eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
875 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
ّبٌسًمَ رٌبّ اُلّشّهٍدِاٍ وّ اّلَصٌدٍیًقّیْنٌ
غم مخور جانا که عالم هیچ نیست...! @Oshagh_shohadam
💫داستان کوتاه💫 یه دیوونه سر کوچه مون بود هر روز از صبح کله سحر میومد میشست سر کوچه و به آدما نگاه میکرد و هیچی نمیگفت فقط بعضی وقتا بعد چند روز یه دفعه برمیگشت از یکی میپرسید خوبی؟؟ جالب هم بود که اگه یه بار از تو پرسیده دلیل نمیشه دفعه بعد هم که ببینتت باز هم این سوالو ازت بپرسه انگار یه معیار خاصی داشت آدماشو انتخاب میکرد آدم عجیب غریبی بود. گذشت و من سربازی رفتم، درسم تموم شد، ازدواج کردم ... یه روز با خانمم بحثم شد؛ زدم بیرون از خونه توی دلم بد و بیراه و خشم بود که نثارش میکردم اصن توی فاز دیگه ای بودم که با صداش به خودم اومدم؛ -خوبی؟! سرمو برگردوندم دیدم مجتبی‌ست همون دیوونه سر کوچه مون چشمم که به چشمش افتاد دوباره تکرار کرد: -خوبی؟! گفتم: + خوب؟؟ از زمین و آسمون داره میباره واسم چرا باید وسط این همه بدشانسی خوب باشم مگه اصن میذارن آدم خوب باشه؟؟ اینارو که شنید فقط یه جمله گفت: -خوب میشی! معطل نکردم و همونجا گذاشتم زیر گوشش +زهر مار و خوب میشی تو هم که فقط همین یه کلمه رو بلدی دیوونه منو بگو که زده به سرم دارم باتو حرف میزنم راهمو کشیدمو رفتم. اون روز گذشت و مشکلات یا حل شدن یا بعضیاشون هم فراموش شدن و به هر ترتیب بعد چند وقت دوباره با همسرم آشتی کردم و برگشتم سر خونه زندگیم. یه روز که داشتم با همسرم میرفتم بیرون دوباره مجتبی رو دیدم همونجای همیشگیش نشسته بود و رندوم از رهگذرا میپرسید : -خوبی؟؟ توی دلم بهش گفتم : آره سرگشته محضی در این وادی حیرت، ولی الحق که عاقل تر از آنی که دیوانه نباشی! @Oshagh_shohadam
بچھ ها داغِ گناھ نڪردنتون رو بھ دل شیطان بذارید...!✌️🏻🌱 ..! @Oshagh_shohadam
حجاب.mp3
2.92M
💥 ⛔️ عکسِ پروفایلِ دخترای چادری و دلبری از نامحرم ❌ با تو فضای مجازی ؛ حالا فرقی نداره عکسای خودِ شخص باشه یا شخص دیگه که اگه عکس فرد دیگه ای رو گذاشته باشی گناهش 🔥 چند برابر بیشتره ♨️ ⚠️ لطفا خودمونو گول نزنیم..🚶🏻‍♂️😑 @Oshagh_shohadam
بـسـم‌رب‌ِّالـمـهـدےعـج ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ غذاها رو آوردن؛ مهدیار: -از اون دخترهایی هستی که میشه جلوش نوشیدنی رو با یه هوورت تموم کنی ولی مجبوری به چهل قسمت تقسیم کنی؟! _نـــــــه،راحت باش.. شروع کردیم به خوردن؛ _راستی حقیقته که میگن چندتا منطقه از ایران مثل کیش رو دو قرارداد فروختن به چین؟! -نه بابا این‌ها همه شایعه است؛ اگر یکم درباره‌اَش تحقیق کنیم می‌بینیم چقدر باعث پیشرفت هست این قرارداد.. -ولی از لحاظ فروختن یا کارگر چینی بیاد ایران کار کنه اصلااااا.. -ملت ما نباید آنقدر ساده باشه این‌ چیزهاا رو باور کنه! _اهوم،خیلی هم خوب.. -برا عقد میریم همین محضر که امروز رفتیم -راضی هستی؟! _فرقی نمی‌کنه؛فقط یه چیزی! -چیه؟! -بگو راحت باش! _تو عروسی دوست داری؟! -چطور مگه..؟! _یعنی میخوای عروسی بگیری؟! -راستش بابات شب خواستگاری گفت؛ حتما باید عروسی بگیری.. -می‌گیریم ان‌شاءالله.. _اگر من بتونم بابام رو راضی کنم که عروسی نگیریم تو و خانوادت مشکلی ندارین؟! قاشق و چنگالش رو گذاشت تو بشقاب و دست‌هاش رو بهم قفل کرد و گفت: -یعنی تو دلت نمی‌خواد عروسی بگیری؟! _نه،هم طایفه ما درست نیستند و اگر عروسی بگیریم فقط گناه هست و هم اینکه چرا پول الکی بریزیم بیرون اول زندگی میشه خیلی بهتر خرجش کرد..! -من هم نظرم همین هست؛ ولی خب نظر بابات چی؟! _من تلاشم رو می‌کنم، ان‌شاءالله هر چه خیر هست رقم بخورد.. از رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم _میشه یه مداحی از حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) بزاری؟! -چرا که نه..! ضبط ماشین رو چندتا جلو و عقب کرد.. ـــــ اسم تو می‌بارد / از نفس باراان نور رخت دارد / جلوه‌ی بی‌پایان بر دل خسته / می‌دهد اسمت / لذت عشقی مداام ‌ بر روح بلندت ســــــلام ســلام ای گوهر دریای نور ای آیه‌ی زیبای عشق ریحانه‌ی روح خدااا سلام ای دار و ندار علی ای بود و نبود حسن ای مادر ارباب ما ذکر لب نوکر‌ها ‌ (بنی فاطمه) ـــــ ‌ مهدیار: -حالا چرا درباره حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)؟! _هر کی دلش یه جایی گیره؛ _تو دلت کجا گیره؟! -حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) و حضرت‌عباس(علیه‌السلام) _چه قشنگ *-* -میدونی چرا حضرت‌عباس(علیه‌السلام)؟! _چرا؟! -چون دوست دارم برای امام‌زمانم مثل حضرت‌عباس(علیه‌السلام) برای امام‌حسین(علیه‌السلام) باشم -مخلص مخلص؛ اگر مخلص بشم شهید میشم.. -میدونی می‌خوام تو این مسیر کمکم کنی ان‌شاءالله؛چون درون تو یه چیزهایی دیدم که خودم ندارم و می‌خوام مکمل هم باشیم ان‌شاءالله و من رو برسونی آخر این راهی که داریم میریم! _شهادت تنها تنها نمیشه! _من هم باید شهید بشم..! -باهم میریم تا آخر مسیر ان‌شاءالله؛ قول میدم اگر شهید شدم نزارم جا بمونی.. -قول میدمـ،مطمئن باش.. _خب حالا تو‌اَم! _ان‌شاءالله هر چه حکمت خدا هست رقم بخورد -الان هم رسیدیم،بفرمائید پایین _چه زود! -گرم حرف‌زدن شدیم -میگم احتمال داره فردا نتونم ببینمت چون شیفت زیاد برداشتم که پس‌فردا بهم مرخصی بِدَن _باشه،موفق باشین ان‌شاءالله -خداحافظ _درپناه‌حق @Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ کلید رو انداختم و وارد خانه شدم؛ تو حیاط چشمم به باغچه افتاد "واای چقدر سبزی‌هامون رشد کردن!" ذوقی کردم؛ درب پذیرایی رو باز کردم و رفتم داخل مامانم گوشه‌ی مبل نشسته بود و تا من رو دید اشکش رو پاک کرد.. "وای یعنی چی شده!" رفتم سمتش و بغلش کردم؛ _مامان‌جان چرا گریه میکنی؟!چیزی شده؟! مامان: -هیچی دخترم،چیزی نیست.. _مامان من رو رنگ نکن؛ _من خودم رنگین‌کمانم،حالا بگو ببینم چیشده؟! -به آبجی‌ها و داداش‌هام زنگ زدم دعوت کنم برا مراسم پس‌فردا نصفشون‌ گفتند‌ که نمیان؛ مثلا زبیده نمیاد.. _الهی من دورت بگردم؛ _اشکال نداره که،ان‌شاءلله درست میشه.. -آره مامان، تو خوشبخت باش برا من کافیه.. دلم گرفت، "واقعا دخالت بیجا چرا؟!" رفتم یه لیوان آب آوردم دادم به مامان؛ رفتم داخل اتاق و لباس‌هام رو با لباس مجلسی جدیدم عوض کردم و رفتم سمت حال.. مثل این مدلینگ‌هااا رفتم جلو مامان و یه تابی هم خوردم.. مامان: -دختره‌ی دیوونه _نگاه کن مامان،چطوووره؟! -خیلی قشنگه،ولی چرا آنقدر ساده؟! _خب ساده دوست دارم.. -خیلی قشنگه،مبارکه ان‌شاءلله _بابا کجاست؟! -رفته یه مشت وسایل برا مراسم بگیره؛ می‌خواد سنگ تموم بزاره.. _تف تو ریا رفتم به اتاق و لباس راحتی پوشیدم؛ بعد به ناری و فاطمه پیام دعوت فرستادم.. فقط جواب‌ها: ناری: -من میام؛ ولی بدون طاقت ندارم ببینم پسر مردم دستی‌دستی خودش رو بدبخت کرد! فاطمه: -مبارکه،ولی خدا خیلی دوست داشته؛ وگرنه حالاحالاها باید می‌ترشیدی! خندیدم "ای خداا ملت رفیق دارن؛من هم رفیق دارم" "ولی ناری و فاطمه یکی از بهترین رفقای من بودن و هستن" حرف قشنگی میزد می‌گفت؛ [رفیق اونی هسن که موقع خرابی تعمیرت کنه نه تعویضِت!] "نارنج و فاطمه هم واقعااااا همیشه اشکال‌های من رو با حرف‌هاشون برطرف می‌کردن و باالعکس" برای نماز مغرب و عشاء بلند شدم؛ به گوشیم یه پیام اومده از طرف مهدیار: -سلام،میشه یه خواهش کنم! -بین نماز مغرب و عشاء؛نماز غفیله بخون -خیلی خوبه.. بلند شدم و نماز مغرب رو خوندم؛ بعدش دل رو زدم به دریا نمازغفیله رو هم خوندم و بعد نماز عشاء.. رفتم تو اینترنت و برکات نماز غفیله رو خوندم؛ "خیلی حاااجت میده" "و باعت میشه در کارهای خوب غفلت نکنی" "ان‌شاءالله از این به بعد می‌خونم" "شاید اولش یکم سخت باشه ولی خب خوب میشه" نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 بہ‌نیت‌شہید محمدکاظم‌(پژمان‌)توفیقی🌹 الهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…🍃 eitaa.com/Oshagh_shohadam
🌸شهید ورزشکار، محمد کاظم توفیقی (پژمان) در دهم بهمن ماه سال 1370 در شب میلاد امام موسی کاظم (علیه‌السلام) در شهرستان کازرون استان فارس متولد شد. 🌱 از کودکی به ورزش علاقه داشت و در این زمینه موفقیت‌های زیادی کسب کرد. 🌺 در سال 88 در رشته موتور کلاس مقام اول استانی را کسب کرد. و در سال 89 موفق شد مقام اول استانی و سوم کشوری را کسب کند. و در رشته دوچرخه سواری در سال 91 مقام اول را به خود اختصاص داد. 🌿شغل پژمان مکانیک موتور بود و به عنوان بسیجی داوطلب برای اعزام به سوریه رفت. 🌷از های ایشان میتوان چند موارد زیر را نام برد: 1⃣دلسوزی و خدمت به مردم 2⃣چله زیارت عاشورا و دعای عهد 3⃣حضور در مجالس اهل بیت (علیهم السلام) 4⃣اهل نماز اول وقت بود(بر خلاف آنچه مردم درباره او قضاوت کردند) 5⃣اهل ورزش بود 🌹 🍃با سلام و صلوات و درود بی پایان به امام و شهدا و نبی انبیا ٔ علی الخصوص حضرت محمد و آل محمد (ص) و سید کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود نای نی در نینوا میماند اگر زینب نبود 🍂با عرض ادب و احترام خدمت عزیزان همیشه تو ذهنم از خدا سوال میکردم یعنی لیاقت دارم تو راهی که رضایت تو داخل اون راه هست جون بدم؟ ✨راهی که عموی عزیزم رفت.راهی که همه ی جگر گوشه ها داخلش جون دادن.میشه خدا؟؟؟؟ ❄️قربون حکمتش برم همیشه میگفتم چرا من زمان امام حسین ع نبودم که در رکاب اربابم حسین جون بدم ؟ 🌱ولی الان جوابم گرفتم .شاید خدا دوست داشته که تو این دوره باشم و محافظت (کنم)از حرم خانم حضرت زینب(س) ناموس اربابم. 🌷و امروز نامحرمان بی ناموس و پست، خیال دست درازی به خیمه گاه آن حضرت را دارند و من وظیفه خودم میدونم و بر خودم واجب میدونم که تو این راه با یاری خدا و حضرت ابوالفضل (ع) کم طاقت، پا بگذارم و تا جان دارم از حرم بی بی زینب (س)دفاع کنم. و🌼 عقیده دارم این راه راه مقدسی است که در آن پا نهاده ام و اگر برنگشتم انشااللّه شهید در راه خدا باشم و اگر زنده برگشتم با روی سفید بابر امام زمان(عج) باشم. 🌺لذا به تمام دوستان و خویشاوندان خودم توصیه میکنم در این چند روز عمر باقی مانده، فرصت را غنیمت شمرده و از ولایت مداری و حمایت از نائب امام زمان خود و عشق ورزی در راه اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) خسته و دچار روزمرگی نشوند 🌙و کار ها خود را مطابق با رضای خدا و امام زمانمان انجام دهیم تا فردای قیامت شرمنده حضرت زهرا(س) و امام حسین (ع) که همیشه دم از او میزنیم نباشیم.🥀 eitaa.com/Oshagh_shohadam