🔅#پندانه
✍️ فقط از یک روز تا چندهزار روز فرصت داریم خوب باشیم
🔹جوونی اومد پیشم. حالش خیلی عجیب بود. فهمیدم با بقیه فرق میکنه!
🔸گفت:
حاجآقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.
🔹گفتم:
اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.
🔸گفت:
من رفتنیام!
🔹گفتم:
یعنی چی؟
🔸گفت:
دارم میمیرم!
🔹گفتم:
دکتر دیگهای، خارج از کشور؟
🔸گفت:
نه، همه اتفاقنظر دارن. گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد!
🔹گفتم:
خدا کریمه، انشاءالله که بهت سلامتی میده.
🔸با تعجب نگاه کرد و گفت:
اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
🔹فهمیدم آدم فهمیدهایه و نمیشه گولش زد.
🔸گفتم:
راست میگی، حالا سوالت چیه؟
🔹گفت:
من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم. از خونه بیرون نمیومدم. کارم شده بود تو اتاقموندن و غصهخوردن.
🔸تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم!؟ خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم.
🔹اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت. خیلی مهربون شدم. دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد!
🔸با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن! آخه من رفتنیام و اونا انگار نه!
🔹سرتونو درد نیارم. من کار میکردم، اما حرص نداشتم. بین مردم بودم، اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم.
🔸ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم. گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حسابکتاب کنم، کمک میکردم. مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.
🔹خلاصه اینکه این ماجرا منو آدم خوب و مهربونی کرد.
🔸حالا سوالم اینه که من بهخاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوبشدن رو قبول میکنه؟
🔹گفتم:
بله، اونجور که من یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوبشدنشون واسه خدا عزیزه.
🔸آرامآرام خداحافظی کرد و تشکر.
🔹داشت میرفت که گفتم:
راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
🔸گفت:
معلوم نیست. بین یک روز تا چندهزار روز!
🔹یه چرتکه انداختم، دیدم منم تقریباً همینقدرا وقت دارم!
🔸با تعجب گفتم:
مگه بیماریات چیه؟
🔹گفت:
بیمار نیستم!
🔸هم کفرم داشت درمیومد و هم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.
🔹گفتم:
پس چی؟
🔸گفت:
فهمیدم مردنیام. رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟ گفتن: نه! گفتم: خارج چی؟ و باز گفتن: نه!
🔹خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم. کیاش فرقی داره مگه؟
@Patoghedoostanha
🔅#پندانه
✍️ گاهی درمان در دارو نیست
🔹پادشاهی بهعلت پُرخوری و پرخوابی دچار درد شکم شد.
🔸هر حکیمی برای معالجه آوردند، سودی بر بیماری او نبخشید و سفتی شکم روان نساخت.
🔹طبیبی ادعا کرد گیاهی در بالای کوهی است که اگر پادشاه آن را بخورد شکم او درمان شود، ولی خاصیت درمانی آن گیاه این است که باید بعد از چیدهشدن سریع خورده شود.
🔸این شرط سبب آن شد که پادشاه نتواند کسی را بفرستد تا آن گیاه را برای او از کوه بیاورد.
🔹تصمیم گرفت در تخت روان او را بالای کوه برند. ولی کسی حاضر به تضمین این امر برای پادشاه بهعلت صخرهایبودن کوهستان نشد.
🔸و پادشاه را یک راه ماند که خود به پای خود به بالای کوه رود.
🔹پادشاه سنگینوزن یک روز بهسختی کوهپیمایی کرد و روز دیگری راه باقی مانده بود برسد که درد شکم شاه خوب شد و بر بیماری او فرجی حاصل شد. پس بههمراه قراول به دربار برگشت.
🔸او که گمان میکرد طبیب در بالای کوه، کنار آن گیاه منتظر پادشاه است بهناگاه طبیب را در شهر یافت و پرسید:
چرا بالای کوه نرفته بود؟
🔹طبیب گفت:
قبله عالم! چنین گیاهی در بالای کوه وجود نداشت؛ درمان درد تو در خوردن دارو نبود. بلکه فقط در حرکت و راهرفتن بود و من چنین کردم که تو تکانی به خود دهی و راهی بروی تا درمان شوی.
🔸ساعتها اندیشه کردم تا چگونه تو را به درمان مورد نیازت نزدیک کنم و راهی جز این نیافتم.
🔹پادشاه بر ذکاوت طبیب احسنت گفت و او را به دربار خویش در طبابت جای بخشید.
@Patoghedoostanha
💕
💕 زندگی همانند آینه است
اگر اخم کنید
او هم به شما اخم خواهد کرد
اگر به او لبخند بزنید
آنجاست که به شما
خوش آمد میگوید...💕
#پندانه
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
@Patoghedoostanha
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
🍁 #پندانه
✍امام على عليه السلام:
هركه تو را به عيبت بينا گردانَد و در نبودنت
حافظ [آبرو و راز ] تو باشد، او همان دوست
[حقيقى ]است، پس او را نگه دار.
@Patoghedoostanha
🔅#پندانه
✍️ خطر شاعر و نویسنده خائن از قاتل بیشتر است
🔹روزی حکیمی درس به شاگردان میگفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد.
🔸شاگردان با خشم به او مینگریستند و در دل هزار دشنام به او میدادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است.
🔹آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سوال ساده پرسید و رفت.
🔸فردای آن روز، شاعر دربار، پای به محل درس گذاشت تا سوالی از حکیم بپرسد. شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.
🔹اما دیدند از استاد خبری نیست. هر طرف را نظر کردند، اثری از استاد نبود.
🔸یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال مینمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفت و پرسید:
چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسشهایش را گفتید و امروز شاعر و نویسندهای سرشناس آمده، محل درس را رها کردید؟
🔹حکیم گفت:
یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند، اما یک نویسنده و شاعر خودفروخته کشوری را به آتش میکشد.
🔸شاگرد متحیر به چشمان استاد مینگریست که استاد از او دور شد.
💢 استاد با رفتارش به شاگردان فهماند كه هنرمند و نویسنده خائن، از هر کشندهای زیانبارتر است.
@Patoghedoostanha
#پندانه
#داستان
#حکایت
✍ اعمالت را نسوزان
🔸کارت بانكیام رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه، ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد: "موجودى كافى نمیباشد!"
امكان نداشت، خودم میدونستم كه اقلاً سه برابر مبلغى كه خريد كردم، در كارتم پول دارم.
🔹از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام اومد: "رمز نامعتبر است."
🔸اين بار فروشنده با بیحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد، پول نقد همراهتون هست؟ فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته...
🔹در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله فروشنده در سرم صدا میكرد؛ "پول نقد همراهتون هست؟"
🔸خدايا...
ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم مثلاً عبادتهايى كه كرديم، دستگيرىها و انفاقهايى كه انجام داديم و ...
🔹نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست و ما متعجبانه بگوييم:
مگر میشود؟ اين همه اعمالى كه فكر میكرديم نيک هستند و انجام داديم چه شد؟
🔸و جواب بدهند:
اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت!
كنار «بخل»
كنار «حسد»
كنار «ريا»
كنار «بىاعتمادى به خدا»
كنار «دنيادوستى»
🔹نكند از ما بپرسند:
نقد با خودت چه آوردهاى؟ و ما كيسههایمان تهى باشد و دستانمان خالى... .
🔺خدايا!
از تمام چيزهايى كه باعث از بين رفتن اعمال نيكمان میشود، به تو پناه میبریم.
@Patoghedoostanha
#پندانه
🔴ذهن، زشتترین جای بدن
✍خیلیها فکر میکنند، زشتترین بخش بدنشان بینیشان است!
🔸بعضیها هم با دهانشان مشکل دارند، فکر میکنند دهانشان خیلی زشت است!
🔹بعضیها هم شکم بزرگ، مشکلشان است و زشتشان کرده.
🔸همه اینها شاید زشت و زیبا باشد، اما من میگویم زشتترین بخش بدن آدمها «ذهنشان» است.
🔹ذهن آدمها مثل یک حفره عمیق، پر میشود از خیلی چیزهای زشت؛ از شک، از بدبینی، از برداشتهای اشتباه، از نگاه پر غرور به دیگران، از توقع زیاد، از خودبینی زیاد و... .
🔸ذهن آدمها گاهی تبدیل میشود به عضو زشت بدن و آنقدر بدن را زشت میکند که صدتا جراحی زیبایی هم کاری از پیش نمیبرد.
@Patoghedoostanha
🔆#پندانه
✍ اصل قورباغهای
🔹اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که 20 کیلو چاق شدهاید، نگران نمیشوید؟
🔸البته که میشوید! سراسیمه به بیمارستان تلفن میزنید و میگویید:
الو، اورژانس؟ کمک، کمک، من چاق شدهام!
🔹اما اگر همین اتفاق بهتدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه، یک کیلو ماه آینده و… آیا باز هم همین عکسالعمل را نشان میدهید؟ نه! با بیخیالی از کنارش میگذرید.
🔸برای کسانی که ورشکسته میشوند، اضافهوزن میآورند، طلاق میگیرند یا آخر ترم مشروط میشوند، این حوادث یکباره اتفاق نمیافتد.
🔹یک ذره امروز، یک ذره فردا و سرانجام یک روز هم انفجار و سپس میپرسیم:
چرا این اتفاق افتاد؟
🔸زندگی ماهیت انبارشوندگی دارد. هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده میشود، مثل قطرههای آب که صخرههای سنگی را میفرساید.
🔹اصل قورباغهای به ما هشدار میدهد که مراقب شرایطی که به آن عادت میکنید، باشید!
🔸ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم:
به کجا دارم میروم؟ آیا من سالمتر، فهیمتر، با فرهنگتر و عاقلتر از سال گذشتهام هستم؟
🔹و اگر پاسخ منفی است بیدرنگ باید در کارهای خود تجدیدنظر کنیم.
@Patoghedoostanha
🔅#پندانه
✍️ در هر صورتی به تعهدات خود عمل کنید
🔹یک روز خانواده لاکپشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاکپشتها بهصورت طبیعی در همهٔ موارد آهسته عمل میکنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشان آماده شوند!
🔸در نهایت خانوادهٔ لاکپشت، خانه را برای پیداکردن یک جای مناسب برای پیکنیک ترک کردند.
🔹در سال دوم سفرشان بالاخره جای مناسب را پیدا کردند. حدود ۶ ماه محوطه را تمیز کردند، سبد پیکنیک را باز کردند، و مقدمات را آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردهاند!
🔸پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود و همهٔ آنها با این مورد موافق بودند.
🔹بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاکپشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
🔸لاکپشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالاوپایین پرید؛ اما به هر حال در خانواده او سریعترین لاکپشت بود.
🔹او قبول کرد که به یک شرط برود؛ اینکه هیچکس تا وقتی او برنگشته چیزی نخورد.
🔸خانواده قبول کردند و لاکپشت کوچولو بهراه افتاد. سه سال گذشت و لاکپشت کوچولو برنگشت. پنج سال، شش سال... گذشت.
🔹در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاکپشت دیگر نمیتوانست به گرسنگی ادامه دهد. او اعلام کرد که قصد دارد غذا بخورد و شروع به بازکردن یک ساندویچ کرد.
🔸در این هنگام لاکپشت کوچولو ناگهان فریادکنان از پشت یک درخت بیرون پرید و گفت:
دیدید، میدانستم که منتظر نمیمانید. منم دیگر نمیروم نمک بیاورم!
💢زندگی بعضی از ما نیز صرف انتظارکشیدن برای این میشود که دیگران به تعهداتی که دارند، عمل کنند.
🔺آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدهند، هستیم که خودمان هیچ کاری انجام نمیدهیم.
@Patoghedoostanha
🔅#پندانه
✍️ مشکلات درونت به دست خودت حل میشه
🔹طرف توی خونهاش بود و میخواست بره بیرون.
🔸کلید ماشینش رو از روی میز برمیداره. همین که میخواد بیاد بیرون، برق قطع میشه و پاش گیر میکنه به میز و کلیدهاش میفته روی زمین.
🔹فضا کاملا تاریک بود. هر چی روی زمین رو میگرده، پیداش نمیکنه.
🔸یه لحظه نگاه میکنه میبینه هوای بیرون روشنتر از داخل خونهست.
🔹به خودش میگه:
چقدر تو احمقی! هوای بیرون روشنه و تو توی تاریکی دنبال کلید میگردی!؟
🔸میره بیرون از خونه و تو کوچه دنبال کلیداش میگرده.
🔹توی این لحظه همسایهاش هم میاد بیرون و میبینه اون داره دنبال چیزی میگرده.
🔸بهش میگه:
چی شده؟ کمک میخواید؟
🔹میگه:
آره کلیدهای ماشینم رو گم کردم و دارم دنبالشون میگردم!
🔸میگه:
صبر کن منم کمکت کنم.
🔹بعد از چند دقیقه ازش میپرسه:
حالا کجا دقیقا انداختی کلیدها رو؟!
🔸میگه:
داخل خونه!
🔹همسایه با تعجب میگه:
توی خونه گم کردی، داری بیرون دنبالش میگردی؟
🔸میگه:
خب ابلهانهست که توی تاریکی دنبال کلید بگردی!
💢 حالا هم خیلی از ماها مشکلاتی داریم در درونمون که به دست خودمون حل میشه ولی داریم در بیرون از خودمون دنبال جوابش میگردیم. تازه بعضیها هم میخوان کمکمون کنن.
@Patoghedoostanha
#پندانه
✍ شاکربودن انسان را مسرور میکند
🔹نویسندهای مشهور، در اتاقش تکوتنها نشسته بود. با دلی مالامال از اندوه، قلم در دست گرفت و چنین نوشت:
🔸«سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را درآوردند. مدتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.
🔹در همین سال ۶٠ساله شدم و شغل مورد علاقهام از دستم رفت. ۳۰ سال از عمرم را در این مؤسسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.
🔸در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت.
🔹در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکیاش محروم شد. مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود.
🔸ازدسترفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد.»
🔹و در پایان نوشت:
«خدایا، چه سال بدی بود پارسال!»
🔸در این هنگام همسر نویسنده، بدون آنکه او متوجه شود، وارد اتاق شد و همسرش را غرق افکار و چهرهاش را اندوهزده یافت.
🔹از پشتسر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود، خواند. بیآنکه واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اتاق را ترک کرد.
🔸اندکی گذشت و دوباره وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.
🔹نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:
🔸«سال گذشته از شر کیسۀ صفرا که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.
🔹سال گذشته در سلامت کامل به سن ۶۰ رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا میتوانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزونتر صرف نوشتن کنم.
🔸در همین سال بود که پدرم، در ۹۵سالگی، بدون آنکه زمینگیر شود یا متکی به کسی گردد، بیآنکه در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.
🔹در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.
🔸اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بیآنکه معلول شود، زنده ماند.»
🔹و در پایان نوشته بود:
«سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!»
🔸نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرمکننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته، بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیر شد.
🔹در زندگی روزمره باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار میکند بلکه شاکربودن است که ما را مسرور میسازد.
@Patoghedoostanha
#پندانه 🙏💚
✍️ مشکلات درونت به دست خودت حل میشه
🔹طرف توی خونهاش بود و میخواست بره بیرون.
🔸کلید ماشینش رو از روی میز برمیداره. همین که میخواد بیاد بیرون، برق قطع میشه و پاش گیر میکنه به میز و کلیدهاش میفته روی زمین.
🔹فضا کاملا تاریک بود. هر چی روی زمین رو میگرده، پیداش نمیکنه.
🔸یه لحظه نگاه میکنه میبینه هوای بیرون روشنتر از داخل خونهست.
🔹به خودش میگه:
چقدر تو احمقی! هوای بیرون روشنه و تو توی تاریکی دنبال کلید میگردی!؟
🔸میره بیرون از خونه و تو کوچه دنبال کلیداش میگرده.
🔹توی این لحظه همسایهاش هم میاد بیرون و میبینه اون داره دنبال چیزی میگرده.
🔸بهش میگه:
چی شده؟ کمک میخواید؟
🔹میگه:
آره کلیدهای ماشینم رو گم کردم و دارم دنبالشون میگردم!
🔸میگه:
صبر کن منم کمکت کنم.
🔹بعد از چند دقیقه ازش میپرسه:
حالا کجا دقیقا انداختی کلیدها رو؟!
🔸میگه:
داخل خونه!
🔹همسایه با تعجب میگه:
توی خونه گم کردی، داری بیرون دنبالش میگردی؟
🔸میگه:
خب ابلهانهست که توی تاریکی دنبال کلید بگردی!
💢 حالا هم خیلی از ماها مشکلاتی داریم در درونمون که به دست خودمون حل میشه ولی داریم در بیرون از خودمون دنبال جوابش میگردیم. تازه بعضیها هم میخوان کمکمون کنن
@Patoghedoostanha
🔅#پندانه
✍️ نماز اول وقت و کار نیک در اول وقت هم اطاعت امر خداست
🔹روزی پیرمردی به پسرش گفت:
آفتابه و لگن برایم بیاور تا برای نماز وضو بسازم.
🔸پسر در اجرای امر پدر درنگ کرد و چَشم را گفت ولی خواستۀ پدر به تأخیر انداخت. پدر از او شاکی شد که چرا امر پدر به تأخیر افکندی؟
🔹پسر گفت:
پدرم! زمانی که مرا امر کردی هنوز به غروب آفتاب مانده بود. من در اطاعت امر تو درنگی نکردم که به تو ضرر رسد و نماز مغربت از اول وقت أدای آن بگذرد.
🔸پدر سکوت کرد تا جواب پسر بهوقت بهتری بدهد.
🔹روزی پسر نان سنگک داغی خرید و سفره را برای صبحانه با پدر گشود.
🔸پدر نان سنگک در زیر سفره پنهان کرد و نان سنگکی که از روز قبل مانده بود را بر چراغ گرم ساخت و به پسر داد.
🔹پسر وقتی لقمهای خورد، گفت:
پدر، نان امروز را بده. این نان را داغ کردهای و تازه نیست و بیات است.
🔸پدر گفت:
نان گرم و نانی که گرم شده است هردو گرم هستند ولی اولی سردی بر خود ندیده و دومی سردی بر خود دیده و سپس گرم شده است.
🔹امر خدا و امر والدین بر فرزند هم به مَثَل آن مانَد. آن روز تو امر پدر اطاعت کردی و آفتابه و لگن آوردی ولی کلام پدر سرد و بیات نمودی و سپس داغ کردی.
🔸طعم و مزهاش بر من آنگاه بود که کلام من تا شنیدی همان دم، داغداغ اجرا میکردی.
💢 بدان! نماز اول وقت و کار نیک در اول وقت هم اطاعت امر خداست و حکم نان داغ را دارد.
@Patoghedoostanha
🔅#پندانه
✍️ چیزی که عوض داره، گله نداره
🔹زن مشغول درستکردن تخممرغ برای صبحانه بود.
🔸شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد:
مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز.
🔹وای خدای من، خیلی درست کردی. حالا برش گردون. زود باش، شعله رو کم کن، باید بیشتر کره بریزی.
🔸وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟ دارن میسوزن، مواظب باش، گفتم مواظب باش، هیچوقت موقع غذاپختن به حرفهای من گوش نمیکنی.
🔹برشون گردون، زود باش، دیوونه شدی؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی! نمک بزن. شعله رو…
🔸زن به او زل زد و بعد با صدای بلند گفت:
ای بابا، دیوونم کردی! فکر میکنی من بلد نیستم یه تخممرغ ساده درست کنم؟
🔹مرد سر میز غذاخوری نشست، نفس عمیقی کشید، مکثی کرد و به آرامی گفت:
فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی میکنم، چه حالی دارم!
@Patoghedoostanha
✨﷽✨
#پندانه
✍ به حکمت خدا اعتماد کن
🔹در بيمارستانها وقت شام و ناهار، غذاها خيلی متفاوت است.
🔸به يک نفر سوپ، چلوكباب و دسر میدهند. به يکی فقط سوپ میدهند، به يک نفر حتی سوپ هم نمیدهند و میگويند فقط آب بخور. به دیگری میگويند كه حتی آب هم نخور.
🔹جالب است كه هيچكدام از اين بيماران اعتراض ندارند. زيرا آنها پذيرفتهاند كسی كه اين تشخيصها را داده، طبيب است و آن كسی كه طبيب است حكيم است.
🔸پس اگر خدا به كسی كم داده يا زياد داده، شما گله و شكوه نكنيد كه چرا به او بيشتر دادهای و به من كمتر.
🔹اين كارها روی حساب و حكمت است.
@Patoghedoostanha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پندانه
🔴 أبابیل تنها پرنده ای که در ماه رمضان موقع خوردن آب صورتش را میپوشاند.
👌فتبارک الله احسن الخالقین
(سوره مؤمنون۱۴)
@Patoghedoostanha
🔅#پندانه
✍️ آخر به همان نقطه رسیدیم که بودیم
🔹یک ﺗﺎﺟﺮ خارجی ﻧﺰﺩﯾﮏ ﯾﮏ ماهیگیر ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺎهیگیری ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪ و ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻰ در آن ﺑﻮﺩ!
🔸ﺍﺯ ماهیگیر ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ تا ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻯ؟
🔹ماهیگیر:
ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﻰ ﮐﻤﻰ!
🔸ﺗﺎﺟﺮ:
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﻰ ﮔﯿﺮﺕ ﺑﯿﺎﺩ؟
🔹ماهیگیر:
ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ!
🔸ﺗﺎﺟﺮ:
ﺑﻘﯿﻪ ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ میکنی؟
🔹ماهیگیر:
ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ میخوابم. ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎهیگیری میکنم. ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﻯ میکنم. ﺑﺎ ﺯﻧﻢ ﺧﻮﺵ میگذرونم. ﺑﻌﺪ میرم ﺗﻮ ﺩﻫﮑﺪﻩ با دوستام میچرخم. ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺸﻐﻮﻟﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺯﻧﺪگی.
🔸ﺗﺎﺟﺮ:
ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ میتونم ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ. ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎهیگیری کنی. ﺍﻭنوقت میتونی ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭگتر ﺑﺨﺮﻯ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻌﺪﺍ ﺍﺿﺎﻓﻪ کنی. اونوقت ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺎهیگیری ﺩﺍﺭﻯ.
🔹ماهیگیر:
ﺧﺐ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
🔸ﺗﺎﺟﺮ:
بهجای ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮیها میدی ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭﻭﺑﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ میکنی.
🔹ﺑﻌﺪﺵ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ میکنی. ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ میکنی ﻭ میری کشورهای دیگه. ﺍﻭﻧﺠﺎست ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ مهمتر ﻫﻢ میزنی.
🔸ماهیگیر:
ﺍﻣﺎ این کار ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ میکشه؟
🔹ﺗﺎﺟﺮ:
۱۵ ﺗﺎ ۲٠ ﺳﺎﻝ.
🔸ماهیگیر:
ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ ﺁﻗﺎ؟
🔹ﺗﺎﺟﺮ:
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﻤﯿﻨﻪ. ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻣﺪ، میری ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮﮐﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ میفروشی. ﺍین کار ﻣﯿﻠﯿﻮنها ﺩﻻﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭه.
🔸ماهیگیر:
ﻣﯿﻠﯿﻮنها ﺩﻻﺭ؟ ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
🔹ﺗﺎﺟﺮ:
ﺍﻭنوقت ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ میشی و میری ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺳﺎﺣﻠﻰ ﮐﻮﭼﯿﮏ. ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ میتونی ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ. ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎهیگیری ﮐﻨﻰ و ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎشی.
🔸ماهیگیر ﻧﮕﺎﻫﯽ به ﺗﺎﺟﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ همین کار رو میکنم.
◽ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﭼﻮ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ
◽ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ
@Patoghedoostanha
✨﷽✨
#پندانه
✍ دنیای جابهجاییها
قضاوتت میکنن؛ اونایی که قاضی نیستن.
حکم میکنن؛ اونایی که حاکم نیستن.
از حست میگن؛ اونایی که احساسو نمیفهمن.
تحقیرت میکنن؛ اونایی که خودشون حقیرن.
تو رو به بازی میگیرن؛ اونایی که خودشون بازیچهاند.
از عشق میگن؛ اونایی که عاشق نیستن.
این دنیا، دنیای جابهجاییهاست.
دنیایی که نخونده، معنات میکنن؛
ندیده، ترسیمت میکنن؛
و نشناخته، ازت انتقام میگیرن.
باید برای سالم فرار کردن از این جابهجاییها، شبیه بقیه نشویم.
@Patoghedoostanha
🔅#پندانه
✍️ آنچه خدا به تو داده امانتیست که روزی آن را پس میگیرد
🔹پیرمردی که ۸٠سالگی خود را پشتسر گذاشته، بیمار میشود. دستهایش لرزش عصبی گرفته و دیگر قادر به برداشتن درست اشیا نیست.
🔸از آن روز غذاخوردنش هم دچار مشکل شده است. چشمهایش هم بر اثر آبمروارید و کهولتسن بسیار کمسو شده و عینک هم درمانش نمیکند.
🔹یک روز صبح که از خواب برمیخیزد میبیند پاهایش هم دیگر برای همیشه از او قبل از مرگش خداحافظی کردهاند و او دیگر قادر به راهرفتن هم نیست و برای بیرونرفتن در روستا، پسرش باید او را روی کول خود سوار کند.
🔸برای بار اول که پسرش او را سوار بر کول خود میکند تا برای رفع دلتنگی از خانه بیرون رود، پیرمرد شدید گریهاش میگیرد.
🔹پسرش از او میپرسد:
پدرجان! چرا گریه میکنی؟
🔸میگوید:
پسرم! قاعده دنیا بر آن است که آدمی را در ابتدای تولدش دستها را قادر به برداشتن اشیا میکند و سپس پاها را قادر به حرکتکردن در سن کودکی کرده و به او برای ورود به دنیا و حرکت در آن خوشآمد میگوید.
🔹من دیدم که در پیری هم، همه آنها را بهترتیب از من گرفت. ابتدا قدرت از دستهایم و اکنون که قدرت راهرفتن را از پاهای من گرفت یعنی به من هشدار میدهد که از روی زمین من بلند شو، بر پای دیگران باید راه بروی و بهسوی خانه قبر و آخرتت حرکت کنی
@Patoghedoostanha
#پندانه💖🌷
✍️ صلح بهخاطر مروت و مهمانداری
🔹پادشاهی بود در کرمان که در غایت کرم و مروت بود و عادتش آن بود که هرکس از غربا به شهر او میرسیدند، سه روز مهمان او بودند.
🔸وقتی عضدالدوله دیلمی وارد بر کرمان شد او طاقت مقاومت ایشان نداشت.
🔹هر صبح که خورشید طلوع میکرد، جنگ میکرد و خلقی را میکشت و چون شب میشد مقداری طعام نزد دشمنان و لشگریان عضدالدوله میفرستاد.
🔸عضدالدوله کسی را نزدش فرستاد و گفت:
این چه کاری است که میکنی، روز ایشان را میکشی و شب طعام میدهی؟
🔹پادشاه گفت:
جنگکردن اظهار مردی است و ناندادن اظهار جوانمردی. ایشان (لشگر عضدالدوله) اگرچه خصم من هستند اما در این ولایت غریبند و چون غریب باشند در ولایت ما مهمان باشند، و جوانمردی نباشد که مهمان را بدون غذا نگه دارند.
🔸عضدالدوله گفت:
کسی را که چنین مروت و مهمانداری بود ما را با او جنگکردن خطاست.
🔹و با او صلح نمود.
@Patoghedoostanha
#پندانه
💔🥀قلب هایمان به ده دلیل مرده است!
🍃اول : خدا را شناختیم ولیکن حقش را ادا نکردیم.
🍃دوم : گمان بردیم که پیامبر خدا رو دوست داریم سپس سنتش را ترک نمودیم.
🍃سوم : قرأن را قرائت کردیم ولی بدان عمل نکردیم.
🍃چهارم : نعمت خدا را خوردیم ولی شکرش را بجا نیاوردیم.
🍃پنجم : گفتیم شیطان دشمن ماست ولی با او در امور توافق کردیم.
🍃ششم : گفتیم بهشت حق است ولی برای رسیدن به آن کوشش نکردیم.
🍃هفتم : گفتیم جهنم حق است ولی از آن نگریختیم.
🍃هشتم : دانستیم مرگ حق است اما برای آن آماده نشدیم.
🍃نهم : به عیب مردم مشغول گشتیم و عیب خویش را فراموش کردیم
🍃دهم : مردگانمان را دفن کردیم ولی عبرت نگرفتیم
☘@Patoghedoostanha☘
#پندانه
💔🥀قلب هایمان به ده دلیل مرده است!
🍃اول : خدا را شناختیم ولیکن حقش را ادا نکردیم.
🍃دوم : گمان بردیم که پیامبر خدا رو دوست داریم سپس سنتش را ترک نمودیم.
🍃سوم : قرأن را قرائت کردیم ولی بدان عمل نکردیم.
🍃چهارم : نعمت خدا را خوردیم ولی شکرش را بجا نیاوردیم.
🍃پنجم : گفتیم شیطان دشمن ماست ولی با او در امور توافق کردیم.
🍃ششم : گفتیم بهشت حق است ولی برای رسیدن به آن کوشش نکردیم.
🍃هفتم : گفتیم جهنم حق است ولی از آن نگریختیم.
🍃هشتم : دانستیم مرگ حق است اما برای آن آماده نشدیم.
🍃نهم : به عیب مردم مشغول گشتیم و عیب خویش را فراموش کردیم
🍃دهم : مردگانمان را دفن کردیم ولی عبرتنگرفتیم
@Patoghedoostanha
#پندانه
آدمِ بیش از حدی نباش!
دست بردار از بیش از حد فکر کردن و بیش از حد اهمیت دادن و بیش از حد توجه کردن و بیش از حد غمگین شدن.
دست بردار از بیش از حد توقع داشتن و بیش از حد محتاط بودن و بیش از حد دوست داشتن و بیش از حد دل بستن و بیش از حد وابسته شدن دست بردار!
تو باید زندگی کنی، باید آرام آرام مسیر رسیدن به خواستههات را طی کنی، باید خودت حواست به خودت باشد و اجازه ندهی بازیهای ذهن و افکارت، مسیر رشد تو را مسدود کند
@Patoghedoostanha
#پندانه
درمورد گذشته هرگز
زیادفکرنکن،
اشکهایت را جاری خواهد
ساخت!
درموردآینده زیاد
نگران نباش ترس در تو
ایجاد خواهد کرد!
درهمین حال حاضر زندگی کن!
وبرخداتوکل کن
سلام عصر شما بخیر و شادی
🍃@Patoghedoostanha🍃
#پندانه
اینو روزی صد بار با خودت تکرار کن که:
به آدما فرصت نده که با اعصابت بازی کنن!
عزیز ترین فرد زندگیت هم اگه رو اعصابت بود سکوت کن و ازش فاصله بگیر! خانواده، عشق، دوست، هرکسی که روزاتو منفی کرد با یه خداحافظی خوشحالش کن..میخوام بهترین جمله ای که امروز شنیدم رو بهتون بگم:
«سلامت روان شما از روابط خونی تون، مهمتره...
سلام عصرتون شیرین تر از عسل
🍃@Patoghedoostanha🍃