🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
:))))💚
این جمعه هم گذشت و تو نیامدی:)💔
ولی بابا مھـدي جانم!
ما عیدیمون رو از دستایِ
پر از عشـقِ شما میخوایم:)))💛
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودوچهارم
دوباره شروع کردم ریشِش رو کشیدن
چه حالی میداد،خندیدم..
مهدیار چشمهاش رو باز کرد:
-عشق من آخر بگو با من چرا اینگونهای؟!
-ریش من را میکشی دختر مگر دیوانهای؟!
_نه بابا..؟!
_شاعر هم که هستی؟!
-دیگه دیگه
_حالا بپر لباسهات رو بپوش که باید بریم حرم
پاشد رفت حموم؛
یه دوش چند دقیقهای گرفت و اومد بیرون..
"عجبهااااا"
"این پسرها هم چقدر زود دوش میگیرن..!"
"مال من که کمتر از بیست دقیقه نمیشه"
یک دست لباس،
پیرهن چهارخونه سورمهای و زرشکی
با شلوار مشکی براش کنار گذاشتم..
خودم هم شلوار و مانتو مشکی
با روسری و ساق زرشکی پوشیدم..
چادرم هم سرم کردم..
آقا تازه داره موهاش رو خشک میکنه؛
خیلی ریلکس لباسهاش رو پوشید..
ساعتش رو هم انداخت:
-خب بریم..!
_چرا اونقدر خوشگل کردی؟!
_هاااان؟! برا کی؟!
از تعجب چشمهاش چهارتا شد و گفت:
-خودت لباس انتخاب کردی که!عجبااااا
_حالا باشه،بریم دیگه..
اومدم دَر رو باز کنم دستهام رو گرفتم بالا و گفتم:
_خدایا این مهدیار رو فقط به چشم من اونقدر خوشگل و خوشتیپ نشون بده و به چشم دیگران شکل قورباغه نشون بده..!
_آمــــــــــیـــــــــــــن (خندیدم)
مهدیار:
-روم غیرت داری؟!
-خوشمان آمد
_هی!حالا خودت رو نگیر..
_چون کنار منی این حرف رو زدم..
_زیبایی تو خانُمِته..
-عمرااااا...!
-خدایا اگر من رو شکل قورباغه نشون میدی؛
این رو هم شکل سوسک نشون بده لطفا!
-آمیـــــــــــــــــــن(خندید)
_خب حل شد دیگه
فقط برا هم خوشگلیم پس بزن بریم..
-یاعلیمدد
دستهام رو گرفت تو دستش،
شروع کردیم به قدمزدن تا حرم..
گوشی رو درآوردم تا از دستهامون عکس بگیرم،
مهدیار رو به سمتم گفت:
-میخوای چیکار کنی؟!
_میخوام استوری کنم..!
-نه،نمیخواد..
_چرا؟!
-شاید یکی شرایط ازدواج نداشته باشه،
و با دیدن این عکسها دلش بخواد و پاش به گناه باز بشه..
گوشیم رو گذاشتم تو جیبم و گفتم:
_میدونستی خیلی قشنگ قانع میکنی؟!
-اگر دِلی بگی به دل طرف میشینه
_حالا اگه بلد نبودی چی؟!
-سوال رو با سوال میپرسم..!
_چه جوری؟!
-مثلا اگه پرسید چرا حجاب میکنید؟!
-و اگه تو بلد نبودی بگو :
"چرا حجاب نکنیم؟!" و "شما چرا بیحجابید؟!"
-وقتی سوال رو با سوال جواب میدی گیج میشه و دیگه بحث ادامه پیدا نمیکنه..
_چه جالب
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودوپنجم
" از زبان هدیه "
قدمقدم راه میرفتیم بدون اینکه حرفی بزنیم؛
فقط فکر میکردم؛حس میکردم،
و از بودن در کنارش نهایت لذت رو میبردم..
جلوی درب حرم سلام رو دادیم و بعد وارد شدیم
مهدیار از قسمت آقایان و من هم از قسمت بانوان وارد شدیم..
دوباره دستهام رو تو دستهاش قفل کرد؛
قدمقدم رفتیم که رسیدیم تو صحن انقلاب..
به گنبد خیره شدم؛
اشکهام همینجوری داشت گونههام رو خیس میکرد
"چقدر دلم برای مشهد تنگ شده بود"
یه نگاه به مهدیار کردم؛
اشکهای اون هم اَمونِش رو بریده بود و گونههاش رو خیس میکرد..
مهدیار:
-خیلی شلوغه،
یک بار هم بریم کنار ضریح کفایت میکنه..
-وعده ساعت ۳ همینجا انشاءالله
-هدیهاَم!
نگاه کن اگر دیدی خیلی شلوغه نرو جلو..
-یهویی دستت میخوره تو صورت کسی یا یکی رو هول میدی اینجوری امامرضا(علیهالسلام) هم راضی نیست..
_باشه چشم؛
خیلی مراقب خودت باش..
-همچنین،خیلی هم دعام کن..
_قبولحق،یاعلیمدد
رفتم سمت ورودی خواهران؛
وارد شدم و کفشهام رو دادم کفشداری..
رفتم سمت ضریح؛
چشمهام به ضریح که خورد دیگه دست خودم نبود و شروع کردم با هقهق گریهکردن..
خیلی شلوغ بود و درست نبود برم جلو؛
همونجا کنار دیوار تکیه زدم و بغض یک سالم رو خالی کردم..
"امامرضا"
"آخ که چقدر دلم تنگت بود"
به ساعت نگاه کردم؛ ۰۰ : ۲
دوست داشتم سالها همینجا گریه کنم ولی... :(
چادرم رو مرتب کردم و رفتم کفشداری و کفشهام رو گرفتم و بعد هم رفتم همونجایی که قرار گذاشته بودیم..
مهدیار هنوز نیومده بود؛
کنار دیوار سجاده کوچیک جیبیم رو درآوردم و دورکعت نماز به نیت آقاامامزمان(عج) خوندم
دو رکعت هم نماز شکر به جا آوردم
مفاتیح رو از کیفم درآوردم و شروع کردم به خوندن دعاها..
مهدیار:
-قبول باشه خـــــــانم
_قبول حق،کی اومدی؟!
-یکربع ساعتی میشه..
-ولی خب یکذره اون طرفتر وایساده بودم نگاهت میکردم..
"و چه حس خوبیه یکی نگاهت کنه و تو ندونی"
_برای چی خب؟!
_ترسیدی بِدُزدَنَم؟!
-نـــه،داشتم بهت فکر میکردم..
-آخه چه کار خوبی انجام دادم که خدا دختری مثل تو رو گذاشت تو زندگیم..
_بیا بشین..
نشست کنارم،رو به سمتش گفتم:
_مهدیار برام قرآن میخونی؟!
بدون هیچ حرفی با لبخند قرآن رو ازم گرفت..
"صحفهی ۴۴۰ سوره یـــــس"
"آخ که چقدر من سورهی یس رو دوست دارم"
شروع به خوندن کرد؛
و من غرق در عشقی که من رو یاد خدا میانداخت
مهدیار:
-تموم شد،چطور بود؟!
_عااالـــــــــــــی..
-حالا برام دعا کن،
بگو هر چی دلش میخواد..
اونقدر لذت برده بودم که رو به سمت گنبد شدم و از ته دلم به امامرضا(علیهالسلام) گفتم هر چی میخواد بده بهش..
شوخیم گل کرد و گفتم:
_نکنه یه زن دیگه میخوای؟!هااا؟!
_دعا کنم هَوو بیاد سرم؟!
-نـــــهبابا من تو همین یکی هم موندم..
_همچین میگه تو همین یکی هم موندم،
انگار دهساله زندگی مشترک داریم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرشبمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
بہنیتشہید حسنتهرانےمقـدم🌹
الهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃
نگاهی کوتاه به زندگیشهید🌹
حسن تهرانی مقدم متولد ۶ آبان ۱۳۳۸ تهران است که در تاریخ ۲۱ آبان ۱۳۹۰ در ملارد به شهادت رسید.
او از فرماندهان سپاه پاسداران در جنگ ایران و عراق بشمار میآمد. آخرین سمت وی، ریاست سازمان جهاد خودکفایی سپاه پاسداران بود.
شهید تهرانی مقدم به عنوان یکی از پایهگذاران برنامه موشکی در سپاه پاسداران شناخته میشود.
وی در سال ۱۳۹۰ در پی حادثه انفجار زاغه مهمات واقع در پادگان مدرس، به شهادت رسید.
#وصیتنامـہشهید ✨
🍃
هر وقت به یاد من افتادید برای شادیم یاد و ذکر اهل بیت (ع) و ذکر مصیبت آقا اباعبدالله و ائمه اطهار(ع) نمائید🍂 🌼 در میان وسایل شخصی شهید طهرانی مقدم، خانواده ایشان #دستمال_مشکی پیدا کردند که این شهید بزرگوار با الصاق کاغذی بر روی آن خواسته بودند که این دستمال همراه ایشان دفن شده و در قبرشان قرار گیرد. این دستمال #اشک مربوط به عزاداری های ایشان در مراسم عزای #محرم بوده است. بر روی کاغذی که روی این پارچه قرار داشت با دست خط شهید نوشته شده بود: «عنایت فرموده و این دستمال مشکی را در کفن بنده قرار دهید. حسن مقدم». eitaa.com/Oshagh_shohadam
.
ستارهقطبۍِتواگرمھدیِفاطمہباشھ
اونموقعهروقتراهروگمکردۍ،
خیالتراحتھیہدستـےهستکھ
توروازتاریکۍبکشہسمتِنور؛))🚌🌸-
#امام_زمان
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودوششم
الان چند روز هست که مشهدیم؛
امروز هم قرارِ بریم حرم و بعدش از همونجا راه بیفتیم بریم شهرمون.. :((
مهدیار:
-همه چی رو برداشتی؟!
_آره خیالت تخت..
چمدانها رو گذاشتیم پشت ماشین و رفتیم سمت حرم
بعد از ورود به حرم،
مهدیار تکیه داد به درب حرم و من کنارش
مهدیار شروع کرد:
"امام رضـــــا"
"قربون کبوترات"
"یه نگاهیم بکن به زیر پات"
نگاه به گنبد کردم؛
دوست نداشتم از اینجا دل بکنم..
اشکهایی که جمع شده بود با صدای مهدیار قطرهقطره ریخت رو گونههام..
سوار ماشین شدیم،اونقدر حالم بد بود
مهدیار هم مثل من حالش تعریفی نداشت..
"آخه مگه دل کندن آسون بود!!"
یه جا ماشین رو زد کنار و رفت تا دوتا بستنی بگیره
"قربونش برم،میخواد حالم رو خوب کنه"
سوار شد؛
با دیدن سهتا بستنی زدم زیر خنده
مهدیار:
-خب چیه؟!
-تو همیشه دوتا میخوری
_پس چی؟!
دوتاش رو گرفتم و شروع کردم به خوردن؛
مهدیار خندهکنان گفت:
-ای خداااا،من زن نگرفتم بلکه بچه گرفتم
-تو کی باید بزرگ بشی؟!
_مگه چیکار کردم؟!
-خودت رو تو آینه نگاه کن!
به آینه نگاه کردم؛
دماغم و دور لبهام کلا بستنی شده بودن
خندم رو کنترل کردم و گفتم:
_همش تقصیر بستنیهاست..
با گفتن این حرفم مهدیار که انگار منفجر شد از خنده
_یعنی نمیرسیم خوووونه؟!
_هــــــــــــــــا؟!
-مثلا میخوای چیکار کنی؟!
_اونوقت که یک هفته غذا درست نکردم مجبور بشی بری از بیرون بخری میگم بهت
-باشه بابا..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودوهفتم
" از زبان هدیه "
چند ماه گذشته؛
دو ماه باقی مانده به عید..🌱
مهدیار که مشغول پرستاری هست؛
من هم که درسهام رو مجازی میخونم
چون به دانشگاه زیاد علاقه ندارم..
ولی خب دوتامون حلقه صالحین داریم
فاطمه بالاخره ازدواج کرد،
و نارنج هم تو راهی داره انشاءالله
زندگی به روال عادی میگذره؛
تو خونه چیز خاصی نداریم که شام بپزم برا مهدیار
رفتم و یکی از سرویس طلاهام رو آوردم گذاشتم رو اپن تا مهدیار بفروشتش (:
آخه بعد از اینکه ماه قبل ماشینمون رو عوض کردیم یکم قسط داریم که برعکس حقوقِ مهدیار هم این ماه ندادن..
یکم اوضاعمون خوب نیست؛
من هم باید یه کاری کنم دیگه..
به ساعت نگاه کردم،خب الانهاست که برسه..
رفتم لباسهام رو عوض کردم؛
یکم هم آرایش کردم و نشستم..
کلید درب انداخته شد؛
پریدم جلوی درب و گفتم:
_ســــــــــــــــــــــــــــــــــــلام بر مرد زندگی بنده
مهدیار در اوج خستگیهاش لبخندی زد:
-ســـــــلــــام بر ملکهی خونَم..
رفت سمت اتاق تا لباسهاش رو عوض کنه
_نمیدونی که..!
این خونه بدون تو اصلا شور و شوق نداره
-باورت میشه وقتی تو رو میبینم،
خستگیهام یادم میره؟!
سفره رو پهن کردم؛
دستهاش رو شُست و اومد نشست سَرِ سفره
بعد از خوردن غذا سرویس طلا رو دادم بهش..
مهدیار:
-این چیه؟!
_یکم از طلاهام هست،
بفروش و قسطها رو بده انشاءالله
مهدیار لبخندی زد و گفت:
-ولی نمیتونم قبول کنم..
_مهدیار بچهبازی در نیار،
قرار نیست همیشه وضعمون خوب باشه..
_خب شرایط بحرانی هم داریم،
تو این شرایطها هست که باید کنار هم باشیم
_پس میری میفروشی همین که گفتم..
-قول میدم بعدا جفتش رو برات بخرم..
خندیدم و گفتم:
ان شاءلله..
-همین کارها رو کردی که عاشقت شدم
_زبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودوهشتم
"صبحها همیشه برای نماز شب بیدارم میکرد"
"هیچ وقت من بیدار نمیشدم"
"همیشه اون بیدار میشد و من رو هم بیدار میکرد"
امشب هم حالم خیلی بد بود؛
فکر کنم سرما خورده بودم
برای اولینبار این موقع بیدار شدم
یه نگاه به ساعت کردم، ۳ صبح بود..
مهدیار رو تخت نبود،لابد رفته دستشویی
بلند شدم برم آشپزخونه قرصی چیزی بخورم؛
از کنار دَرِ اتاق عبادت که رد شدم دیدم صدای هِقهِق گریه میاد..
ترسیدم،ولی خب کسی جز مهدیار نمیتونه باشه
دَر رو باز کردم و رفتم داخل..
یه نیم نگاه بهم کرد و دوباره سرش رو انداخت پایین و شونههاش لرزید..
من طاقت اشکهای مهدیار رو نداشتم؛
رفتم سمتش، بغل و اشکهاش رو پاک کردم
_مهدیار چیزی شده؟!چرا به من نمیگی؟!
_مگه من زنت نیستم؟!بگو به من چیشده؟!
_بخدا الان سکته میکنم..!!
اشکهاش همینجوری داشت میومد؛
با همون صدای پر بغض گفت:
-هدیه من دیگه نمیتونم تحمل کنم..
_چی رو؟!
_بگوووو به من مهدیار..
-این دنیا رو،نمیتونم
خستم از این دنیای فانی
-دوست دارم برم :((
یک لحظه احساس کردم قلبم تیر کشید؛
اشکهای من هم شروع به ریختن کرد..
روبهروش نشستم و تکیه دادم به دیوار و سرم رو گذاشتم بین زانوهام..
مهدیار:
-بخدا این دنیا دیگه ارزش نداره؛
ما داریم زندگی میکنیم و آقاامامزمان(عج) داره زجر میکشه..
"صدای هقهق خودم رفت بالا"
-من چندین ساااالــــــــه نوکر امامزمان(عج) هستم ولی هنوز ندیدمشون.. //:
-بخدااا سخته....💔
ــــــــــــــ
شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است💔
لب تشنه اگر آب نبیند سخت است💔
ما ذاکر و تویی ارباب💔
#یامهدی
نوکر رخ ارباب نبیند سخت است💔
ــــــــــــــ
اومد جلو؛دستهام رو گرفت تو دستش
با چشمهای خیسِش زل زد تو چشمهام و گفت:
-هدیه میخوام برم..!
-اگه تو راضی باشی و دعا کنی جور میشه میرم انشاءالله
-هدیه،خانمم باور کن سخته..!
-دعا کن برم..
_کجــــا؟!
-عراق،سوریه انشاءالله
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" #قسمتنودوهشتم "صبحها ه
هیجاناتت رو بعد خوندن این پارت باهامون به اشتراک بذار 😃
https://harfeto.timefriend.net/16432165390283
پاسخ به ناشناس ها 👇🏼
@Shohada1380
•
رفیقِخوب؛
کمڪتمیکنھدنیاروبھترببینۍ🌱^^
بیشترلبخندبزنۍ؛کمترغصھبخورۍ ..🦋˘˘
بھتکمڪمیکنھمعنوۍتربشۍووجودِخداروداخلِزندگیتحسبکنۍ♥️!(:
#رفیقونه
@Oshagh_shohadam
#تلنگرانھ🌱
اخلاقبـد؛
مانندیڪلاستیڪپنچـراست
تـاعوضـشنڪنیدراهبـهجایـی
نخواهیدبـــــرد!
خوشاخلاقبـاشیم...:)
↬🌿🕊#چفیهپوش
@Oshagh_shohadam
⦅ ازخــدآخواستہام
همیشہجیبـمپـرپولباشد
تاگــرھازمشڪلـاتِمـردم
بگشــایــم. ⦆
#عزیزبرادرمم🥺
#شہید_ابراھیـم_ھادے♥️
↬🌿🕊#چفیهپوش
@Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
:)))💔
مثلا زمان به عقب برگرده
بیان بهم بگن راهیان نور ات جور شد رفیق
پاشو بریم کربلا ایران که شهدا طلبیدن:)))💔💔
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرشبمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
بہنیتشہید مدافعحرم حاجحسینهمدانے🌹
الهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃
نگاهی کوتاه به زندگی شهید 🌹
🍃سردار سرلشگر شهید حسین همدانی (ابو وهب) در سال ۱۳۲۹ در شهرستان آبادان دیده به جهاد گشود و در سن ۶۱ سالگی پس از چهل سال مجاهدت و نبرد در راه اسلام در تاریخ ۱۶ مهرماه ۹۴ در نبرد با تروریست های تکفیری در سوریه به فیض شهادت نایل آمد.
#وصیتنامـہشهید 🌱
بسمالله الرحمن الرحیم
🌷سپاس خدای را که نعمتها فراوان بر ما ارزانی داشت و فراوان شکر که در عصر خمینی (ره) حیاتمان قرار داد، همه پدران و مادران ما در آرزوی این دوران بودند و ندیدند اما ما دیدیم.
🌼دوران احیای اسلام عزیز و عزتمندی ملتهای مسلمان، مقاومت مجاهدان سپاه اسلام، عصر تحول و شکوه و عظمت در جهان اسلام، عصر بیداری ملتها، عصر زوال طاغوتها، عصر فروپاشی قدرتهای استکباری و عصر برگشتن به خویشتن.
خدا را هزاران شکر به خاطر نعمتهایش، نعمت زندگی در هشت سال دفاع مقدس، زندگی با مجاهدینی که محبوب خدا بودند و میهمان خدا شدهاند.
زندگی در کنار ملتی که خوش درخشیدند و در مقابل همه توطئهها و فشارهای سنگین دشمنان تسلیم نشدند و مدل شدند، نمونه شدند در بین ملتها که سرآمد همه آنها پدران، مادران، همسران و فرزندان شهیدان گرانقدر ما هستند.
چه افتخاری بالاتر از آنکه آزادگان ما و جانبازان ما و خانواده مقاومشان صبر را شرمنده کردند و ۱۰ سال در اردوگاههای حزب بعث صفحه زرین بر تاریخ این ملت نگاشتند. جانبازان ما با تحمل دردهای فراوان حجت را بر ما تمام کردند که باید مقاومت را ادامه داد.
خدای بزرگ را شکر به خاطر نعمت برخورداری از ولایت، ولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع).
🌺مگر میتوان از نعمت بزرگی که خدای مهربان به ما داده برآییم. نعمت #ولایتفقیه، امام بزرگوارمان، آن پیر جمارانی؛ نعمت جانشین خلف آن، علی زمانمان که ادامهدهنده همان راه و کاروان انقلاب را چه مدبرانه و زیبا از همه گردنهها و کمینها عبور میدهد اما نه، باید بیش از این شاکر باشیم نه زبانی، بلکه عملی مثل شهیدانمان لبیک بگوییم.
بنده حقیر، حسین همدانی، شاگرد تنبل دفاع مقدس اعتراف میکنم که وظایف خودم را به خوبی انجام ندادم و بعضی موقعها این نفس سرکش سراغ من میآمد و مرا گول میزد، وسوسه میشدم، نق میزدم، در درونم اعتراض ایجاد میشد اما خدا مرا کمک میکرد، متوجه میشدم، پشیمان میشدم، #توبه میکردم و از خدا طلب عفو و بخشش میکردم و مرا میپذیرفت و این اواخر هم خیلی دلم هوای رفتن کرده بود.
🕊خدا کند که در موقع جان دادن #راضی باشد خدای مهربان و خودم به رحمت او امیدوار هستم نه به عملکرد خودم.
از همه دوستان و آشنایان #حلالیت میطلبم، از امام و مولایم حضرت آیتاللهالعظمی #سیدعلی خامنهای (مدظلهالعالی) که نتوانستم سرباز خوبی باشم عذرخواهی و کوتاهی مرا انشاالله به لطف و بزرگواری خودشان ببخشند.
🍂از #خانوادهشهیدان، جانبازان و آزادگان همیشه شرمنده بودم که نمیتوانستم خدمتگزار خوبی باشم؛ مرا #حلال کنند.
تشکر دارم از همسر عزیزم که همسنگر و همراه خوبی بودند، خداوند انشاالله این عمل شما را ذخیره آخرت قرار دهد و اما سفارش میکنم مثل گذشته بدهکار به انقلاب و نظام باشی نه طلبکار. قانع باش در مقابل کمبودها یا کممهریها صبر داشته باش و مراقب باش فضاسازان تو را ناسپاس نکنند، عشق به ولایت فقیه و #اطاعتکامل از ایشان سعادتمندی دنیا و آخرت را دارد.
🧡فرزندانم را سفارش میکنم و تأکید بر حفظ ارزشهای اسلام عزیز و نظام مقدس جمهوری اسلامی که با حفظ ارزشهایش میتوانند تأثیرگذار و مدل و الگو باشند، #حجاب برتر بر شما واجب است رضایت پدر پیر شما با حفظ ارزشهاست. سعادتمندی و عاقبت به خیری شما را از خدای مهربان خواستارم.
💛برای خواهرانم و برادرم و فرزندان عزیزشان آرزوی سعادتمندی دارم، بسیار دوستان خوبی داشتم که یکایک آنها و زندگی با آنها همیشه در ذهن و خاطراتم ماندگار است و به این دوستی مفتخر هستم.
💚از همه آشنایان و دوستان میخواهم در صورت امکان یک روز برایم نماز و روزه به جای آورند؛ اگر انشاالله در آن عالم دیگر باز هم در کنار شما عزیزان باشم، #جبران کنم!
هیچگونه بدهی ندارم و به کسی هم بدهکار نیستم، اما اگر کسی طلبکار بود بدهی را بدهید شاید یادم رفته باشد، به امید رحمت خدایم، خداحافظی با شما و طلب مغفرت بنده گنه کار حسین همدانی.
۲۸ شهریور ماه ۱۳۹۴
هدایت شده از 🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
ّبٌسًمَ رٌبّ اُلّشّهٍدِاٍ وّ اّلَصٌدٍیًقّیْنٌ
ما خیر ندیدیم از این خانه تکانی
کاش کسی بود که دل را بتکاند🌿..
#اللهمعجللولیکالفرج!