#رمان_عشق_پاک
#پارت40
مامان درو باز کرد و با تعجب نگاه فاطمه میکرد
_این چش شده تا دو دقیقه پیش گریه میکرد حالا داره از خنده گریه میکنه!
سرمو انداختم پایین
_بهش گفتی؟!
_اره گفت
مامان میگم میخواستین بزارید روز عروسیشون منو خبر میکردین!
_خب عزیزم فعلا حالت خوب نبود ما هم گفتیم فعلا متوجه نشی بهتره
فاطمه چیزی نگفت
_مامان راستی کی بود زنگ زد؟
_مامان همون سیدعلی بود!
_واه این هنوز دست برنداشته!
_نه میگفت چرا گفتید نه منم گفتم دخترم نامزد داره!
_آفرین کار خوبی کردید!
فاطمه با خنده گفت
_مامان این حالیش نیست خب پسر به این خوبی بفرستی برای من بد نیستا!
_بشین سرجات تو فعلا
فاطمه دوباره خندید
مامان از اتاق رفت بیرون
_حسنا حالا از اول برام بگو ببینم چیشد...
همه ماجرا رو براش تعریف کردم از اول تا اخر با یه لبخند قشنگی نگاه میکرد
داشتم با ذوق تعریف میکردم که یهو دیدم اشکش اومد
_وای اجی چرا گریه میکنی؟!
_هیچی!
_ناراحت شدی؟!
_نه بابا ناراحتی چیه از بس خوشحالم گریم گرفت
_الهی من فدات بشم
_خدانکنه
_حسنا!
_جانم
_من میخوام عوض بشم دیگه نمازامو بخونم خیلی از خودم بدم میاد!
_عه اینجوری نگو دیگه تو خیلی هم خوبی همین که واقعا این تصمیم رو گرفتی خیلی خوبه...
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
16.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانوم رقیه صدا کن ما رو در گوش
بابا...🥀
#حسین_طاهری
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
جوان گفت :
امامزمانترا میشناسے؟
پیرمرد :
بلہ میشناسم!
جوان :
پس سلامش کن:)
پیرمـرد:
السلامعلیڪیاصاحبالزمان
جوان لبخندے زد و گفت :
و علیکم السلام:)
آخ خدا تورو به بهترینات!
همچینروزے رو..
نصیبمونکن
#امام_زمانم
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
خدایا..!!
اگهاشتباهکردیم،مارا،اصلاحکن
اگهگُمـراهشدیم،هدایتمانکن
اگهخواستیمتسلیمبشیم،کاریکنکهادامهبدیم
آمین یا رب العالمین
اللّهمخاطرًاطيبًاونفسًاهنيهوصدرًاراضيًا مرضيًاوقلبًاشاكرًالايغيبعنهذكرك...🌱
- خدایابهمافکرینیك،روحیشادوسینهای راضیودلیسپاسگزارعطـاکنکهیادتـوازآن
دورنباشد🙂
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت سلام
اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
آنقدر روزها نمیخوابید که از فرط
خستگی میافتاد میگفت:
پاسدار یعنی کسی که کار کنه
بجنگه خسته نشه کسی که نخوابه
تا وقتی خود به خود خوابش ببره...
#شهید_مهدی_باکری
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب آدم های زندگیتون رو ندهید...
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت40 مامان درو باز کرد و با تعجب نگاه فاطمه میکرد _این چش شده تا دو دقیقه پیش گری
#رمان_عشق_پاک
#پارت41
_راستی حسنا تو نمیخوای منو شیرینی بدی مثلا عروس شدی!
_چرا حتما
_خب پس پاشو همین حالا بریم من شیرینی میخوام!
_اخه الان؟
_اره مگه چیه الان؟
_به مامان بگو اگه اجازه داد باشه!
خندید و پاشد گونمو بوسید و رفت بیرون اتاق
واقعا خیلی خداروشکر میکنم که فاطمه برگشت خدایا شکرت!
فاطمه با خوشحالی سرشو توی اتاق کرد
_پاشو پاشو عروس خانم مامان اجازه داد!
_باشه تو اماده شو تا منم بیام
فاطمه رفت توی اتاقمون تا لباساشو بپوشه
بعد از چند دقیقه از پله ها اومد پایین
باورم نمیشد این همون فاطمه است
روسریشو مثل من کشیده بود جلو و بدون هیچ ارایش و عطری خیلی قشنگ شده بود
از شدت خوشحالی گریم گرفت بغلش کردم و هردو گریه میکردیم
مامان اومد با دیدن ما گفت
_وای چیشده؟!
فاطمه برگشت مامان با دیدنش اومد جلو و بوسش کرد و قربون صدقش رفت...
رفتم توی اتاقم و همون روسری که فاطمه پوشیده بود مثل اونو سرم کردم و رفتم پایین
علی از حیاط اومد تو
_کجا میرید به سلامتی!
هر دو زدیم زیر خنده
_با اجازه شما بیرون!
_منم میام!
_باشه پس زود برو آماده شو!
_چشم
۱۵ شهریور ۱۴۰۳