eitaa logo
پرسپولیس لاو|PERESLOVE🚩 هواداران پرسپولیس ❤️🚩 داستان هـاے کوتـاه فوتبال برتر
5.1هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
10 فایل
𝖲𝘁ᗩ𝗿𝖳: 1402 .2 .21"🫂❤ ت‍‌و پ‍‌ادش‍‌اه س‍‌رزم‍‌ی‍‌ن ق‍‌ل‍‌ب ک‍‌وچ‍‌ک م‍‌ن‍‌ی؛) 𝖯𝗿Տ𝗉𝗼ᒪ𝘀ᗩ𝗺♥️🧶...! م‍‌ی‍‌ری ب‍‌ر‍و ای‍‌ن‍‌ج‍‌ا ج‍‌ای ه‍‌وادار ف‍‌ی‍‌ک ن‍‌ی‍‌س‍‌ت👋🏻. جهت رزرو تبلیغ 👇 https://eitaa.com/joinchat/179306566C317ae49091 .
مشاهده در ایتا
دانلود
💚داستان دنیا مانند آب دریاست امام كاظم عليه السلام : يا هشامُ! مَثَلُ الدُّنيا مَثَلُ ماءِ البَحرِ كُلَّما شَرِبَ مِنهُ العَطشانُ ازدادَ عَطَشاًحتّى يَقتُلَهُ؛ 💙💙💙💙💙💙 امام كاظم عليه السلام : اى هشام! داستان دنيا به آب دريا مانَد كه تشنه هر چه از آن بنوشد ، تشنگى اش فزونى يابد تا او را بكُشد. آیت @Dastanhaykotah
آیت الله جوادی آملی : خداوند متعال با روزه روز مبعث معامله روزه واجب مانند روزه ماه مبارک رمضان می کند. 🌹روزه مبعث یکی از چهار روز سفارش شده برای روزه گرفتن در طول سال @Dastanhaykotah
🦅 عمر عقاب 70 سال است ولی به 40 که رسید چنگال هایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد.. نوک تیزش کند و بلند و خمیده میشود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه میچسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است. آنگاه عقاب است و دوراهی: --> بمـیرد یـــــا دوباره متولد شود<-- ولی چگونه؟؟ عقاب به قله ای بلند میرود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شود و منتظر میماند تا نوکی جدید بروید. با نوک جدید تک تک چنگال هایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید. و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند. این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد میشود که میتواند 30 سال دیگر زندگی کند. برای زیستن باید تغییر کرد. درد کشید... از آنچه دوست داشت گذشت. عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد. یـــــا بايد مُرد... «انتخاب با خودِ توست...!» @Dastanhaykotah
✅پنج اثر یادگیری قرآن ✍قال رسول الله صلی‌الله‌علیه‌وآله: إِنْ أَرَدْتُمْ عَيْشَ السُّعَدَاءِ وَ مَوْتَ الشُّهَدَاءِ وَ النَّجَاةَ يَوْمَ الْحَسْرَةِ وَ الظِّلَّ يَوْمَ الْحَرُورِ وَ الْهُدَى يَوْمَ الضَّلَالَةِ فَادْرُسُوا الْقُرْآنَ فَإِنَّهُ كَلَامُ الرَّحْمَنِ وَ حِرْزٌ مِنَ الشَّيْطَانِ وَ رُجْحَانٌ فِي الْمِيزَانِ. 🔻پيامبراكرم‌صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمود: اگر خواستار زندگى سـعادتمندان مـرگ شهيدان نجات روز محـشر سـايه در روز قـيامت هـدايت در روز گـمراهى هستيد پس قـرآن بياموزيد، زيرا آن گفـته خـداى مهربان و ايمنى از شيـطان و موجب برترى و وزنه خوبـيهاى شـما است. 📚جامع الاخبار ص ۴۱ .@Dastanhaykotah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجزه حدیث کساء!! روایتی عجیب ازبانویی که اعتقادی به اهل بیت نداشت..😭😭😭 السلام علیک یا اهل بیت النبوه...❣️ نشردهید👆👆👆 پیشنهاددانلود اللهم عجل لولیک الفرج🤲 ❣️ ❣️ 🌟 . @Dastanhaykotah
❇️ آیت الله بهجت رحمت الله علیه: «داخل در است کسی که را بخواند. » 🔸بله! این دو ماه (رجب و شعبان) امتیازشان از سایر ماه‌ها غیر از ماه رمضان، این است که ادعیه خیلی عالیةالمضامینی در این دو ماه، ماثور (روایت شده از اهل بیت علیهم السلام) داریم. 🍀 [دعاهایی که]خیلی عالیةالمضامین [هستند]. در این دعاهایی که در ماه شعبان ماثور است، همین صلواتی که در زوال(هنگام ظهر) هست ( ) -که ظاهرا اختصاصی به زوال هم ندارد، همه جا می‌شود [آن را خواند]- خیلی مطالب مهمی هست، و تقریبا داخل در حریم ولایت است کسی که این صلوات را [بخواند] این‌ها خیلی مهم‌اند! 🔸در نیمه شعبان هم همین صلوات در اقبال [الاعمال] نقل شده است با تفریق (تفاوت)، بالاخره در وسط نمازها. 🔸آن دعایی هم که سید [بن طاووس] از ابن خالویه، از ائمه نقل کرده (مناجات شعبانیه) که مناجاتشان در ماه شعبان [بوده است]، خیلی این‌ها [مضامین عالیه‌ای دارند]. 🔸این هم فخر شیعه است که ادعیۀ عالیةالمضامینی در دست اینها هست که در دست فلک الافلاک نیست. شوخی است این مطالب؟ مگر کسی نفهمد! 🔸این هم یکی از کرامات اهل بیت نبوت است که «کلامهم دون کلام الخالق و فوق کلام المخلوق؛ سخنانشان پایین‌تر از سخنان خالق و بالاتر از سخنان مخلوق» است. 🔴 وای بر کسانی که این‌ها را بخوانند و هیچ نفهمند که این‌ها تلخ است، شور است، بی مزه است، شیرین است، چه هست؟ با شیرینی های دیگر فرقش چیست؟ هیچ اهمیتی [به این مضامین] ندهند. 📚 درس خارج اصول، جلسه ۱۷، سال ۱۳۷۰ -------------------------------- @Dastanhaykotah
🔴راه رسیدن به حاجت های مهم و بزرگ! 🌹توصیه‌ی حضرت آیت‌الله بهجت ره: باید بدانند کسانی که حاجت مهمی دارند در یکی از همین نمازها، از این عبادت‌هایی که برای حاجت ذکر شده.. گر بخواهند برسند به حاجت خودشان بدون شک،پس بعد از طلب حاجت و دعاها و نمازها بروند به سجده. در سجود سعی کنند اندازه بال مگسی تر بشود چشم (یعنی به مقدار اندک هم شده اشک بریزند) (این آمدن اشک)علامت این است که مطلب تمام شد (بدین معنا که این دعا و مناجات مورد قبول قرار گرفته است). بله، چیزی که هست عینک ما درست و صاف نیست(کنایه از گناه و تاریکی قلب)، ما نمی‌فهمیم... ما از خدا فرض کنید خانه می‌خواهیم، خدا مصلحت نمی‌داند برای ما خانه‌ای را که ما می‌خواهیم، چکار می‌کند؟! 📒 باطل می‌کند دعای این را؟! نخیر! بالاتر از خانه به آن می‌دهد! [مثلا] به ملک می‌فرماید چندسال بر عمر این بیفزا ! [اما] این بیچاره فکر می‌کند این همه زحمت کشیده آخر اثری (نتیجه‌ای) از خانه و از دعای خودش ندید!! و دعایش مستجاب نشد؛ نمی‌فهمد بالاتر از استجابت این دعا را به او داده‌اند. . حین اجابت، حسن‌ظن به خدا باید داشته باشید عینکت باید واسع باشد، صاف باشد، کدورت نداشته باشد. 📕مؤسسه نشر آثار حضرت آیت‌الله بهجت(ره) آیت @Dastanhaykotah
🌸حضرت آیت الله بهجت قدس سره: روح عبادات، ولایت‌ الله است و ولایت ولى ‌الله هم ولایت‌ الله است. ما با ائمۀ اثناعشر و انبیا و اوصیا کار نداریم، الّا اینکه خدا با این‌ها کار دارد. دوستى خدا با دوستى این‌هاست و امر خدا وقتی امتثال(اطاعت) مى‌شود که امر این‌ها امتثال بشود؛ چون خدا اطاعت این‌ها را واجب کرده است. 📚 رحمت واسعه، ص٣۴ (مجموعه فرمایشات حضرت آیت‌اللّٰه بهجت قدس سره پیرامون حضرت سیدالشهداء علیه‌السلام و اصحاب و یاران آن حضرت) آیت @Dastanhaykotah
📔 📘✍با خواندن این داستان همزمان ترس،خنده و هیجان را تجربه خواهید کرد 🔹مردی شب هنگام، موقعِ برگشتن از دهِ پدری تو شمال، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! 🔸خودش این‌طوری تعریف می‌کنه که: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. 🔹وسط جنگل، داشت شب میشد، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه سر در نمیارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. 🔸با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. اینقدر خیس و خسته شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست! 🔹خیلی ترسیدم. یهو به خودم اومدم دیدم ماشین همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره... 🔸تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. یه دفعه یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده! نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. 🔹از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. 🔸رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو. 🔹یکیشون داد زد: عه عه ممد نیگا کن! این همون اوسگولیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده @Dastanhaykotah
📕این داستان فوق العاده زیباس حتما بخونیدش🙏 🔹ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. 🔹پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. 🔹دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا. 🔹برای یک لحظه خشکم زد! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند. قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. 🔹خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردامون هم درست کردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نشده؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. 🔹پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. 🔹پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد! همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که: نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی. بیایم برای عزیزان پر کشیده از دنیا با دعا و اعمال صالح برای آنها صدقه باشیم و قدر عزیزان در حال حیات زندگیمون رو بیشتر بدونیم...❤️ @Dastanhaykotah
👆شهیدی ڪه ڪر ولال بود وهمه به او میخندیدند..! 👈اما امام زمان(عج)به او مژده شهادت داد ومحل دفنش را هم به وی نشان داد ...❣ 🌹شادی روح همه شهدا و شهیـد عبدالمطلب_اکبری @Dastanhaykotah
✅حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: گویا کفار ما را از انبیا و ائمه علیهم‌السلام و علما ترسانده‌اند که مبادا آنها دنیای ما را از بین ببرند، غافل از اینکه آنها استاد کار و خبیر و دانا هستند و این کفارند که مانع دنیا و آخرت ما شده‌اند. @Dastanhaykotah
👌 به آن‌ها سلام کنید و تشکر نمایید 🌷 آیت الله بهجت(ره) : ✍ شب که انسان می‌خوابد ، ملائکه موکل بر انسان ، او را برای نماز بیدار می‌کنند و بعد چون انسان اعتنا نکند‌ و بخوابد باز او را بیدار می‌کنند. اگر دوباره بخوابد، باز او را بیدار می‌کنند. این بیداری‌ها تصادفی و از روی اتفاق نیست! بلکه بیداری‌های ملکوتی است که به وسیله فرشتگان انجام می‌گیرد. 🔹 اگر انسان استفاده کرد و برخاست آن‌ها تقویت و تایید می‌کنند و روحانیت می‌دهند. وگرنه متأثر می‌شوند و کسل بر می‌گردند.اگر از خواب برخاستید آن ملائکه را که نمی‌بینید ، اقلاً به آن‌ها سلام کنید و تشکر نمایید. 💎در خلوت عارفان --------------------------------- @Dastanhaykotah
✨برگرفته از کتاب شریف سیدبن‌طاووس، مورد توصیه حضرت آیت الله بهجت (ره) ▫️ از رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله نقل شده «که این ماه (شعبان) ماهی است که عمل نیک انسان در آن، هفتاد برابر می‌گردد و بدی‌های انسان در آن می‌ریزد و گناهان آمرزیده گردد و اعمال نیک، مورد پذیرش قرار می‌گیرد». ▫️ بنا بر روایات، هریک از شب‌های ماه شعبان، نماز مخصوصی دارد. 📚 اقبال‌الاعمال، ج۲، اعمال ماه شعبان --------------------------------- آیت @Dastanhaykotah
🌹حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: 🔸این نکته از معلومات و واضح و آشکار و از مسلّمیات شرع است که چنانچه مسلمانی دید که مسلمانی گرفتار است و با اندک همت، گرفتاری او رفع می‌شود، در این صورت اگر همت نکند، معاقَب(عقاب شده) خواهد بود. 📚در محضر بهجت، ج۳، ص۲۸ ---------------------------------- @Dastanhaykotah
آیت الله بهجت(ره) : 🍃🌸 نمیتوانیم اعمال خودمان را از خدا مخفی بکنیم ؛ او قادر است ؛ ناظر است ؛ حال چه کنیم ؟! بین خودمان و خدایمان دست از طلب توبه برنداریم 📚 به سوی محبوب،ص۱۱۱ -------------------------------- آیت @Dastanhaykotah
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان. بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت ... 🔸اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود. 🔸راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست. 🔸بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد. جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت. بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست خداوند متعال همیشه حاضر و ناظر کارامون است حواسمون باشه @Dastanhaykotah
بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش ‎وقتی رسیدم خونه تا درو باز کرد خواستم عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!‎دیر رسیدم اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه . ‎سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا . ‎مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه"‎به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم . ‎گفت چشمات خستس ، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟!‎گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم . ‎بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرمو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم . ‎چند دقیقه گذشت....‎ولی ساکت بود. ‎دوزاریم افتاد که خیلی شبا تا خواسته حرف بزنه من سرم رفته تو گوشی و لا به لای حرفاش وقتی یه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....‎فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم...بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم...بدون خیلی کارایی که دنیای امروز....دنیای شلوغ امروز از یادمون برده...‎واسه یه آدمایی که اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن .‎اصلا اگه شرایط الانمون یه ذره عوض بشه حاضرن تحملمون کنن یا نه...!؟‎کلی وقت میذاریم و کلی حرف میزنیم که خودمونو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری که هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت وایسادن و ترو خشکت کردن تا به اینجا برسی....حوصله نداریم! ‎بذار یه چیزی بهت بگم رفیق ‎به اندازه ی تمام لحظاتی که کنارشون نشستی و حرف نمیزنی و بغلشون نمیکنی داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که نداریشون @Dastanhaykotah
📚بهشت فروشی (ماجرای خریدن خانه زبیده و هارون الرشید از بهلول) زبیده زن هارون الرشید در راه عبور خویش، بهلول را دید که داشت با بچه‌های روی زمین خط می‌کشیدند . به بهلول گفت چه می‌کنی . بهلول گفت دارم خانه درست می‌کنم. زبیده گفت .. زبیده زن هارون الرشید در راه عبور خویش، بهلول را دید که داشت با بچه‌های روی زمین خط می‌کشیدند . به بهلول گفت چه می‌کنی . بهلول گفت دارم خانه درست می‌کنم. زبیده گفت خیلی زیباست آن را می‌فروشی؟ بهلول گفت هزار دینار می‌فروشم. زبیده گفت خریدام. بهلول هم آن پول ها را گرفت و بین فقراء تقسیم کرد. شب آن روز هارون الرشید خوابی دید که وارد بهشتی شده که در آن قصر مجللی است و او را به داخل آن راه نمی‌دهند و می‌گفتند مال زبیده است. فردا به زبیده گفت چنین خوابی دیدم. زبیده ماجرای خانه خریدن از بهلول را به هارون گفت. هارون هم رفت تا بهلول را ببیند اورا دید که با بچه‌ها روی زمین خط می‌کشد. گفت ای بهلول چه می‌کنی؟ گفت مگر نمی‌بینی دارم خانه می‌سازم. هارون گفت خانه ای را که تو درست می‌کنی به شکوه و جلال خانه پادشاهان نیست ولی آن را می‌خرم. بهلول گفت قیمتش خیلی گران است. هارون گفت هرچه را بخواهم می‌توانم بدست آورم. بهلول گفت هزاران کسیه پر زر و باغها و بوستانهای وسیع و اموال فراوان و ... هارون گفت پس چرا به زبیده هزار دینار فروختی. بهلول گفت: زبیده ندیده آن را هزار دینار خرید ولی تو دیده‌ای و @Dastanhaykotah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️علی صدای خدا ...! 🎙 قُلتُ یا رَبِ أَتُخاطِبُنی أَم علیُ ؟ إِطَلِعتُ علی سَرائرِ قَلبِک ، فَلَم أجِدُ فیه أَحَدٌ أحَبُ إلَیک مِن عَلیِ بنِ اَبی طالِب فَخاطَبتُکَ بِلِسانِه کَی ما تَطمَئنَ قَلبَک . گفتم خدای من تو با من حرف می زنی یا علی؟ جواب آمد : حبیب من به محرم خانه قلبت نگاه کردم، دیدم در اون قلب نازنین محبوبتر از علی وجود ندارد ، با زبان او با تو حرف زدم، برای اینکه قلبت آرام بگیرد . 📙ینابیع الموده ، ج 1 ، ص 246 . @Dastanhaykotah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ امام صادق (ع): هر كس شبى بیمار شود و آن را نیكو بپذیرد و خدا را شکر و سپاس گوید، كفّاره شصت سال «عمر سراسر لغزش» او خواهد بود. راوى مى‏گوید: گفتم: معناى نیكو پذیرفتن آن چیست؟ فرمود: بر رنج و ناراحتى آن صبر كند. 📗ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، ص 193 @Dastanhaykotah