eitaa logo
روابط عمومی پلیس
5.8هزار دنبال‌کننده
50هزار عکس
14.6هزار ویدیو
201 فایل
لینک کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
مراسم بدرقه اولین کاروان دوره تربیت و تعالی خانواده کارکنان در عتبات عالیات سال ۱۴۰۲. 🌹روابط عمومی پلیس🌹 🆔@PR_Police
تشییع شهید عرصه امنیت سرهنگ دوم "محمدرضا اسدالهی " زمان: ۲۲ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ پس از برگزاری نماز عبادی سیاسی جمعه مکان: استان هرمزگان_ شهرستان بندرلنگه از عموم مردم شهید پرور استان هرمزگان، مسئولین، فرهنگیان، ادارات و سازمانها، اصحاب محترم رسانه و نیروهای مسلح استان جهت حضور در مراسم تشییع این شهید گرانقدر دعوت بعمل می آید. 🌷▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩🌷 🌹روابط عمومی پلیس🌹 🆔@PR_Police
شهادت بدین معنا است که یک انسان برترین و محبوبترین سرمایه‌ی دنیوی خویش را نثار آرمانی سازد که معتقد است زنده ماندن و بارور شدن آن، به سود بشریت است. ۱۳۸۱/۰۹/۱۵ انقلاب اسلامی ع س مرکز آموزش شهیدادیبی فراجا 🌹روابط عمومی پلیس🌹 🆔@PR_Police
🔹کشف ۸۱۸ کیلوگرم موادمخدر در خوزستان 🔻فرمانده انتظامی خوزستان: 🔹در راستای تداوم اجرای طرح‌های برخورد با عناصر اصلی تهیه، توزیع و ترانزیت موادمخدر، پلیس مبارزه با موادمخدر استان و رده همنام در شهرستان بهبهان طی هفته گذشته با تسلط اطلاعاتی از انتقال سه محموله موادمخدر سنتی و صنعتی به خوزستان و دپوی یک محموله دیگر در استان مطلع شدند. 🔹ماموران پلیس مبارزه با موادمخدر استان و انتظامی شهرستان بهبهان با اشراف، کنترل و رصد مستمر اطلاعاتی بر تحرکات قاچاقچیان مواد مخدر در دو عملیات مقتدرانه و منسجم دو دستگاه خودروی کامیون و پژو پارس که قصد ورود به استان داشتند را توقیف و در بازرسی از آن‌ها مقدار ۷۶۷ کیلو گرم مواد مخدر از نوع تریاک که به طرز ماهرانه‌ای در آن‌ها جاسازی شده بود، کشف و چهار سوداگر مرگ را دستگیر کردند. 🌹روابط عمومی پلیس🌹 🆔@PR_Police
🌸مقام معظم رهبری (مدظله العالی) 🌸مهمترین عامل پیشرفت کشور علم و فناوری است.
28.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو پای عشق از جونت گذشتی همینه فرق بین عشق و عادت
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم...
🌸کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می‌دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با  به خانه می‌رسیم.🌸
💔و چقدر دلمـ برایت تنگ است بابایی فرزند شهید گرانقدر "محمدرضا اسدالهی " 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضور مکشفه‌ها در هتل المپیک/سکوت حراست و مدیران هتل همچنان ادامه دارد... 🔹 حضور مکشفه‌ها در محیط عمومی هتل همچنان دارد!! 🔹وقتش رسیده بازرسی کل کشور به مسأله هتل‌ها و مال سازهای تجاری ورود کند. 🔹آقایون اگر قبول دارید حجاب قانون هست برابر قانون با این مجموعه ها که قانون شکنی می کنند برخورد و انها را پلمپ و مدیرانشان را نقره داغ کنید تا عبرتی باشه برای دیگران.
💢 انتشار برای اولین بار 🔹 ️صحبت ها و درخواست های متهمین حادثه خانه اصفهان بعد از آخرین دادگاه: 🔹 ️به ما گفتند امشب رژیم عوض میشه، سریع رفتم اسلحه خریدیم. 🔹 ️جرممان را قبول داریم. 🔹 ️کسانی که در خارج نشسته اند و می گویند بریزید بیرون، ما را بدبخت کردند و حالا خودشان در رفاه هستند. ✍️
💢 ️توئیت تهدید آمیز حساب کاربری خط سپاه 🔹 ‏اگر ترور فرماندهان مقاومت در ‎فلسطین ادامه داشته باشد، ممکن است خانه نتانیاهو به صورت اتفاقی به یک ‎موشک جدید اصابت کند. 🔹 خانه به موشک اصابت کند؟ شاید، بالاخره ما هم خدایی داریم... ✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬دل گویه ی دختر شهید مهدی هادی به شهـــدا،قبل از شهادت پــــدر 🌷🌷🌷🌷 👌این کلیپ کوتاه چند ماه قبل در پیام رسان شاد بعنوان بخشی از فعالیت های خانم فاطمه هادی فرزند شهید هادی بارگزاری شده بود... 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین دیروز که هر یک از ما مشغول کاری بودیم، سرگرد مهدی هادی نیز در حین انجام وظیفه بود که به قیمت از دست دادن جانش تمام شد. جانش را از دست نداد بلکه جانش را از او گرفتند. عدم برخورد با خودروهای شوتی آنها را جریح تر خواهد کرد.
📸مراسم تشییع پیکر مطهر شهید والامقام سرهنگ محمدرضا اسدالهی از سربازان مدافع امنیت و فرزند غیور خراسان جنوبی امروز ظهر بعد از نماز جمعه در شهرستان بندرلنگه استان هرمزگان تشییع و پیکر این شهید والامقام برای تشییع و خاکسپاری به زادگاهش بیرجند منتقل می شود.
شهید مرتضی آوینی : پندار ما این است که ما مانده ایم و شهداء رفته اند اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
🍃امام على عليه السلام: 🌹لا تَجعَلْ عِرضَكَ غَرَضا لِنِبالِ القَولِ آبروى خود را هدف تيرهاى سخنان[مردم] قرار مده 📙از نامه 69 نهج البلاغه
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم...
28.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو پای عشق از جونت گذشتی همینه فرق بین عشق و عادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ جدید و فوق زیبای شهید غیرت 🌷تقدیم به آنانکه با خونشان معنای غیرت را سرودند. 🎙با صدای 🌾 را مهمان فاتحه ای بکنیم🍃 🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷