eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
886 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم خواه ناخواه ممکنه دوسه تا شهید داشته باشیم . سر بالا می گیرد و چشم در چشم بابک می شود که در ردیف وسط ، درست رو به روی پاهایش نشسته است . این که وقت حرف زدن از شهادت ، چشم در چشم کم سن ترین نیرویش شده ، معذب می شود . توی حیاط لشکر قدس رشت ، وقتی برای سرکشی و نظارت از بین افرادی که برای اعزام انجا بودند ، رد می شد ، بابک را دیده که کنار دو زن ایستاده بود . چهره ی زیبا و جذابیت بابک، در ذهنش مانده بود . اما چرا در آن لحظه هیچ به ذهنش خطور نکرده بود که بابک هم جزء رزمنده هایش است ؟ چرا گمان می کرد بابک برای بدرقه ی کسی آمده ؟ این دو روز هر بار که بابک را دیده بود ، او آرام و سر به زیر ، یا به کاری مشغول بود ، یا برگه های توی دستش را می خواند . بابک هنوز چشم به دهان فرمانده دارد . فرمانده ، نفس عمیقی می کشد و به حرف هایش ادامه می دهد . * * * توی اتاق ، روی تخت شان نشسته اند . بابک ، روی تشک ابری ، پاها را بغل گرفته و تکیه داده به دیوار . قرار شده ده دوازده نفر در این مقر بمانند و چند نفری هم به مقر های دورالزیتون و نُبل و الزهرا فرستاده شوند تا نیروهای قبلی برای استراحت به عقب بیایند و بقیه بروند جلو تر ؛ یعنی به تَدمُر . علی پور روی تخت نیم خیز می شود : _ به چی فکر می کنی ، بابک ؟ بابک آرنج هایش را می گذارد روی کاسه ی زانو هایش . تکه ای از نخ کنار ملافه را توی انگشتانش بازی می دهد : _ من شهید می شم ، رضا! کلمه شهید ، علی پور را وادار می کند صاف تر بنشیند : _ چرا این فکر رو می کنی ؟ _ امروز فرمانده وقتی داشت حرف می زد و گفت ممکنه شهید داشته باشیم ، نگاهش افتاد تو نگاه من . رضا ، هیکل لاغر و ریزه میزه اش را می چرخاند و دوباره دراز می کشد ‌. حالا سرش سمت بابک است و پاهایش نزدیک به دیوار : _ بد به دلت راه نده ، پسر ! بابک ، چشم از نخ گلوله شده ی توی دستش بر می دارد و می گوید : _ بدی تو دلم نیست . خیلی هم دلم روشنه . دوست دارم شهید بشم . حیران است ، و لبخندش عمیق تر می شود : _ مطمئن ام شهید می شم . . . . ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عشاق الـشہدا بپـیوندیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
⚠️ ‌‌ ‌بہ‌خاطر‌یہ‌فیلم،نمازتو‌سریع‌میخونۍ یا‌اصلا‌نمیخونۍتابہ‌اون‌فیلم‌برسۍ!💔 فقط،فڪر‌نمیکنۍ‌رو‌زقیامت‌‌اونۍ‌کہ ‌بہ‌دادت‌میرسہ‌نمازه‌،نہ‌‌دیدن‌فیلم🙂؟! @Oshagh_shohadam
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱 دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هــــــداء" مےنشینیم...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻 🌾 @Oshagh_shohadam
🌱صبحتون‌مهدوی اۍ‌یوسف‌گمگشتۀ‌غایب‌ز‌نظرها جآن‌بر‌لب‌عشاق‌رسیدست‌ڪجایی؟! باز‌آی‌ونظر‌ڪن‌به‌منِ‌خستۀ‌بیمار جانم‌به‌فدایت‌ڪہ‌طبیب‌دل‌مایی♥️ ✋🏻 @Oshagh_shohadam
🍋بیدارشدنِ امروزت رو شوخی نگیر .. بهش عادت کردی ؟ ولی ممکن بود هرگز بیدار نشی ! امروز غُر نزن شاکر باش💚
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم _مطمئن ام شهید شهید می شم . لبخندش ، علی پور را هم حیران می کند . * * * قرار می شود قبل از رفتن به تدمر ، یک گروه موشکی تشکیل شود تا در مقابله با عملیات پیش رو مجهز تر باشند . ادوات ، قبل از این ، فقط خمپاره انداز ۱۲۰،۸۱،۱۰،۱۰۶، داشت ؛ اما با بررسی و مشورت و وجود لانچر¹ و موشک انداز تصمیم گرفته می شود یک گروه مجهز موشکی تشکیل شود . حسین مظلومی و حمید تجسمی در اتاق نشسته اند و درباره ی این موضوع صحبت می کنند . عادف کاید خورده وارد اتاق می شود و کلاه از سر بر می دارد . موهای طلایی اش ، روی پیشانی ریخته می شود . می گوید : شنیده ام قراره گروه موشکی تشکیل بشه . من می تونم کمک تون کنم . حسین مظلومی نگاهش می کند . چشمان عارف ، از پشت عینک قاب طلایی ، منتظر است . _ چی بلدی ، آقا عارف ؟ عارف، دسته ی عینکش را روی گوشش تکان می دهد می گوید : از صفر تا صد تئوری موشک کنکورس رو بلدم . نگاهی بین حسین و حمید رد و بدل می شود. عارف ، همان اول ورودی می نشیند و می گوید : کتابش رو خونده ام ؛ اما تا حالا باهاش ‌ار نکرده ام . حمید ، دستی به ریشش می کشد و متفکرانه عینک از صورت برمی دارد . گوشه ی پیراهنش را می گذارد روی شیشه عینک، و خرچ خرچ مشغول پاک کردنش می شود . برای مدتی ، سکوت توی اتاق سایه می اندازد . اما بعد از صحبت و مشورت چند نفر از اعضای حرفه ای و با تجربه ی گروه قرار می شود یک گروه نه نفره انتخاب و برای تمرین و کار عملی با موشک مشغول شوند . خبر به گوش بابک هم می رسد . . . 🤭 ادامـــہ دارد ـ ـ ـ ـــــــــــــ ¹-لانچر: پرتابگر ـ پرتاب موشک 🦋بـہ ڪانـاݪ عشـاق الـشـہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌‌‌‌‌‌‌‌گنآهڪـٰارۍڪہ‌بعد‌از‌گنـٰاھ،‌ بہ‌تَرس‌و‌اِضطراب‌میوفتہِ بہ‌ِنجـٰات‌نزدیڪتَرھ، تآڪسۍڪہ‌اَهل‌عِبـٰادَتھ اَمـٰا‌از‌گنآھ‌نمۍتَرسہ🖐🏽! ‌بہ‌ِهَم‌ریختِگۍ‌بَعد‌از‌گنـٰاھ، ‌نشونہ‌ِ‌یہِ‌وُجدآن‌بیدآرھ🌿..! @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- اونجایی‌ڪہ‌یہ‌آدم ‌..؛ بہ‌درجہ‌ی‌شھادت‌میرسہ ..؛ خدا‌براش‌میخونہ ..: یہ‌جورے‌عاشقت‌میشم‌ ؛ صداش‌دنیارو‌بردارھ . . .! اینجوریاس(: @Oshagh_shohadam
یه‌بنده‌خدایی‌مۍگفت‌: گلزار‌شهدا‌ڪهه‌رفتی‌با‌خودت‌فکرڪن اگراین‌شهدااز‌جاشون‌بلند‌بشن‌ چه‌جمعیتۍمیشن‌ چه‌جمعیتی‌پر‌پر‌شدن‌که‌ما‌آرامش‌داریم-'💔'- خیلی‌نامردیه‌یادمون‌بره‌چقدر‌شهید‌دادیم @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم اعلام آمادگی می کند . تمام بچه هایی که هم کلاسی بابک بوده اند ، می دانند بابک سر کلاس با چه دقت و علاقه ای ، آموزش های تئوری را پشت سر گذاشته ، و می دانند که آن دفترچه ی کوچک جلد مشکی داخل جیب روی سینه اش پر است از تصویر سلاح ها و توضیحات درباره نحوه کار با آن ها. * * * بابک و عارف کاید خورده خم شده اند روی موشک تاو . اسپیکر کوچکی که همیشه و همه جا همراه عارف است ، روی کاپوت ماشین قرار دارد و صدای آهنگران از آن پخش می شود :( مرا اسب سپیدی بود روزی . ‌‌ . ‌.) تا حالا اکثر بچه ها ، متوجه علاقه عارف به این قطعه شده اند . هر کس بخواهد عارف را پیدا کند کمی گوش تیز کردن و رد صدای آهنگران ، به او می رسد . عارف توضیحاتی می دهد و به قسمتی از بدنه ی موشک اشاره می کند .بابک خم می شود روی بدنه ، و با دقت گوش می سپرد ، و بعد به جای دیگر از موشک اشاره می کند و با دست هایش ، چیزی را در هوا ترسیم می کند . این بار ، عارف با دقت در حال گوش کردن است . دو جوان ، زیر گرمای سوزان آفتاب ، با دقت کتابی را ورق می زنند . حسن قلی پور تکیه داده به در سیلو ، و شاهد تبادل نظر دو جوان است . حمید تجسمی ، کنارش قرار می گیرد . آفتاب افتاده روی ماسه ها . به هر طرف نگاه می کنی و تا چشم کار می کند ، شن و ماسه است . حمید ، رد نگاه قلی پور را دنبال می کند ؛ _ حمید، این پسره رو می شناسی ؟ _ کدوم یکی شون رو ؟ _ اون که قدش کوتاه تره و ریش سبیل مشکی داره . _ ها . . .بابک نوری! _ می دونستی پسر حاج محمد نوریه ؟ حمید که کارمند شهرداری ست ، حاج محمد نوری رو زیاد دیده ؛ اما چرا تا الان حتی به ذهنش هم نرسیده که بابک ممکن است با او نسبتی داشته باشد ؟ _ جدی می گی ؟! _ آره .طفلی پدرش خیلی نگرانشه ‌. تو رو خدا حواست بهش باشه . _ به فرمانده می گم اینجا نگهش داره . نبردش جلو . قلی پور از عرض شانه به حمید نگاه می اندازد که دست در شلوارش کرده و کمر چسبانده به دیوار . _ به نظرت ، این بچه رو که تو هر کاری سر مز کنه و می خواد کمک حال همه باشه ، می شه این عقب ها نگه داشت ؟ بابک ، پارچه ای دستش گرفته و دارد تنه ی موشک را پاک می کند . عارف سر برده تو ی لوله ، نگاهی به داخلش می اندازد و نگاهی به کتاب توی دستش . صدای پر سوز آهنگران رها شده توی بیابون :( شبی چون باد بر یالش خزیدم . . ‌. به سوی خانه ی ساقی دویدم . . . ) * * * قطره های درشت باران کوبیده می شود روی شیشه ، و در مقابل نگاه ماتش سر می خورد لای شیار کاناره های برف پاک کن . پدر آرنجش را حایل در ماشین کرده و سرش را کف دستش خوابانده است . نگاهش به رو به روست ؛ اما جایی را نمی بیند . از خانه بیرون آمد تا برود استخر ؛ اما کنار بوستان ملت پارک کرد و به جای خالی بابک کنار دستش خیره ماند . اکثر وقت ها ، بابک همراهی اش می کرد . یکی دو ساعتی در آب می ماندند . بابک ، بیشتر شیرجه می زد ، و پدر لبه استخر به تماشایش می نشست . وقت برگشتن ، از هر دری صحبت می کردند ؛ از امور و مسائل سیاسی گرفته تا گرفتاری مردم که به علت بی کفایتی بعضی از نهاد ها ، گریبان مردم گرفته بود . دغدغه ی همیشگی بابک ، قشر ضعیف مملکت بود که نه زور داشتند، نه پول . پدر ، وقت حرف زدن چشمش به جاده بود ؛ اما نگاه مشتاق پسر را بر نیم رخ خود حس می کرد که چطور نظرها و تحلیل هایش را گوش می کند . و حالا برای چه استخر برود ؟ تنهایی چطور برگردد ؟ اصلا چرا جایی برود در حالی ‌که تمام حواسش توی خاک سوریه پرسه می زند ؟ ادامـــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عشـاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
تہ‌صف‌بودم، بہ‌من‌آب‌نرسید. بغل‌دستیم‌لیوان‌آبش‌را‌داد‌دستم. گفت‌من‌زیاد‌تشنہ‌‌ام‌نیست. نصفش‌را‌تو‌بخور. فرداش‌شوخے‌شوخے‌بہ‌بچہ‌ها‌گفتم از‌فلانےیاد‌بگیرید، دیروز‌نصف‌آب‌لیوانش‌را‌بہ‌من‌داد. یکے‌گفت: لیوان‌ها‌همہ‌اش‌نصفہ‌بود... :) ♥️ @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱 دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هــــــداء" مےنشینیم...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻 🌾 @Oshagh_shohadam
شهید مدافع‌حرم: حمیدرضا ضیایی تاریخ تولد: ۱۷ خرداد ۱۳۴۹ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۲۹ آبان ۱۳۹۶ محل شهادت: بوکمال،سوریه نحوه شهادت: درگیری با تروریستهای تکفیری محل مزار شهید: گلزارشهدای تهران شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات سهم شما ۵ صلوات🌿 @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اگر رو از زندگیت حذف کنن تغییری تو زندگیت حس می کنی⁉️ بسیار شنیدنی و تأثیرگذار👌 حتما ببینید و نشر دهید. @Oshagh_shohadam
. . بــاید‌عاشق‌خدا‌بشیم وقتۍ‌بہ‌خدا‌نزدیک‌بشیم‌لذت‌هاۍ‌دنیوۍ‌برامون‌ هیچ‌ِهیچہ! و‌فقط‌خدا‌رو‌میبینیم‌و‌تلاش‌ڪردن‌رسیدن‌بھش . .(: ˹@Oshagh_shohadam
«🌱💛» مثلاً طـورےرفتـارڪنیم.. کہ‌اگہ‌خواستن‌ یہ‌ هفتہ‌ از اعمالمونو تویِ‌ تلویزیون پخش کنن؛ هیچ‌ ترسی‌ نداشتہ‌ باشیم‌ و بہ خودمـون‌ افتخار کنیم ..🌱! خدایۍ خجالت‌ نمیکشۍ‌ تلوزیون‌ نشون‌بده یا‌ توگوشۍ‌ هستۍ‌ یا‌ خوابۍ🚶🏼‍♀!؟ @Oshagh_shohadam
💡 عشق یعنے:⁦ خدا با اینکه این ⁦ همه گناه ڪردیم بازم ❌ مثلہ همیشه،انقدر آبرومون رو حفظ ڪرد🤍 ڪه همه بهمون میگن↓💔 اݪتماس‌ دعا @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹🔗💔 › شرط‌شهید‌شدن‌..🕊 شرط‌شهید‌بودن‌است…!🌱 شهدایےزندگےڪنیم✌️🏼 هم‌ࢪنگ‌شهدا‌بشیم🙂 @Oshagh_shohadam
⚠️تلنگــر دیدی‌بعضی‌وقتا‌دلت‌می‌گیره..⁉️ حال‌خوبی‌نداری..‼️ دلیلش‌می‌دونی‌چیه..⁉️ چون‌گناه‌کردی.. :) چون‌لبخند‌خدا‌رو‌گرفتی‌..' چون‌اشک‌امام‌زمانت‌و‌ریختی‌..' چون‌خودت‌و‌شرمنده‌کردی..‼️ بخداکه‌زشته..🍂 ما‌رو‌چه‌به‌سرپیچی‌از‌خدا..⁉️ مگه‌ما‌چقدر‌می‌مونیم..؟! مگه‌ماچقدر‌قدرت‌داریم..⁉️ به‌چی‌می‌رسیم..⁉️ با‌گناه‌به‌هیچی‌نمی‌رسیم‌هیچ..‼️🖐🏻 @Oshagh_shohadam
گفتم: اگر در ڪربلا بودم تا پای جان برای حسین<؏> تلاش میکردم🙃 گفت: یڪ حسین زنده داریم نامش مهدی<عج>است✨ تا حالا برای او چه کرده ای؟ سڪوت ڪردم🚶‍♂💔 @Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم این روز ها سعی می کند . توی اداره ، همان نوری خندان و با صبر و حوصله باشد ، همانی که ساعت ها برای بهتر شدن سیستم اداری و راحتی حال مردم در جلسات می نشست و مدت ها به حرف های افرادی که گرفتاری فرسوده شان کرده بود ، گوش می کرد . همه ی این ها بود ، اما همه شاهد پدری بودند که بیشتر از نگرانی دلتنگ فرزند بود . روشنی روز ، هنوز به سمت تاریکی نرفته . صدای رعد و انعکاس برق روی خیسی شیشه ی ماشین ، از فکر درش می آورد . ماشین را روشن می کند ، نگاهی به دور و برش می اندازد و بی هدف جاده ی رو به رو را پیش می گیرد . نه حوصله استخر رفت را دارد ، نه دل و دماغ به خانه رفتن. این روز ها ، حال و هوای خانه هم ابری و گرفته است . همه برای هم نقش بازی می کنند و پشت نقابی از خون سردی ، طوری رفتار می کنند که انگار اتفاقی نیفتاده و بابک مثل همیشه با دوستانش به تفریح و گردش رفته دیگر بر می گردد . مادر ، بیشتر وقت ها ، در آشپزخانه است و می کوشد خانه مثل همیشه مرتب باشد . گوشی اش همیشه و همه جا همراهش است .گاهی توی سالن ، جایی که شب ها بابک تشکش را پهن می کرد . دیده می شود که دست روی فرش می کشد و آه هایش چنان سوز دارد که اشک به چشم می آورد . عسل از مدرسه که می آید، می رود توی اتاقش ، در رو می بندد ؛ چون دیگر بابک نیست که برایش از اتفاقات مدرسه و در مسائل درسی ، از او مشورت بخواهد . رضا و امید هم تمام نگرانی هایشان را با کار زیاد مخفی کرده اند . روی تابلو کنار خیابان ، فلش زده منجیل ، و بعد متمایل شده به سمت چپ . باران ، بی امان روی سقف ملشین می ریزد. وقتی بابک دانشگاه قبول شده بود ، ان قدر صبر کرده بود تا یک روز وقت پدر خالی شود و همراهش برای ثبت نام به دانشگاه برود . صبح زود حرکت کرده بودند ،و وقتی در کنار بابک قدم به داشگاه گذاشته بود . . . ادامـــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪاناݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم صبح زود حرکت کرده بودند ، و وقتی در کنار بابک قدم به دانشگاه گذاشته بود ، غروری، تمام وجودش را گرم کرده بود . نیم رخ بابک با آن لبخند همیشگیش ، برایش قشنگ ترین تصویر عالم بود . سال ها جنگیده بود ؛ چه با دشمن ، چه با سختی ها ، و حالا وقتش بود از زیبایی های زندگی اش لذت ببرد که فرزندانش نقش زیادی در آن داشتند . آن روز ، موقع برگشتن ، در رودبار ، توی یکی از قهوه خانه های کنار جاده ای نشسته بودند به صبحانه خوردن که یکی از هم رزم های قدیم اش وارد شده بود . دو رزمنده ی سال های دور ، همدیگر را در آغوش گرفته بودند . بابک ، با خوش رویی ، دوست پدر را به صبحانه دعوت کرده بود . مرد گفته بود ( محمد ، چه پسر جذاب و خوش تیپی داری !) و چقدر این تعریف و خنده وشوخی ها به دلش نشسته بود . وقتی دو مرد از خاطرات جنگ می گفتند ، چه لذتی در نگاه بابک بود ! دوباره به جای خالی بابک خیره می شود . ناراحت نیست ، چرا باید ناراحت باشد ؟ سال ها تلاش کرده بود فرزندانی تربیت کند که در قبال آدم های اطراف و مسائل مردم بی طرف نباشند ‌. چرا حالا که ثمره ی تلاشش به بار نشسته و پسری داشت که مسئولیت پذیر و همراه بود ، ناراحت باشد ؟ نه ؛ ناراحت نبود ؛ فقط دلتنگ بود . دلش برای بوسیدن های ناگهانی بابک ، وقتی او در حال نگاه کردن به تلویزیون بود ، برای مهربانی هایش ، تنگ شده بود . تلفن زنگ می زند ؛ رفیق سال های زندگی اش است که نگران شده . اشک از صورتش پاک می کند و جواب تلفن را می دهد . رقیه خانم خوشحال است . می گوید بابک زنگ زده و گفته جایش خیلی خوب است ؛ از صبح تا شب می خوابند و هیچ کاری نیست بکنند ؛ نه دشمنی آن اطراف است و نه خطری ؛ سه وعده غذای گرم و چرب می خورند . قطره های باران ، همچنان روی تن ماشین فرود می آیند و پیچ و تاب خوران پایین می روند . پدر می داند که قرار است لشکر به جلو برود و چند روز دیگر برای آزاد سازی بو کمال عملیات شود . از طریق دوستانش برای چند نفر پیغام فرستاده که مراقب بابک باشند . آن ها هم قول داده و گفته اند که نگران نباشد ؛ او را درپشتیبانی نگه می دارند ؛ اما او فرزندش را می شناسد . مگر می شود بابکی را که . . . ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam