eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
878 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم اینجا پر از آرمش و امنیت است . حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام در دلم پا می گیرد . کنار( مدافع حرم ) ، توی پرانتز به خط ریزی نوشته اند : شهید رضوی . چون روز شهادت امام رضا علیه السلام شهید شده، این را نوشته اند ؛ اما علت اصلی اش ،علاقه ای بود که بابک به شاه غریبان داشته است . هرسال،همراه دختردایی مادرش که صاحب کاروان بود ، به او کمک می کرد . به کار پیرزن ها و پیرمرد های خانواده می رسید . مادر می گفت هرسال وقتی افراد مسن فامیل می خواستند ، اسم بنویسند بروی مشهد ، اول از دختر دایی می پرسیدندکه ( بابک هم می اید ؟ ) و وقتی جواب مثبت می گرفتند، با خیال اسوده ثبت نام می کردند . در می دانستند برای بالا و پایین رفتن از پله ها و حمل وسایل و چمدان ها ، کسی هست که کمک شان کند ، و وقتی قصد زیارت دارند ، بابک هست که دنبال ویلچر برود . برگه ای کنار قبر به پشت افتاده . برش می دارم .عکس بابک است . دور تا دورش را برف پوشانده و خودش حجم گرمای کاپشن سفیدش جا خوش کرده است . روی کلاه و دستکشش ، ذرات برف دیده می شود . کوه های کردستان ، پشت سرش غرق سپیدی ، استوار ایستاده اند . چند تا عکس می گیرم از سنگ مزار پسری در دل برف و از سالن بزرگ فرش شده ای که هر ساعت از شبانه روز در دلش گریه هایی از جنس دل تنگی به گوش می رسد . همه ی عکس ها را توی پوشه ای به اسم (شهید مدافع حرم بابک نوری ) ذخیره می کنم . چشمانم را می بندم . خیسی اشک به پلک هایم فشار می اورد . از دور ، صوت محزون تلاوت قران به گوش می رسد . انگار کسی تمام دل تنگی هایش را ریخته در جان کلمات قرآنی . و بابک ، محو و لرزان ، تکیه داده به درخت ،و گردن کشیده سمت دوربین . انگار که دوباره عزم رفتن دارد . * * * پدر ،مقابل تلویزیون نشسته است . گوینده می گوید ( امروز سوم آبان ۱۳۹۶ ، مصادف با .... ) صدای دویدن و گرومپ گرومپ بالا رفتن کسی از پله های ایوان ، حواسش را پرت حیاط می کند . نیم تنه ی بابک را می بیند که با عجله به اتاق بالا می رود . سکوت می شود . نگاه پدر هنوز روی پله هاست . بابک با کوله ای بر پشت از پله ها پایین می اید . و صدای دویدنش به سمت در ، توی حیاط منعکس می شود . پدر ، رفیقه خانم را صدا می زند . مادر ، دستان خیسش را به دو طرف دامن می کشید . جان گل های دامنش ، به شبنم می نشیند . از اشپزخانه بیرون می رود . رو به روی شوهرش می ایستد . نگاه مرد ، هراسان ، ان ور شیشه ، روی ایوان تا سمت در می رود و بر می گردد . می گوید (بابک اومد کوله اش را برداشت و رفت !) مکثی می کند و متفکرانه ادامه می دهد فکر کنم بابک داره میره سوریه . زن می چرخد سمت حیاط ، و دوباره نگاه پرسشگرش را می دوزد به مرد . هر انچه را دیده بود ، به زبان می آورد : دویدن و بالا رفتن بابک و پایین امدن و کوله ای که همیشه در همه سعر ها همراهش است . زن می نشیند روی صندلی ، کف دست هایش ، روی کاسه زانوهای همیشه دردناکش بالا و پایین می شوند . اینبار نه برای تسکین درد ، که از سز اضطراب ، آرام زیر لب ، می گوید :چی کار کنیم ؟ حس پدر بزرگ تر می شود . یقین می کند بابک دارد می رود . گوشیدر دست می گیرد و به برادرش زنگ می زند ؛به دخترش الهام ؛ به پسرش ، رضا ، توی تمام مکالمه ها ، یک گفته ،مدام تکرار می شود ؛ بیایید .... بابک ... داره ... می ره .... سوریه . عمو سر می رسد . الهام خودش را می رساند . همه ایستاده اند وسط سالن کسی روی مبل های که دورتا دور چیده شده اند ، نمی نشیند . پدر ، دوباره دیده هایش را می گوید . صدای در می آید ، سرها می چرخند ز پشت توری ، هیبت لرزان ........ 🦋به کانال عشاق الشهدا بپیوندید 🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
•|♥|• 🍃 میگما🖐🏻 احیانااینقدر‌ڪہ‌شڪایٺ‌مےکنی ازنداشتہ‌هات خدا‌وکیلۍ چقدر‌واسہ داشتھ هات شڪر‌خد‌اکردی؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم هیبت لرزان بابک ، وارد حیاط می شود . دست روی نرده ها می گیرد و خودش را از پله ها بالا می کشد . مادر ، در را باز می کند . بابک داخل نمی شود . تکیه می دهد به نرده؛ دریت رو به روی پدر ، نگاه ها به هم گره می خورد و فرو می افتد . مادر ، پایش را از نرده گاه می گذارد بیرون . بقیه هم پشت سرش قطار می ایستند بر روی ایوان رفتن . پدر می نشیند روی مبل همیشگی اش . مادر می پرسد : بابک ، کجا میری ؟ میری سوریه ؟ منتظر است از بابک نه بشنود ؛ بشنود که با دوستانش می رود مسافرت و چند روز دیگر بر می گردد . بابک ، دست ها را دو طرف بدنش روی نرده ها گرفته . همه پرسشگرانه نگاهش می کنند . لبخند کوچکی ، کنج لبش نشسته . _کجا می خوای بری ، اقا ؟ بمون زندگیت رو بکن دیگه ! بابک سر بالا می گیرد و گردن کج می کند ، سمت عمو : _دارم زندگیم رو می کنم دیگه ! لبخندش بزرگ می شود : _برمی گردم دیگه !چرا بزرگش می کنید ؟ الهام ، اشک هایش را پاک می کند و نزدیک برادر می شود ؛ _می خوای بری چیکار ، بابک ؟ _طلبیده شدم ، الهام ! می دونی چقدر ادم ها می خوان برن و نمی شه ؟ مادر دست می کشد به دامنش ، گل های ریز دامن ، توی مشتش مچاله می شود می نالد : گتمه ، بابک ! گریه ، امان کلمات مادر را بریده ، و اسان ادا نمی شوند . بابک می گوید زود بر می گردد و نگاه عمو می کند :_ این همه ادم رفته ان و برگشته ان ؛ من هم می رم و بر می گردم . این نگرانی ها برای چیه ؟ الهام به نیم رخ برادر خیره شده؛ به ریش های مرتبی که گردی صورتش را پوشانده ؛ به موهای صافی که قسمت شقیقه ی سمت چپ شانه شده ؛ به لبخند پر از آرامشی که فقط نیمش را می بیند . چشم در چشم می شوند . نگاه یکی آرام است و مصمم ؛ نگاه دیگری خیس و به تسلیم وادار . عمو یعقوب هنوز دارد حرف می زند ؛ از خطر های آن ور ؛ از شگفتی این ور بعد از رفتنش . نگاه بابک به آن سمت شیشه است ؛ جایی که پدر نشسته و به ظاهر چشم به تلويزيون دارد . برای حرف های عمویش سر تکان می دهد و می گوید ؛ بر می گردم . باید برم تکلیفم رو ادا کنم . تا چشم به هم بزنید، برگشته ام . مادر کمر چسبانده به در ورودی . فشار پنجه هایش ، روی پاکیزگی شیشه رد می اندازد . چشم دوخته به قد و بالای پسرش . تمام این مدت که بابک دور و برش می چرخید و حرف از سوریه می زد ، فکر نمی کرد روزی رفتنش را ببیند . بابک ، مدتی بود ..... 🦋به کانال عشاق الشهدا بپیوندید 🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱 دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هــــــداء" مےنشینیم...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻 🌾 @Oshagh_shohadam
9.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 😍 بچه‌های عزیز من! ✌️ شما همون نسلی هستین که کشور رو به اوج می‌رسونین ♡عـشـاق الشـهـدا ♡ eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم بابک ، مدتی بود دیگر پاپی مادر نشده بود که چرا نمی گذارد برود سوریه . دیگر نمی گفت ( بیبی انجا غریب مانده ؛چرا راضی نیستی یکی از سرباز هایش بشوم ؟ ) . حالا اما روبه رویش ایستاده بود ؛ انقدر سفت و سخت که هیچ چیز و هیچ کس حریفش نمی شد . عمو دیگر ساکت شده . کلافه دست می کشد به صورتش . بابک هنوز حایل به نرده ها مانده و نگاهش بین فرش و ایوان و صندلی آن ور شیشه سرگردان است .تاریکی هوا ، خودش را کشانده توی حیاط ، و تا روی ایوان بالا امده . بابک تکان میخورد چشم ها ، هراسان نگاهش می کنند . پاها می روند ، سمت پله . عمو ، می گوید: دست کم برو و بابا خداحافظی کن .یک پایش روی پله است ؛ پای دیگر ، برای رسیدن به پله ی بعدی ، توی هوا مانده . دست می کشد توی موهایش ،گردن می چرخاند سمت پدر که هنوز نگاهش به تلویزیون است و تلفن را در دستانش می چرخاند . _عمو می ترسم برم و بگه نرو . اون وقت من نمی تونم رو حرفش حرف بزنم مجبور می شم بمونم . صدایش آرام و لرزان است . پله ها ، یکی دوتا طی می شود . الهام ، خودش را روی نرده ها سر می دهد . انگار بخواهد برادر را از روی نرده ها به لباس خودش منتقل کند . مادر، اشک از صورت پاک می کند و برای اخرین بار ، بی جان و رمق می گوید : بابک ، گتمه ! بدون شما دلخوشی ندارم . بابک به بند کتانی اش گره می زند . دولا می شود و چین روی شلوارش را با دست باز می کند . مو های ریخته روی پیشانی اش را با سر انگشتانش در بالای سر مهار می کند . می گوید : برنامه هام رو به هم نریز ، مامان ! زود می آم . دستی تکان می دهد و عرض حیاط را با دو سه قدم بلند سیر می کند . لامپ آویزان روی ایوان سعی دارد تاریکی را از رخسار آدم های غم زده دور نگه دارد . صدای اذان از مسجد صادقیه بلند می شود . موذن زاده (الله اکبر ) را چنان پر تمنا بانگ می زند که نگاه ها می رود سمت عظمت آسمان . * * * پدر هنوز خیره به تلویزیون مانده . هیچ صدایی نمی آید . تلویزیون انعکاس تصویر مردی را نشان می دهد که همین چند دقیقه ی پیش ،پسرش به قصد سوریه رفتن ، خانه را ترک کرد ، و پدر ، توانی پاهایش ندید که برخیزد و خودش را به پسر برساند و ثمره بیست و چهار سال زحمتش را در آغوش بگیرد . اگر پاها جان داشتند و پدر را به ایوان می رساندند ، شاید مهر پدری کار دستش می داد و از پسر می خواست نرود ؛ کنارش توی همین خانه ، پیش برادر ها و خواهرانش بماند تا دلخوشی مادر کم نشود . اگر این را می خواست ، محال بود . . ‌. 🦋به کانال عـشـاق الشـهـدا بپیوندید 🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
18.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفـــــــــیق روز تــــنہـایـــے😷 پریـــشان مانـدمــ هـر جــایے😭 تــو را مــے بــیـنمـ مـے آیـے ^_^ ↓عـشـاق الشـہـدا↓ • eitaa.com/Oshagh_shohadam
﷽ 🌱روایـت اسـت کـه : هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمـزمـه کـند.. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند... چـه خـوش سـعـادتـن کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند .. 💠پس این توفیق را از خود دریغ مکن💠 eitaa.com/Oshagh_shohadam
..⃠🚫 یجورے‌لباس‌بپوشیم ڪہ‌وقٺے‌امام‌زمان(عج) از‌ڪنارموݩ‌رد‌شد مجبور‌نشہ‌چشمشو‌ببنده💔🖐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Oshagh_shohadam