هدایت شده از 🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
ّبٌسًمَ رٌبّ اُلّشّهٍدِاٍ وّ اّلَصٌدٍیًقّیْنٌ
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهشتادونهم
"یک عبای گشاد طوسیرنگ با روسری گلبهیرنگ پوشیدم"
چادرم رو انداختم سرم،
قابلمه رو هم برداشتم و خداحافظی کردم..
مامان:
-کجا میری هدیه؟!
_میرم یه جایی زود میام
_مامان حواست باشه غذا نسوزه؛
من غذا میبرم با مهدیار میخورم شما بخورید..
دیگه منتظر نموندم چی جواب داد؛
سوار هاچبکجون شدم و حرکت کردم سمت یار..
آنقدر ذوق داشتم که مهدیار دست پختم رو بخوره که اصلا نفهمیدم چه جوری رسیدم..
دم در بیمارستان زنگ زدم مهدیار که جواب داد:
-نمیدونم امروز چه کار خوبی کردم که هدیهخانم هِی به ما زنگ میزنه!
_واقعا خدا بهت لطف داره!
-اون که آره،خوبی خانمم؟!
_خوبم شکر
_مهدیار من جلوی درب بیمارستان هستم؛
مرخصی نیمساعتی میگیری بیای پایین؟!
-جدی میگی؟!
-چرا؟!اتفاقی افتاده؟!
_نه نگران نباش؛
بیا شگفتانگیزانه دارم برات..
_خواهش میکنم
-خب پنج دقیقه صبر کن تا بیام...
_چشم..
قطع کردم؛
بعد از چنددقیقه مهدیار از درب سالن بیمارستان اومد بیرون..
"هیکل چهارشونش و قد بلندش توی اون پیراهن سفید پرستاری که یک گوشی پزشکی هم گردنش بود دلم رو تا آسمونها برد"
"از ته دلم قربون صدقهای براش رفتم"
نزدیکتر که شد قابلمه رو برداشتم و پیاده شدم؛
مهدیار:
-همسر آمد،همسر با قابلمه آمد!
_ناهار همسرپَز برات آوردم..
-خب پس،خداروشکر کنار بیمارستانیم اگر چیزی شد سریع بهمون رسیدگی میکنن
زد زیر خنده که زدم رو شونش و گفتم:
_از خدااات هم باشه،
باید عادت کنی تا آخر عمر این غذا رو بخوری
-چشمممممم،
حالا بیار ببینم چی آوردی..!
رفتم و روی جدول کنار بیمارستان نشستم
و در قابلمه رو باز کردم..
مهدیار هم نشست کنارم ک نگاهی به غذا کرد و گفت:
-قیافش که خوبه!
_ای پسر بیادب
-چنگال رو گذاشتی ترامپ بیاره..؟!
_ایوااای یادم رفته
-خدا عاقبتمون رو به خیر کنه با این زن
قاشق اول رو که خورد؛
چشمم رو دوختم به دهنش که ببینم نظرش چیه
مهدیار:
-واای هدیه عااااااالیه
-فکر نمیکردم دستپختِت آنقدر خوب باشه..!!
از ذوق تعریف کردنش پریدم بغلش و گفتم:
_وااای ممنون
-زشته هدیهجان،
هزارتا آدم اینجاست و مجرد زیاد هست
ازش جدا شدم،
یک قاشق برداشتم و شروع کردیم با هم غذاخوردن
نویسنده : #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنود
" از زبان هدیه "
اون روز اومدم خونه و فردا هم کلا درگیر این بودم چی ببرم خونهی خودم چون قرار بود فردای اون روز بریم خونه رو جمع کنیم انشاءالله..
صبح با صدای رَسای ماشین نیسان بیدار شدم
دو هزاریم افتاد که میخوان وسایل بار بزنن *-*
لباسهام رو پوشیدم و پریدم بیرون؛
دوتا کارگر بودن و داشتن وسایلها رو میگذاشتن پشت ماشین..
مهدیار هم بهم گفته بود که دیر میاد و شیفتِ؛
من هم کمک کردم تا وسایلها رو بذارن پشت ماشین..
وسایل کوچکتر رو هم گذاشتم پشت ماشین بابام
و با مامانم رفتیم که بریم خونه رو بچینیم انشاءالله ^-^
مهدیه و لیلاخانوم هم اومده بودن؛
لیلا:
-خبخب،شروع کنیم؟!
_بسم الله،یاعلیمدد
اول رفتیم اتاقها رو موکت کردیم
و دوتا فرش کوچیک هم انداختیم روش..
دوتا کارگرها کمک کردن سرویس خواب رو گذاشتیم تو اتاق خوابمون..
موکتمون آبیرنگ و فرشها رو هم سفیدآبی گرفته بودیم
سرویس خواب هم چوبی سفید بود؛
یک تخت و دوتا کمد و یک میز آرایش با آینه
بعد هم رفتیم اون یکی اتاق رو جمع کردیم..
تو کمد دیواری هم رختخوابها رو گذاشتیم؛
کامپیوتر مهدیار رو هم گذاشتیم تو اون یکی اتاق..
خیلی خلوت بود؛
ولی خب چه بهتر درستش میکردم برا اتاق عبادت (:
رفتیم سراغ پذیرایی؛
موکت آبی رو انداختیم و بعد فرش ۱۲متری آبی رو انداختیم وسطش..
پشتیهای سفید و آبی رو هم گذاشتیم دورتادورش؛
میز تلویزیون سفید چوبی رو هم گذاشتیم و تلوزیون رو هم وصل کردیم..
وسایلها رو هم چیدیم تو کابینتها؛
خاله لیلا هم رفت کلی وسایل خوردنی گذاشت تو یخچال..
ریزه وسایلها رو هم گذاشتم داخل حمام و دستشویی..
مامان:
-واااای مامان،از کمر افتادم..
-فقط مونده لباسهاتون که عصر اومدید به همراه وسایل تزئینی بیارید..
_چشم،
واقعااا دستِتون دردنکنه
لطف کردید💕
لیلا:
-این چه حرفیه،وظیفمونه مادر
مهدیه:
-تکتک کارهایی که کردم از حلقتون میکشم بیرون
خندیدم و گفتم:
_بروووووو
مهدیار اومد با یک عالمه غذا تو دستش
_واااااااای کجایی ببینی از دست رفتیم!
مهدیار:
-سلام،توروخدا حلال کنید نبودم..!
_نه بابا،این دوتا آقاپسر که بودن اصلا نگذاشتن وسیله سنگین بلند کنیم..
مهدیار رفت سمت دوتا کارگر جوان و بغلشون کرد و گفت:
-این دوتا رفیقهای خودماَن،
از افغان اومدن و اهل سنت هم هستن..
-براتون غذا گرفتم بریم که بخوریم..
سفره رو انداختم،
و با همهی خستگی شروع به خوردن کردیم..
مهدیار رو به دوتا پسر سنی گفت:
-شما امیرالمؤمنینامامعلی(علیهالسلام) رو هم قبول دارید؟!
یکی از افغانها با همون لهجهی شیرینش گفت:
-بله،ما علی را دوست داریم..{♡}
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
بقول حاجحسینیکتا:📻
خــدابااونعظمتشمیگه:
‹ #أنَاجَلیٖسُ،مَنْجٰالَسَنِیٖ...🌻›
منهمنشیناونکسیهستمکهبامنبشینه!
انگارخدادارهدنبالیهرفیقِنابمیگرده....
-یارفیقَمنلارفیقله! ♥️
چقدرمنِحقیرروتحویلمیگیری؟!
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرشبمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
بہنیتشہید مدافعحرم بابک نورے🌹
الهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃
نگاهی کوتاه به زندگی شهید 🌹
تاریخ تولد : 1371/07/21
محل تولد : گیلان - رشت
تاریخ شهادت : 1396/08/27
محل شهادت : سوریه - بوکمال
وضعیت تاهل : مجرد
محل مزار شهید : گلزار شهدای رشت
#وصیتنامـہشهید 🌱
بسمالله الرحمن الرحیم
🌸اینجانب بابک نوری هریس فرزند محمد
🕊به تو حسادت میکنند، تو مکن. تو را تکذیب میکنند، آرام باش. تو را میستایند، فریب مخور. تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن. مردم از تو بد میگویند، اندوهگین مشو. همه مردم تو را نیک میخوانند، مسرور مباش… آنگاه از ما خواهی بود. حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود داشت (از امام پنجم)
💎خدایا همیشه خواستم به چیزهایی که از آنها آگاه هستم عمل کنم ولی در این دنیای فانی بهقدری غرق گناه و آلودگی بودم که نمیدانم لیاقت قرب به خداوند را دارم یا نه؟
🌷خدایا گناههای من را ببخش، اشتباهاتم را در رحمت و مغفرت خودت ببخش و تا وقتیکه مرا نبخشیدی از این دنیا مبر.
تا وقتیکه راهم راه حق هست مرا بمیران. خدایا کمکم کن تا در راه تو قدم بردارم و در راه تو جان بدهم.
🌼مادرم جانم به قربان پاهایت که به خاطر دویدن برای به کمال رسیدن فرزندانت آسیبدیده میشود، در نبود من اشکهایت را سرازیر مکن. من با خدای خود عهدی بستهام که تا مرا نیامرزید مرا از این دنیا مبرد.
مادرم برای من دعا کن، ولی اشکهایت را روان مکن که به خدای من قسم #راضی به اشکهایت نیستم.
🍂خواهران خوبتر از جانم من نمیدانم وقتی حسین (ع) در صحرای کربلا بود چه عذابی میکشید، ولی میدانم حس او به زینب (س) چه بوده.
❤️عزیزان من حالا دستهایی بلند شده و زینبهایی #غریب و #تنها ماندهاند و حسینی در میدان نیست.
امیدوارم کسانی باشیم که راه او را #ادامه دهیم و از زینبهای زمانه و حرم او #دفاع کنیم.
🌻برادرانم در نبود من مسئولیت شما سنگینتر شده، حالا شما #عشق و #محبت مرا به دیگران باید بدهید؛ زیرا من #عاشق خانوادهام، اطرافیانم، شهرم، وطنم و… بودهام و شما خود من هستید در جسمی دیگر.
💫پدرم تو هم روزی در جبهه #حق علیه #باطل از زینبهای مملکت دفاع کردی، شما دعا کن که با دوستان #شهیدت محشور شوم.
eitaa.com/Oshagh_shohadam
هدایت شده از 🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
ّبٌسًمَ رٌبّ اُلّشّهٍدِاٍ وّ اّلَصٌدٍیًقّیْنٌ
حال خوبتو فقط از خدا بخواه
خدا زیر قولش نمیزنه رفیق ...
@oshagh_shohadam
˹💫
اونزمـانرزمندههاباپاےجامانده
ودستجداشدهنمازمیخواندند..!
اولوقتوعاشقانہ.."
امـاالان...😐
باتَنِسالـمنمازهامونقضامیشہ..!!
اگرهـمقضانشہمیزاریمآخروقتباعجلہ!!
خدااینارومیبینہماروهممیبینہ..
#اینجاگناهممنوع
@oshagh_shohadam
💫
گفت:میریجبههمامانجون،کیمیای؟
گفت:انشاءاللهشبعروسیدخترخاله میام.گفت:دخترخالهڪه۱۶سالشه
ڪوتاعروسیش؟!
رفتجبهه؛دقیقاً۱۱سالبعد،شبعروسی دخترخالہ،استخوانهایمفقودشاومد!
_حاجحسینیکتا
@oshagh_shohadam