eitaa logo
روابط عمومی پلیس
5.8هزار دنبال‌کننده
50هزار عکس
14.6هزار ویدیو
201 فایل
لینک کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 این عکس از حال خوب دریاچه ارومیه و آشتی فلامینگوها با طبیعت ایران زیبا حال دل همه ایران دوستایِ واقعی رو خوب میکنه؛ ولی عجبیه انتشار این عکسا برا بعضیا انگار هزینه داره! 🔹 ‌ چرا بر خشک شدن فریاد وامصیبتا می‌دن ولی برای خوب شدن حال دریاچه ارومیه خفه‌خون گرفتن؟ 🔹 ‌
شهدا امانت الهی را به بهائی گران با خدا معامله کردند رئیس سازمان عقیدتی سیاسی انتظامی کشور در دیدار با خانواده شهید "رجبعلی آقائی" بیان داشت: شهدا امانت الهی را به بهائی گران با خداوند معامله کردند. حجت الاسلام و المسلمین سید"علیرضا ادیانی" همزمان با سفر به استان قزوین با خانواده شهید "رجبعلی آقائی" دیدار کرد. وی در این دیدار اظهار داشت: شهادت مقام والائی است که دستیابی به آن آرزوی بسیاری از افراد است، طوریکه در زمان حضور داعش در عراق و سوریه تعداد زیادی از جوانان خواستار اعزام به صف مدافعان حرم بودند. رئیس سازمان عقیدتی سیاسی انتظامی بیان داشت: علاوه برشهادت، پدر، مادر، خواهر و بردار شهید بودن هم لطفی از کرامات بی پایان الهی است که نصیب هر انسانی نمی شود. حجت الاسلام والمسلمین ادیانی خاطرنشان کرد: جان شیرین اولین نعمتی است که خداوند به انسان اعطا می کند و آخرین نعمتی است که از او طلب می کند، که شهدا این طلب خداوند را به بهائی گران با خداوند معامله کردند و نامشان همیشه در تاریخ به ثبت رسیده است.
گزارش تصویری یادواره ۴۴شهید شهر اقبالیه استان قزوین با حضور پرشور مردم شهید پرور اقبالیه و با سخنرانی حجت‌الاسلام والمسلمین سید علیرضا ادیانی رئیس سازمان عقیدتی سیاسی انتظامی جمهوری اسلامی ایران https://eitaa.com/PR_Police
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این جهان به خدا تا رمق به جان من است همیشه نام حسین بر سر زبان من است چه گویمش که محمد به وصف او فرمود که من از آن حسین و حسین از آن من است (ع) (ع)
شهید متعلق به یک مرز و بوم‌‌نیست/دفاع از وطن عین دفاع از اسلام است _ رئیس سازمان عقیدتی سیاسی انتظامی کشور بر اهمیت جایگاه والای شهدا تاکید کرده و گفت: جهاد در راه امنیت کشور عین دفاع از اسلام است. حجت الاسلام و المسلمین سید" علیرضا ادیانی" در یادواره شهدای شهر اقبالیه و اولین سالگرد شهادت شهید" مهدی محمدی نسب" اظهار داشت: خدا را شاکریم که توفیقی شد در جمع مردم انقلابی و ولایتمدار شهر اقبالیه و یادواره شهدای رشید آن حضور داشته باشیم. وی افزود: مطمئنا خداوند لطف و نظر ویژه‌ای به این شهیدان داشته که آن ها به این مقام والا دست یافته و به این جایگاه و منزلت رسیده اند. نماینده ولی فقیه در انتظامی بیان داشت: دین و محبت اهل بیت موهبتی است که ایرانیان با عقل و منطق آن را پذیرفتند، هدف دین تحقق ارزش های الهی در جامعه بوده و دفاع از وطن اسلامی عین دفاع از اسلام است. وی تصریح کرد: شهید مختص به یک مرز و بوم نیست، اینجا کسی برای خاک نمی جنگد، این است که تحمل فقدان شهید و درد ناراحتی آن را برای خانواده آسان‌می سازد. حجت الاسلام و المسلمین "ادیانی" با اشاره به اهمیت و جایگاه شامخ خانواده شهدا تاکید کرد: مطمئنا این فرزندان در دامان شیرزنان رشد بافت به دنیا آمده و تربیت شدند، و این روحیه ایثارگری آن ها اجازه نخواهد داد که فکر سازش با آمریکا به ذهن آن ها خطور کند، حتی اگر به قیمت از دست دادن جان آن ها تمام شود.
✍️ 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد :«ما اهل هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. 💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» 💠 تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم گریه می‌کند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. 💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد :«حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟» 💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود !» و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» 💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. 💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. 💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پای‌مان زانو زد. 💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. 💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هرلحظه ممکن بود دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی‌اش آتش گرفت...