#پنجشنبههاویادشهدا
🌱رفته بودم سفــری سمـتِ دیـارِ شهـــدا
کـه طــوافـی بـکنـم دورِ مــزارِ شهــــدا...
🌱بـه امیدی که دلِ خسته هوایـی بخورد
و تبــرّک شـود از گــَرد و غبــارِ شـهــدا...
🌱آخـرین خطِ وصـایـای دلِ مـن ایـن است
کـه مـرا خـاک سپـاریـد کنــارِ شهـــــدا...
🍃 پنجشنبه و یادشهدا با ذکر صلوات🍃
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم : روایات سوریه
🔸صفحه: ۳۰۸-۳۰۷-۳۰۶
🔻قسمت: ۱۸۲
همرزم شهید: محمد مطهری
حسین از ناحیه قلب و ریه تیر خورده بود. از سوریه انتقالش داده بودند به ایران. در بیمارستان حضرت فاطمه(س) بستری شده بود.
وقتی خبر دار شدم، با خانمم به عیادتش رفتم. هم زمان با ما، فرمانده اش از سوریه آمد عیادتش. هنوز حسین مثل همیشه لجباز بود. از هر فرصتی استفاده می کرد. فرمانده اش گفت «حسین، تو دیگه مأموریتت تموم شده. دیگه نیاز نیست که برگردی سوریه.».
گفت «نه!من هنوز یه مأموریت نا تموم دارم. نمی تونم بمونم.» خنده ام گرفته بود. پیش خودم گفتم هنوز حسین را خوب نشناخته؛
لجبازتر از اونی هست که بخواهد به این زودی کنار بیاید. مطمئن بودم با وجود جراحت سختش بر می گردد. فرمانده اش دیگر از بحث کردن با حسین خسته شده بود. گفت «ببین...هرچی خانمت بگه.» حسین به خانم اش گفت « چی میگی؟!»
خانم اش گفت «هر چی که حسین رضایت داشته باشه. من هم راضی ام»
خلاصه، جواب بله را گرفت. رفتم کنار حسین. گفتم «باز کار خودت را کردی، پیر مرد!»
بعد از بهبود برگشت سوریه؛ ولی بر خلاف قبل، این بار ماند و کار نیمه رها نکرد. این بار تا آخر ماند. تا کارش را تمام نکرد، دست نکشید. حسین مزد جهادش را گرفت.
🔻قسمت : ۱۸۳
همرزم شهید: علیرضا حجتی
همین که فهمیدم در بیمارستان فاطمه الزهرا بستری شده، رفتم عیادتش، همدیگر را بغل کردیم. از عملیات گفت: از مجروح شدنش. دراین فاصله، پسرش احسان هی می آمد کنارش، دستش را می گرفت، ولی حسین، مثل قبل، احسان را تحویل نمی گرفت! حسینی که عاشق بچه هایش مخصوصا احسان بود، حالا چه شده بود؟!رفتم نزدیکش. نیشگونی آرام ازش گرفتم. گفتم«حسین این نامردیه! احسانه بابا»
بعد از چند دقیقه که احسان رفت بیرون، گفت «علیرضا، بذار بره، بذار وابستگی اش کم بشه تا کمتر اذیت شه! ممکنه دیگه من رو نبینه! نمی خوام بعد از من سختی بکشه. بذار دل کندن رو از حالا یاد بگیره! من هم دارم تمرین می کنم.
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : پنجم
🔸صفحه: ۳۰۸_۳۱۰
🔻 قسمت ۱۸۴
هم رزم شهید: محمد علی بابایی پور
زمانی که در سوریه مجروح شده بود، رفتم بیمارستان عیادتش. سمت راست بدنش کامل کبود شده بود. با تعجب گفتم تیر خوردهای؛ ولی چرا این همه بدنت کبوده؟! گفت جایی تیر خوردم که بچه ها راحت نمی تونستند من رو بیارن عقب. مجبور شدند تقریباً ۳۰۰-۴۰۰ متر من رو روی زمین بکشن. برای همین، بدنم کبود شده. گفتم حسین، با این تیری که خورده ای، تعجب می کنم چطور هنوز زنده ای! گفت:
- چند شب قبل از عملیات، محمدرضا کاظمی رو در عالم رویا دیدم. اومد دستم رو گرفت. گفت بیا بریم، حسین! گفتم الان وقتش نیست. من هنوز کلی کار اینجا دارم؛ بعدش می آم. یه لحظه که به خودم اومدم، کسی کنارم نبود. پیش خودم گفتم: احتمالا تو این عملیات شهید می شم؛ آخه محمدرضا، دستم رو گرفته بود تا ببره. با خودم هی فکر می کردم. تا این که تیر از نزدیک قلبم رد شد و مجروح شدم. یادم اومد که به محمدرضا گفته بودم هنوز کار دارم.
🔻قسمت ۱۸۵
هم رزم شهید: مهدی صفری زاده
بعد از این که مجروح شده بود، توی بیمارستان بستری بود. رفتم عیادتش. همین که دیدمش، به شوخی گفتم حسین، به خدا خیلی زرنگ ای! رفتی همه چیز رو با یه تیر پاک کردی! کاری کردی کارستون! خندید و گفت نه، بابا! حالاحالاها کار دارم. توکل به خدا. نگاهش وسیع تر از این حرفا بود. راه را خوب شناخته و انتخاب کرده بود؛ خوب هم رفت.
🔻قسمت ۱۸۶
هم رزم شهید: حمید رمضانی
آخرین بار، زمانی که مجروح شده بود، می خواستم بروم عیادتش. آقای نجیب زاده، مثل بقیه ی بچه ها، نگران حسین بود. بهم گفت حمید، با حسین صحبت کن، متقاعدش کن که دیگه سوریه نره. با همین نیت رفتم. کمی با هم درباره ی اوضاع سوریه حرف زدیم. بهش گفتم حسین، دیگه نرو دنبال این قضیه! تو دیگه شهیدی! بسه! با این وضعیتی که داری، دیگه نرو. وایسا سر خونه و زندگی ات. ناراحت شد. گفت خدا دوستم داشت که من رو به اینجا کشوند. حالا که سفره ای پهن شده؛ حالا که خیلیها از این سفره بهره بردهاند، ول کنم؟ چشم هایش از اشک خیس شد. گفت نه! باید برم. گفتم خوب، برو یه کار دفتری بکن. خندید و گفت نه، بابا! تا حالا خیلی پشت میز نشسته ام. از کار دفتری خسته شده ام. چند دقیقه ای به فکر فرو رفت. دوباره گفت: باید یه کار موثری بکنم.
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو هم باید شهید بشی
به مناسبت شهادت سردار پرافتخار سپاه اسلام سیدرضی موسوی
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
کاش میماندی کنارمان تا فتح قدس..
آقایحاجقاسم💔!
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
ما هرگز شهادت شهید سلیمانی
را فراموش نخواهیم کرد
رهبر انقلاب:
ما هرگز شهادت شهید سلیمانی
را فراموش نخواهیم کرد؛
این را بدانند.
حرفی زدیم در این مورد،
پای آن حرف ایستادهایم.
در وقت خودش، سر جای خودش
انشاءالله انجام خواهد گرفت.
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«شهید القدس»
به مناسبت چهارمین سالگرد شهید حاج قاسم سلیمانی
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213