–عه...راحیل، بچه دیگه...تعجب کردم.
–واقعا؟ هنوز که فکر کنم دو ماهی مونده.
–آره دیگه یه کم عجله داشت.
–مبارک باشه... معلومه خیلی خوشحالیا.
سکوت کرد.
–کاش کیارش بود و بچه اش رو می دید، راحیل مامان میگه خیلی شبیهه کیارشه.
–مگه تو ندیدیش؟
–چرا، توی دستگاه بود، دیدمش، ولی من که تشخیص نمی دم نوزادا همشون شکل هم هستن.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوشصتوچهارم4⃣6⃣2⃣
راستی راحیل میخوام بیام دنبالت بیارمت بیمارستان.
–نه آرش، مامان اجازه نمیده.
–خودم ازش اجازه میگیرم. دلمم برات تنگ شده بی انصاف.
–چند روز دیگه صبر کن. نمیخوام مامان ناراحت بشه. فعلا تلفنی به مامان و مژگان تبریک میگم.
–باشه، هرجور راحتی...
–راستی آرش اسم بچه چیه؟
–مادرش میخواد سارنا بزاره.
–سارنا؟
سوالم رو با انرژی جواب داد.
–آره قشنگه نه؟
–آره. کمی سکوت کرد و بعد آرام گفت:
–راحیل دلتنگی اذیتم میکنه. کاش میشد همدیگه رو ببینیم.
من هم دلم برایش تنگ شده بود خیلی زیاد، ولی چیزی نگفتم، بایدبرای تصمیمی که داشتم از الان آماده میشدم. باید کم کم تمرین می کردم. گرچه آرش آنقدر مرا بلد بود که باچند جمله تمام محاسباتم را به هم میریخت.
آهی کشید وکمی سکوت کرد و بعد صدای خستهاش انگار جان گرفت.
–می دونم الان چون نامحرمیم چیزی نمیگی، این چند روزم تموم میشه وتلافی تمام این جداییها رو سرت درمیارم.
همین حرفش کافی بود تا قلبم ضربان بگیرد.
–راحیل شاید به خاطر گرفتاری کمتر بهت زنگ بزنم ولی همش توی ذهنمی، هرجا که میرم تو رو کنارم حس می کنم.
دیگه دلم طاقت حرفهایش را نداشت.
–اگه کاری نداری من برم.
از حرفم تعجب کرد، این را از سکوتش فهمیدم وجملهی بعدش.
–راحیل، نکنه از دستم دلخوری؟
–نه، فقط الان باید برم.
–باشه، پس مزاحمت نمیشم. خداحافظ.
گوشی را قطع نکرد. صدای بوق ماشین و هیاهو میآمد. پس بیمارستان نبود. من هم دلم نمیآمد قطع کنم، ولی بالاخره این کار را کردم.
گوشی را روی تخت انداختم وزانوهایم را بغل گرفتم وچشم دوختم به قاب گلهایی که روی دیوارنصب شده بود. گلهایی که خودش برایم خریده بود و
خودش برایم آویزانش کرده بود. حرفهای سوگند یکی یکی در ذهنم چرخ می خورد.
باصدای جیغ و داد اسرا که با سعیده تازه از بیرون امده بودند، از فکروخیال بیرون امدم و با عجله به طرف سالن رفتم.
اسرا تا من را دید بغلم کرد و ذوق زده گفت:
–قبول شدم راحیل، قبول شدم.
با خوشحالی بوسیدمش.
–خداروشکر...کدوم دانشگاه؟
دانشگاه سراسری.
رتبهی اسرا زیر دوهزار شده بود. امید چندانی برای قبول شدن در دانشگاه دولتی نداشت.
سعیده زد زیر خنده. با تعجب نگاهش کردم.
–آخه یه جوری میگه سراسری، انگار دانشگاه تهران قبول شده. دانشگاهش خارج شهره بابا، اونم یه رشتهی آب دوغ خیاری.
اسرا با اخم نگاهش کرد و گفت:
–خودت که همین چند دقیقه پیش میگفتی، دانشگاه خوبیه. رشتمم گفتی کار واسش هست که...
–الانم میگم خوبه، فقط دانشگاهت خیلی دوره، باید صبح وقتی هوا تاریکه راه بیفتی بری دانشگاه.
مادر سرش را تکان داد و گفت:
–خدایا کی این تقسیم بندی سیستم آموزشی ما درست میشه. اونقدر که دخترای ما از این موضوع آسیب میبینن و ضرر میکنن از تحصیل کردن تو اینجور دانشگاهها سود نمیکنن.
اسرا گفت:
–مامان جان اینجوریم نمیشه که هر کس سر کوچشون بره دانشگاه.
مادر گفت:
–حداقل هر کسی تو شهر خودش که میتونه. یه دانشگاههایی داریم که خارج از شهرها دقیقا وسط بیابون ساخته شده. آخه یه دختر صبح زود چطوری بره جایی که پرنده هم پر نمیزنه، یه وقتایی هم که دیرشون میشه و سرویس دانشگاه رفته، تازه اونم اگر داشته باشه، این دختر چیکار کنه؟
روی مبل نشستم و گفتم:
–به نظر من اون دختر سال دیگه درس بخونه تا دانشگاه بهتری قبول بشه، به صرفه تره، حداقل گرگ نمیدرتش. سعیده و اسرا خندیدند و مادر سرش را تکان داد.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوشصتوپنجم5⃣6⃣2⃣
بعد از خوردن شام. با صدای پیامک گوشیام از روی کانتر برش داشتم و به خیال این که آرش است به اتاقم رفتم.
ولی با دیدن پیام فریدون شوکه شدم. دوباره استرس به سراغم آمد.
فریدون نوشته بود:
–سزای این کارت رو میبینی، حالا دیگه واسه من بزن بهادر میفرستی؟ آرش جونت خبر داره که از این بزن بهادرا تو آستینت داری خانم متحجر؟
حرفهایش عصبانیام کرد، خواستم برایش بنویسم، بهتر است به آرش قضیه را بگوید تا او بهتر بشناسدش. ولی یادم آمد که زهرا خانم گفته بود نباید مدرکی دستش بدهم.
باید با یکی حرف میزدم. از حرفهایش ترس به جانم افتاده بود. احساس بی امنی و تنهایی میکردم. به زهرا خانم زنگ زدم و موضوع را گفتم. او جواب داد:
–راحیل جان الان شوهرم خونس نمیشه برم پایین به کمیل بگم، اخه هی میخواد پرس و جو کنه. الان بهش پیام میدم، خودش بهت زنگ بزنه.
–نه، نه، نمیخواد، ببخشید مزاحم شدم. اصلا حواسم نبود. الان قطع میکنم.
–نه بابا، عیبی نداره، شوهر من یه کم حساسه. تو اصلا نگران نباش. بهت گفتم بسپر به من دیگه، فقط یه وقت چیزی براش ننویسی بفرستی. صبر کن از کمیل بپرسم بعد.
–باشه. دستتون درد نکنه.
بعد فوری تماس را قطع کردم. بعد از چند دقیقه شمارهی کمیل روی گوشیام افتاد.
–الو. سلام.
–سلام خانم رحمانی. زهرا پیام داد بهتون زنگ بزنم، اتفاقی افتاده؟
–راستش فریدون پیام داده. بابت اون روز یه سری حرفهای بی ربط نوشته، ببخشید که اون روز شما رو انداختم تو زحمت.
–نه، اصلا زحمتی نبود. لطفا پیامای اون مردک رو برای من بفرستید. جوابش رو هم ندید. گوشیتون رو هم خاموش کنید تا اذیت نشید. اصلا نگران نباشید، هیچ کاری نمیتونه بکنه.
–چند روز بیشتر به چهلم کیارش نمانده بود. پیام دادنهای آرش روتین شده بود.
تقریبا چهار روزی میشد که آرش زنگ نزده بود و به پیام دادنهای هنگام اذان صبح اکتفا کرده بود، گاهی حتی با صدای اذان ظهر و مغرب هم ناخوداگاه دستم به طرف گوشیام میرفت، انگار شرطی شده بودم. روزی آرش را به خاطر این موضوع سرزنش کردم ، ولی حالا خودم هم درگیرش شده بودم. از خودم خجالت میکشیدم. امروز زهرا خانم زنگ زده بود و اصرار کرد که به خانهشان بروم. حالا دیگر ریحانه بهانهایی شده بود برای هردویمان که ساعتی کنار هم بنشینیم و دردو دل کنیم و خبرهای جدید را رد و بدل کنیم. با این که از من خیلی بزرگتر بود اما دوست خوبی برایم شده بود.
ریحانه حرف زدنش بهتر شده بودو روانتر حرف میزد.
موقع برگشتن به خانه خواستم به آرش زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نداد. احساس مزاحمت کردم، شاید هم کمی آویزان بودن. ما که محرم نبودیم. حتما الان سرش گرم کارهای برادر زادهاش است و یک پایش بیمارستان است یک پایش خانه. اصلا یاد من هست که بخواهد زنگ بزند. نتیجهی پرورش دادن این فکرها شد بغض و دلتنگی، با چاشنی حسادت. یاد حرف مادر افتادم که همیشه میگوید فکر منفی را باید در نطفه خفه کرد، وگرنه به مار بزرگی تبدیل میشود و خودمان را میبلعد.
شب موقع خواب، وقتی اسرا وارد اتاق شد که بخوابد، به اتاق مادر رفتم.
مادر هندزفری در گوشش بود. درازکشیده بودو به سقف چشم دوخته بود.
بادیدن من بلندشد نشست وبالشتش را چسباند به دیوار و تکیه زد و با لبخندگفت:
–بیا اینجا بشین، (اشاره کردبه تشکش کنارخودش)
خودم را کنارش جادادم.
–چی گوش می کنید؟
هندزفری را در گوشم گذاشت.
سخنرانی بود. هندزفری را از گوشم درآوردم.
–خوب از وقتتون استفاده می کنیدا...
او هم هندرفری را از گوشش درآورد.
– وقتمون خیلی کمه، برای فهمیدن، نباید هدرش بدیم.
لبخندی زدم و گفتم:
–یاد اون قصیهی" آب هست ولی کم است" افتادم.
مادر آهی کشید.
–نه "آب هست، ولی وِل است. "ما مشکل آب نداریم. راستی پیش ریحانه بودی، حالش خوب بود؟
–خوبه، از وقتی بهش سرمیزنم دیگه تب نکرده، خیلی سرحال بود، کلی باهم بازی کردیم.
–دیگه چه خبر؟ می دانستم منظورش خبر از آرش است.
– چند روزه زنگ نزده، فقط پیام داده. خواستم امروز بهش زنگ بزنم ولی...مکثی کردم و ادامه دادم:
–نزدم. نمیخوام دیگه تا اون زنگ نزده بهش زنگ بزنم. فکر میکنم اینجوری بهتره. راستش امروز فکر این که الان داره به مژگان و بچش میرسه داشت دیونم میکرد.
–مادر کمی جابهجا شد.
–بالاخره اون بچهی برادرشه، چه تو بخوای چه نخوای همیشه همینطور خواهد بود. الان مژگان آرش رو پشتیبان خودش میدونه.
بغض کردم و گفتم:
–نه مامان، مژگان اگه بخواد میتونه بمونهخونهی خودش، فوقش مادر میرفت پیشش. اون از عمد میاد میمونه پیش اینا.
–به هر حال تو الان با توجه به این شرایط باید برای زندگیت تصمیم بگیری.
–من میتونم آرش رو مجبور کنم خانوادش رو رها کنه و بریم مستقل زندگی کنیم و کاری هم به کار اونا نداشته باشه. ولی دلم برای مادرش میسوزه، اگه ما این کار رو کنیم حتما آسیب میبینه، حتی دلم واسه اون بچه هم میسوزه، آرش خیلی دوسش داره.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
اقا تولد داریم چه تولدی😎🎂
تولده استاد علی اکبره رائفی پوره😍✌️
به نظرم اخرالزمان بدون رائفی پور و امثالش واقعا جایی غیره قابل و تحمل و ترسناک بود...
خدایاواقعاشکرت بابتهخلقت همچین بنده هایی☺️
باور کن اگه هممون حتی بیست درصده استاد پرتلاش و اثر گذار باشیم اقا دیگه پشته دره💚
🎁بهعنوانکادو برایاستاد دعا کنید و صلواتی بفرست
💥ببینید رفقا
اخرالزمان رو دوتا گروه توی دنیا رقم میزنن
یه گروه شرّ که همین صیهونیستای یهودی هستن
یه گروه خِیر یعنی منتظران فعالی که ظهور منجی رو رقم میزنن😊
حالا تویی که میخوای جزوه گروه خیر و پشته امامت باشی
جان من نزار برنامه هایی که صهیونستای ادمکش و کثیف ساختن باعث گناهت و عقب افتادن ظهور بشن
نزار اون برنامه ها باعث الوده شدنه روح و ذهنت بشن
به گفتهی قران بزرگترین دشمن اسلام همین یهودیهاهستن...خیلی پدرسوخته ان اینا🤧
میدونی امام علی رو کیا شهید کردن؟همین یهودی ها
میدونی امام حسین رو کیا شهید کردن؟همین یهودی ها
همین الانم بزرگترین دشمن ایران کیه؟همین یهودیا که میشه اسراییل
کلا هرفساد و ظلم و جنایت و فحشایی که توی دنیا هست زیره سره همین صیهونیست هاست
فوق العاده ادمای کثیف و جنایتکاری هستن
اونا تو فلسطین جنگه نظامی دارن💣
ولی توی ایران پروژَشون فاسده کردنه جووناست که در حال حاضر داره اجرا میشه😑
نوده پنج درصده اخباره دنیا و قسمته زیادی از فضای مجازی دسته هموناست (اینترنت،تلگرام،اینستاگرام...)
اگه فضای مجازی باعثه گناهت بشه یعنی اون ادمکش هارو به هدفشون رسوندی و باعثه خوشحالی دشمنای امام زمان شدی💔
بزن رو این هشتگ تا بیشتر متوجه شدی #اندلوسیزهکردن
ان شااللهامسالآخرین روزهقدسی باشه که برگزارمیکنیم❤️
#نابودیاسرائیلصلوات☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌸•
.
اگه وسط روز ، ضعف یه جوری بگیردت که عمرا نتونی روزه رو ادامه بدی...🤕
•
#احکامبهزبانساده💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_قدس🇵🇸
ان شاء الله به زودی نماز جماعت توی بیت المقدس✌️🏼