6.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به علی بگو آقاجون...🌿
حواست به منم باشه🧡
🕊| @siahkali1368
﷽
←🎤 #خبر
←📸گل آرایی مزار شهید حاج قاسم سلیمانی در روز پدر و میلاد حضرت علی(ع)😍
.
#میلاد_امام_علی❤️
#روز_پدر🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز پدر رو آهستهتر تبریک بگین
خیلیا باباهاشون رفتن تا باباهاتون کنارتون بمونه💔
#روز_پدر
#میلاد_امام_علی
🏇برنده کسی نیست که هرگز شکست نخورده...
👈برنده کسیه که هرگز جا نزنه😌
شب زمستونیت بخیر 😅🍩☕️
#خودسازی
یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم
سر یـہ چراغ قرمز ...🚗🚦
پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود...💐😍
منوچـہر داشت از برنامـہ ها
و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ...😌
ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود ...
منوچـہر وقتے دید
حواسم به حرفاش نیست ...🙃
نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم ...🙂🌺🌹
توے افڪـار خـودم بودم ڪہ
احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ ...!!!😟
نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام ...☺️😳
همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود ..!
بغل ماشین ما ،
یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن …🚙
خانومـہ خیلـے بد حجاب بود …😰
بـہ شوهرش گفت :
"خـاااااڪـــــ بـر سرتــــــ ... !!!😵
ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ"😎✌️🏻
منوچہر یـہ شاخـہ🌹برداشت و پرسیـد :
"اجازه هسـت ؟"
گفتـم : آره
داد به اون آقاهـہ و گفت :
"اینو بدید به اون خواهرمون ...!"👱🏻♀
اولیـݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد
ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد💄
و روسریشو ڪـشـید جلو !!!😇💞
#جانباز_شهید_سید_منوچهر_مدق
#چادر_خاڪے🎈
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة ✨
#پند
@SHAHIDANEKARBALAA
🖤🕯عُشاق الشُهَداء🕯🖤
کپی آزاد🌱
محبت کن ...
تا امام زمان بهت محبت کنه !
تو فکر میکنی فقط دعای ندبه باید بخونی
تا آقا نگاټ کنه؟!
فکر میکنی بایدحسینیه بری حتما ؟!
نه..
خیݪی از من و شما حسینیمون
مادرمونه، پدرمونه، فقیر طایفمونه
قوممونه، همسایمونه...
اینجوریاست..
و البته که منتظر گناه نمیکند...:)♥️🪴
#بدون_تعارف
•••━━━━━━━━━
【@Oshagalshohda】
🍂میگفت؛🕊
دعاکنیدکهمبتلابشیم...
باخودتونمیگیدبهچی👀مبتلابشیم؟!میگفت؛دعا کنیدبهدردِبےقرارشدن💔برایامامزمان💗
مبتلابشین:)🥀
میگفت؛اون وقت اگهیه جمعه دعای ندبه رو نخوندین...حسکسےرو دارین که!"
شبانهلشکرامام حسین ع رو ترک کرده!💔
••
#شهید_حمید_سیاهکالی
•
🕊| @Oshagalshohda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸🔸 یک ساعت: هزار سال✅
حتما تماشا کنید🌼
🕊| @Oshagalshohda
صحبت های آقای رهبانی درباره ایران🇮🇷💚
#بسیارشنیدنی📲
#پیشنهاددانلود👍
#جمهوریاسلامیایران♥️🇮🇷
🕊|@Oshagalshohda
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_چهلونهم9⃣4⃣
بالاخره بادیدن لباس صورتی، سفید که پشتش پاپیون صورتی داشت و یقه اش، ب،ب بود و آستین کوتاهی داشت دلم رفت.
از دید پدر ریحانه هم مناسب بود. وقتی برای پروو تنش کردم، مثل عروسک شده بود و نمی خواست در بیاورد، با پادر میانی پدرش راضی شد عوض کرد و لباس راخریدیم.
یک جوراب شلواری که پاپیونهای صورتی داشت را هم انتخاب کردم با دوتا گیره سر، صورتی. بعد چند دست هم لباس خانگی و چند جفت جوراب و کش سرهم خریدیم. در آخر پدرش گفت:
– یه روسری هم براش بخریم گاهی لازم میشه.
روسری که طرح رویش پر بود از گل های صورتی و قرمز هم خریدیم.
موقع برگشت آقای معصومی ریحانه را داخل صندلی بچه گذاشت و شیشه شیرش راهم دستش داد. حسابی شیطونی کرده بودو خسته بود.
لباس های ریحانه را دوباره ازنایلونش در آوردم و با ذوق نگاهشان کردم.
آقای معصومی با لبخند گفت:
–ذوق شما بیشتر از ریحانس.
خنده ایی کردم و گفتم:
–لباس بچه ها واقعا قشنگن، بخصوص دخترونش.
آهی کشید و گفت:
– دخترها فرشته های روی زمین هستند.
حرفش مرایادحرف مادر انداخت، "مامان میگه دخترهافرشته های بی بالی هستندکه پدرومادرباتربیت درست بهشان بال می دهند." بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–بریم یه چیزی بخوریم امروز کلی خستتون کردیم.
–نه این چه حرفیه. اگه زحمتی نیست من رو برسونیدخونه من دیگه باید برم. مامان گفت...
حرفم را بریدو گفت:
– رسوندتون که وظیفمه. ولی قبلش بریم یه جای خوب یه چیزی...
این دفعه من حرفش را بریدم.
– دستتون درد نکنه، مامان گفته زودبرگردم.
از چهره اش معلوم بود که اصلا راضی نیست به این برگشت، برای همین مکثی کردو گفت:
–پس حداقل سر راه یه آب میوه ایی چیزی بخوریم.
مکثی کردم و گفتم:
– میشه بمونه واسه یه وقت دیگه؟
نگاه مشکوک آمیخته با تعجبی به صورتم انداخت و گفت:
–رنگتون یه کم پریده به نظر میرسه... بعد مکثی کردو بااخم گفت:
– نکنه روزه اید؟
وقتی سکوتم رادید، ماشین راکنار خیابان کشیدو ترمز کردو با تعجب نگاهم کردو گفت:
–خدای من! شما روزه بودیدو من اینقدر اذیتتون کردم؟
سرش را گذاشت روی فرمان وناله کرد:
–خدامن رو ببخشه.
عذاب وجدان گرفتم و با دست پاچگی گفتم:
–باور کنید من خیلی هم بهم خوش گذشت. اصلا زمان رو نفهمیدم. اگه می خواستم تو خونه باشم اذیت می شدم، امدم بیرون اصلا نقهمیدم چطوری گذشت.
سرش را از روی فرمان بلند کرد و گفت:
– برای رهایی از این عذاب وجدان باید قبول کنید که افطار مهمون من باشید تا تو ثواب روزتون هم شریک شم، وگرنه خودم رو نمی بخشم که اینقدر سرپا نگهتون داشتم و زبون روزه اذیتتون کردم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–آخه مامانم...
حرفم را بریدو گفت:
– خودم بهشون زنگ می زنم وتوضیح می دم.
نگاهش کردم و گفتم:
–آخه نمی خوام مامانم بدونه روزه ام.
شما اجازه بدید من برم، من قول میدم با خوراکیهایی که شما برام خریدید افطار کنم. اینقدرم نگران نباشید، باور کنید خوبم.
آنقدر مهربان نگاهم می کرد که دیگر طاقت نیاوردم و نگاهم را سُر دادم روی نایلون خوراکی ها که بین صندلیهایمان قرار داشت.
–باشه هر چی شما بگی راحیل خانم.
فقط میشه بپرسم چرا نمی خواهید مامانتون بفهمه که روزه اید؟
"خدایا چی بگم که دروغ نباشه."نفسم را بیرون دادم و گفتم:
– اینجوری راحت ترم.
چند دقیقه ایی به سکوت گذشت، تا این که صدای گریه ی ریحانه سکوت را شکست.
خم شدم و از روی صندلی بچه به سختی
بیرون کشیدمش و بغلش کردم. پدرش هم ماشین را راه انداخت.
ریحانه سرحال شده بودو آتش می سوزاند. از گیره روسری ام خوشش امده بود ومدام می کشیدش و بازی می کرد. آنقدراین گیره ی بدبخت راآسی کردکه بازشد.
هینی کشیدم و فوری با دستم روسری ام را گرفتم که باز نشود، ولی با وجود ریحانه ، دوباره گیره زدن روسریام سخت بود.
آقای معصومی که متوجه قضیه شد دوباره ماشین را نگه داشت و گفت:
– ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون رو درست کنید.
بدون این که نگاهم کند بچه را گرفت و خودش رامشغول بازی بااو نشان داد تا من راحت باشم.
از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیره ی قبلی جلب توجه نکند. روسری ام رابستم و گفتم:
– بدینش به من.
همانطور که ریحانه را دستم می داد و سرش پایین بود گفت:
–ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده.
ــ خواهش می کنم، بچس دیگه.
تا رسیدن به خانه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه بود که سکوت را می شکست.