای به دنیا امدیم که از همون اول پایبند به عقایدمون بودیم و پدرم روی رفتارمون خیلی حساس بود اما نسبت به حساسیتی که دارن فاطمه اصلا اهمیت نمیده و کار خودشو میکنه منو فاطمه یک سال تفاوت سنی داریم ولی من اصلا خوشم نمیاد با اون رفیقاش بگردم اخرین باری که فاطمه با دوستاش قرار داشتن یادمه که بهم گفت چادر اذیتم میکنه برم بیرون با دوستام از سرم بر میدارم که بهم نگن امل خیلی حرفش ناراحتم کرد اما دلم نمیخواد مامان بدونه که فاطمه چی گفت توی فکر بودم که مامان از اشپزخونه صدام کرد... _حسنا جانم بیا عزیزم سفره رو پهن کن شام بخوریم _چشم مامانی الان میام فاطمه کنار آینه داشت ارایش کمرنگی میکرد رفتم کنارش و اروم بهش گفتم _فاطمه خیلی مواظب خودت باش نزار گشتن با اینا برات دردسر درست کنه و بشی اون آدمی که هیچکس فکرشو نمیکنه فاطمه برگشت و پشت چشمی برام نازک کرد و گفت _لازم نکرده شما برا بزرگترت حرف بزنی و بگی چیکار کنه چیکار نکنه من خودم بلدم چیکار کنم اگه توعه فضول چیزی به کسی نگی شونه ای براش بالا انداختم و از اتاق امدم بیرون و رفتم پایین کمک مامان سفره انداختم بابا با لبخند وارد اشپزخونه شد لبخند کش داری زدم و گفتم _سلام بابا جونم خسته نباشید _سلام عزیز دلم سلامت باشی خواهرت کجاس؟ چرا نیومد پایین؟ _نمیدونم انگار میخواد با دوستاش بره بیرون داره اماده میشه که بره نگاهی به مامان کرد و گفت _خوب تازه گیا بدون اجازه برا خودش قرار میزاره و میره و به منم چیزی نمیگین مامان گفت _حسین آقا من باهاش مخالفت کردم و گفتم هفته پیش بیرون بودی اما غرغر کنان گفت که قرار گذاشتم و نمیتونم نرم _غلط کرده الکی برا خودش قرار گذاشته حالا نشونش میدم از سر میز بلند شد و رفت بالا نگاهی به مامان کردم و گفتم _مامان الان دعواش میکنه گناه داره برین کمکش _نخیرم کی تاحالا باباتون شما رو دعوا کرده الانم باهاش صحبت میکنه تا الکی برا خودش دور نگیره منتظر موندیم تا بابا و فاطمه بیان و باهم غذا بخوریم مامان گفت _حسنا جان مادر پاشو برو علی رو صدا کن بیاد غذا بخوره بچم ظهر تاحالا که از مدرسه امده خوابیده برو عزیزم چشمی گفتم و رفتم سراغش در اتاقو زدم و وارد شدم بچم انقد خسته بوده که رو زمین بیهوش شده بدون پتو و بالشت اروم صداش کردم _داداشی داداش علی پاشو اجی میخوایم شام بخوریم کش و قوسی به بدنش داد و گفت باشه الان میام...
اونشب فاطمه کلی گریه و التماس کرد اما بابا نزاشت که بره و فاطمه هم قهر کرد و پایین نیومد بعد از شستن ظرف ها رفتم به اتاقمون فاطمه گوشه ای کز کرده بود و چپ چپ نگاهم کرد و گفت _ها دلت خنک شد؟ واه این چیکار من داره الکی میپره به من بهش گفتم _به منچه که میپری بهم مگه من گفتم نرو _نخیر تو نگفتی نرو اما رفتی پایین فضولی کردی و گفتی که من ارایش کردم که بابا نزاشت برم از تعجب چشمام گرد شد _واه به من چه ربطی داره که بگم تو ارایش کردی یا نکردی به خودت مربوطه هر کار غلطی هم میکنی به من مربوط نیست که برم به بابا بگم الکی هم قضاوت نکن _باشه تو خوبی و همه کارات درسته اصلا دوست دارم ارایش کنم به تو چه که کارم غلطه اصلا خوب میکنم دختر باید قشنگ باشه نه اینکه مثل تو روسریمو تا چشمام بکشم جلو و چادرمو سفت بگیرم که باد نبره رومو از اینه گرفتم برگشتم سمتش _حق نداری منو مسخره کنی کار اشتباه میکنی خودتو با این حرفا توجیه نکن معلوم نیست با کیا گشتی اینطوری شدی اگه من چادرمو سفت میگیرم توام میگیری فرق من با تو چیه که اینطوری میگی _فرق من اینه که من به اجبار سرم میکنم که اگه بابا جایی باهام نمی امد یه لحظه هم سرم نمیکردم خیلی از حرفش دلم گرفت متاسف براش سری تکون دادم و رفتم روی تخت خودمو مشغول کتاب خوندن شدم نفهمیدم کی خوابم برده بود روی کتابام چشمامو بهم زدم تا بتونم ببینم ساعت چنده همه جا تاریک بود و فاطمه هم غرق خواب بالاخره چشمام دید ساعت سه نصفه شبه پاشدم کتابامو جمع کردم رفتم وضو گرفتم و مشغول خوندن نماز شب شدم بعد از تموم شدن نمازم رفتم به سجده و با خدا حرف زدم خیلی دلم از کارا فاطمه گرفته بود اشکام دونه دونه امدن پایین واقعا اگه فاطمه اینطور پیش بره و بابا بفهمه خیلی از دستش ناراحت میشه خدایا خودت کاری کن فاطمه همون فاطمه خودمون بشه همونی که نمازاش همه اول وقت بودن نه الان که حتی نمازم نمیخونه خدا فقط برش گردون داشتم برای فاطمه دعا میکردم که یه لحظه یاد محسن پسر خالم افتادم محسن خیلی پسر خوبیه از بچه گی باهم بزرگ شدیم اون تقریبا هفت سال از من بزرگتره از همون بچه گی یه علاقه خاصی بهش داشتم خیلی آقاس انقد که به هیچ نامحرمی نگاه نمیکنه و خیلی سر به زیره جدیدا هم طبق گفته های خاله و مامان توی سپاه استخدام شده خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شدم کاش اون حسی که من به اون دارم اونم به من داشت که بعید میدونم داشته باشه اگه داشت حداقل نیم نگاهی بهم مینداخت البته دارم چرت میگم حالا من خودم خیلی نگاش میکنم که توقع دارم؟؟ خدایا کااش یه روزی بشه بفهمم که اونم بهم علاقه داره خدایا خودت درست کن همه چیو مشغول دعا کردن بودم که صدای اذان بلند شد سر از سجده برداشتم درسته که فاطمه نماز خون نیست اما منم نباید بی تفاوت باشم رفتم سمتش و تکونش دادم شاید فرجی بشه و بلند شد _فاطمه فاطمه جانم پاشو نمازت قضا میشه ها فاطمه گفت _هااان چی میگی نصف شبی نماز چیه برو ولم کن همون تو میخونی بسه التماس دعا لحن التماس دعا گفتنش محکم بود و مسخرم کرد دلم شکست اما فقط دعاش کردم نمازمو خوندم و رفتم تا یک ساعت بخوابم فردا خونه آقا جون دعوتیم ناهار باید صبح پاشم مانتویی که دیگه اخراشمو بدوزم و فردا بپوشمش تو فکر و خیال محسن بودم که خوابم برد...