eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
874 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
💜͜͡✨ حرف‌های زیادی روی دلم مانده است می‌شود با بهار بیایی؟ السَّلاَمُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ فِطْرَةِ الْأَيَّامِ‏. السلام علیک یا صاحب الزمــٰـاݧ @Oshagh_shohadam
یڪےگفت‌حاج‌آقاازڪجابدونم‌ آقاۍخامنہ‌اۍبرحق‌هست؟! این‌همہ‌علیہش‌توکانالآمطݪـبہ ❗️ - گفتم‌نمیخام‌برات‌چن‌صفحہ استدݪاݪ‌بیارم ؛فقط‌یہ‌جملہ ↯ همہ‌خوبای‌عالم‌‌؛پاک‌ترینای‌روزگار همه‌باتموم‌وجود‌عاشق‌رهبرانقلابن . . .(: وهمہ‌جنایتکارا‌ودزداوقاتلا ومنافقا‌واونوریا‌باتمام‌وجود‌مخالف رهبرجان‌ِ‌مان ! ! @Oshagh_shohadam
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
⊱💚⊰ عجيب خستہ‌ام از روزهای غــرق گناه سه شنبہ‌ها دل من حال جمڪران دارد .🌱💔 @Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ سه سالی هست که می‌گذره؛ سه‌ماه اول حاملگیم فهمیدم بچه دو قلوئه ^-^ یکی‌پسر و یکی‌دختر "مهدی" و "زهرا" خونه‌ی پدرم زندگی می‌کنم،مثل همیشه فقط تفاوتش اینه با دوتا فینگیلی دوتاشون شبیه باباشون هستن و این باعث شده عشقم به مهدیار یک‌ ذره هم کم نشه نگاهی به بچه‌ها کردم،خواب هستن "مهدیار،اگه بودی ببینی چقدر شبیهتن" *-* "البته خب مهدیار برای من زنده است"{♡} "وجودش رو حس می‌کنم" ((: گونه‌هام خیس شد سه‌سال‌ هست که می‌گذره و من هنوز شبی نشده از دلتنگی گریه نکنم{💔} فردا شب هیئت داریم؛ همون هیئت بزرگ و با فعالیت‌های گسترده که گفتم چشم‌هام رو بستم با صدای گریه‌ی مهدی،پریدم از خواب صدای مهدی باعث شده زهرا هم بیدار بشه -_- "ای خدااااااا... یکی رو گذاشتم رو پاهام و اون‌ یکی رو تو بغلم شیشه‌ی‌ شیر روی میزعسلی بود "حالا چه‌جوری برم بردارمش!" "ای خدااااا مهدیاااااااااار... کمی که تکون دادمشون آروم شدن گذاشتمشون زمین،رفتم سمت روشویی و وضو گرفتم شروع کردم نمازشب خوندن این دوتا وروجک هم آویزون چادر و .... بودن "ای خداااا... مهدی که اومد مُهرَم رو برداشت برد "اللهم‌الرزقنااااا صبرررررر نمازم که تموم شد رفتم سمت گوشیم یه پیام از طرف فردین! فردین: سلام دختر عمه! فردا ظهر ناهار مهمون من با اون دوتا وروجک فردین هم برگشته ایران و مجردی زندگی می‌کنه کاری به کار کسی هم نداره به زهرا و مهدی هم علاقه زیادی داره اون روز ناهار مهمونمون بود و الان می‌خواد جبران کنه رفتم نمازصبح و دعای‌عهد رو هم خوندم و بعد گرفتم خوابیدم موهام داره کشیده میشه! چشم‌هام رو باز کردم "زهرا داشت با موهام بازی می‌کرد یهو درد شدیدی از ناحیه‌ی شکم وارد شد _واااااااااااااای مــــــــــامـــــــــــــــــان -_- نگاه کردم، کار مهدی بود،پریده بود رو شکمم رو به سمتش گفتم: _پسر مگه تُشَکه؟! _شکمــــــــــه هااااا •_• مامان خنده‌کنان اومد داخل اتاق _خنده داره مامان؟! نااابود شدم |: مامان مهدی رو بغل کرد و گفت: وقتی بچه بخواد بچه بزرگ کنه همینه دیگه _راستی مامان ما ناهار نیستیم؛ فردین مهمونمون کرده -خو پاشو بروو دیگه _چرااا؟! -ساعت دوازده هستاااا یهو پریدم داخل روشویی این خواب اصلا زمان نمیشناسه وضو گرفتم کنار آینه‌ی روشویی یه متن نوشته بودم (دائم‌الوضوبودن مستجاب‌الدعوه‌بودن است) این باعث شده بود همیشه وضو بگیرم (: اومدم بیرون،لباس‌هام رو پوشیدم روسری مشکی زدم و رفتم سمت بچه‌هااا برای زهرا یک پیراهن سفید تنش کردم با کاپشن و شلوارلی آبی و برای مهدی هم همین‌جور گوشیم زنگ خورد؛ این نشون می‌داد فردین جلوی در هست کفش‌های بچه‌ها رو پاشون کردم و راه افتادیم ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ در خونه رو باز کردم؛ ماشین فردین رو دیدم از این شاسی بلندهاست،اسمش رو بلد نیستم خودش پیاده شد _سلام فردین: -سلام رفت سمت بچه‌هاا بغلشون کرد و برد سمت ماشین من هم نشستم عقب ماشین تو راه کلا با بچه‌ها گرم بود من هم بیرون زل زده بودم تو فکر معشوقه‌ی خودم چشمم خورد به اسم خیابونمون "خیابان شهیدمهدیارفرخی"{💔} "مهدیار! خیلی بهت حسودیم میشه" "من هم از زمین بدم میاد،آسمونیم کن"{🕊} جلوی یه رستوران وایساد؛ خیلی باکلااااااس بود؛رفتیم داخل مهدی بغل من بود و زهرا بغل فردین نشستیم پشت میز؛غذا چلو‌کباب سفارش دادیم حین خوردن هم حرفی زده نشد بعد از خوردن فردین بچه ها رو برد قسمت مهدکودک رستوران تعجب کردم؛ "چرا می‌خواست تنها باشه باهام؟!" فردین: -می‌خوام باهات حرف بزنم! _در خدمتم! -خیلی رُک و روراست حرف می‌زنم؛پس گوش کن -من تو زندگیم یک بار یه رابطه‌ای رو با تو تجربه کردم و اون اونقدررر برام لذت‌بخش بود که هیچ‌وقت رابطه‌ی دیگه‌ای رو جایگزینش نکردم -به خاطر اینکه جلو چشم‌هام با یکی دیگه نباشی رفتم خارج ولی بعد شهادت مهدیار برگشتم -ببین من عوض شدم، دیگه اون عوضی سابق نیستم /: -من بچه‌هات رو دوست دارم؛ باور کن پدر خوبی می‌تونم باشم براشون -بیا کار ناتموم چند سال پیش رو کامل کنیم!! "نمی‌دونستم چی بگم "شاید اگر قبلا کسی این حرف رو میزد حالم دگرگون میشد "ولی من اونقدر عاشقانه مهدیار رو دوست داشتم که برام عادی بود برای اینکه بحث کش‌دار نشه گفتم: _فکر می‌کنم خبر میدم یعنی حرف من امیدوارانه بود که خوشحالی رو میشد تو چشم‌هاش دید..؟! فردین: -گفتی امشب میری هیئت؟! -پس بچه‌ها پیش من باشن؟! _باشه مشکلی نداره _فقط من رو می‌رسونی خونه‌ی دوستم؟! -باشه چشممم بلند شدیم و رفتیم بچه‌ها رو برداشتیم بعد سوار ماشین شدیم آدرس خونه‌ی فاطمه رو دادم بهش توی راه به حرف‌های فردین فکر کردم مهدیار بهم گفته بود؛ "نبایدمجرد بمونم بعد شهادتش...!" "نمی‌دونم از یک طرف منطق میگه باید ازدواج کنم ولی احساسم پیش کسی هست که خیلی وقته بهش میگن "شهید" "ولی خب،فردین پسر خوبیه "ان‌شاءالله فکر می‌کنم به این اتفاق من رو رسوند خونه‌ی‌ دوستم‌؛ رو به سمتم‌ گفت: فردین:‌ -ما میریم شهر بازی _خوش بگذره، فقط حواست به بچه‌ها باشه فردینااا -چشمم _خداحافظ ماشین حرکت کرد ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
ببخشید که دیروز پارت نداشتیم ـ ـ ـ
⭕️ مراسم غبارروبی مسجدالاقصی و آماده سازی برای ماه مبارک رمضان🧹🪣
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. خوشبختی یعنی که یه شهید تو زندگیت باشه مسیر تو ادامه راهشه قوت قلبِ تو نگاهاشه..:) . eitaa.com/Oshagh_shohadam
!' . دڪتر چھل‌وپنج روز بھش استراحت دادھ بود اوردیمش خونـھ 🏡.. عصر نشده گفت:بابا ! مَن حوصلـھ‌ام سر رفتـھ. گفتم: چیڪار ڪنم بابا⁉️ گفت:منو ببر سپـٰاه بچـھ‌ها رو ببینم(:🌱 بردمش،تا دھ شب خبرۍ ازش نشد.ساعت ده تلفن ڪرد گفت:من اهـوازم،بـےزحمت داروهامو بدین یڪۍ برام بیاره!😅🖐🏿 🌹' eitaa.com/Oshagh_shohadam