Mohammad Hossein Poyanfar - Be To Az Door Salam.mp3
4.34M
#مداحی شنیدنی
*به تو از دور سلام*
🎤با نوای محمدحسین پویانفر
@Patoghedoostanha
✨🌘✨
#نمازشب
شیخ رجبعلی خیاط می گفت :
در بیداری سحر و ثلث اخر شب اثار عجیبی است
⬅️هر چیزی را که از خدا بخواهی از گدایی سحر ها می توان حاصل نمود از گدایی
سحرها کوتاهی نکنید که هر چه هست در ان است .
💚عاشق خواب ندارد و جز
وصال محبوب چیزی نمی خواهد وقت ملاقات و رسیدن به وصال هنگام سحر است
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 دوستی
خاطره ای نیست که از یاد رود
👈 خاروخاشاک
سبک نیست که برباد رود
👈 دوستی با تو
بهاریست پراز عشق وامید
👈 دوستی با تو
محال است که از یاد رود
❤️ این گل های زیبا پیشکش شما ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🦋:🦋🦋
و "عصر" یعنی
روی گلستان
"فرش خانه ات"
با یک "استکان چای"
دم کشیده بنشینی....
بگذاری "خیالت"
"دست دلت" را بگیرد
و پر بکشند
به سوی "خاطرات خوب" ....
عصر زیبای پاییزیتون🍂
جذاب و شیرین 🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عکسی که پس از 37 سال تکرار شد
شهر تاریخی همدان، شهرستان کبودرآهنگ
@Patoghedoostanha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی به این میگن 😍😍😍
@Patoghedoostanha
♡••
حواست هست؟
بعد از پرواز تــــــو
ما چقدر شکسته بالیم...
حواست هست؟
در دنیای بعد از تـــــــو
یک جرعه آب خوش
از گلویمان پایین نرفته...
حواست به ما هست حاجی؟! ..
@Patoghedoostanha
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part91
از اتاق بیرون میروم.
مامان و بابا،در سالن نشسته اند. آرام زیرلب سلام میدهم،آن ها هم
به لطف همیشگی،سلامم را بی جواب میگذارند.
روبه رویشان مینشینم.
بابا اخم کرده و مامان،کنارش نشسته.
مامان میگوید:نیکی،تو از این پسره،سیاوش خوشت میآد؟
از سوال بی پرده اش،شوکه میشوم
:_من....من...
عصبی لبخند میزنم!چه موقعیت عجیبی!
بابا ادامه ي حرفش را میگیرد.
:+وحید،میگفت تو دلت باهاشه،آره؟
سرم را پایین میاندازم،جریان بی وقفه ي خون، پوست صورتم را
میسوزاند.
بابا ادامه میدهد
:_امروز دوباره اومده بود کارخونه...
نیکی،من تا حالا با کارات مخالفت نکردم...هرچی خواستی در
اختیارت گذاشتم،هیچ اجباري هم در مورد تو به کار نبردم. اما الآن
قاطعانه دارم میگم،براي بار اول و آخرم میگم>>من از این پسرهخوشم نمیاد <<خلاص....
کوبش دیوانه وار قلبم،دیوانه ام میکند. بابا بلند میشود و پشت
بندش،مامان.
حس میکنم این آخرین فرصت است،باید تمامش کنم. این شرمِ
لعنتی دخترانه را باید دفن کنم.
بلند میشوم و باالتهاب صدایش میزنم،لرزش صدایم،پاي رفتنش را
سست میکند. به طرفم برنمیگردد اما پشت به من میایستد.
:_بـــــــــابـــــا؟
من و من میکنم و جویده جویده میگویم
:_امروز آقاسیاوش....
آب دهانم را قورت میکنم،دستم را مشت کرده ام و ناخنهایم داخل
پوستم فرو رفته اند.
:_آقاسیاوش چی میگفت؟
:+میخواست اجازه بگیره با مادرش بیان اینجا...
مامان پوزخند میزند و دست به کمر به دیوار تکیه میدهد،نگاهش
بین من و بابا در رفت و آمد است.
:_بابا،میشه....یعنی....ممکنه اجازه بدین....بیان..
مامان دست هایش را روي سینه اش در هم قفل میکند. نگاهِمنتظرش به باباست...
من هم منتظرم،منتظرم که پتک بابا روي سرم فرود بیاید. چشمانم را
محکم روي هم فشار میدهم. نشنیده،از جواب بابا مطمئنم. مخالفت
او، دیوانه ام خواهد کرد.
:+تو اینطور میخواي؟
مردّد چشمانم را باز میکنم،از چیزي که شنیده ام مطمئن نیستم... اما
ادامه یحرف هاي بابا،رنگ امید به چهره ام میپاشد.
:+اگه تو اینطور میخواي،باشه...مشکلی نیست... بگو بیان
میخواهم لب باز کنم و بگویم که من با سیاوش هیچ ارتباطی ندارم،اما
بابا ناگهان برمیگردد. انگشت اشاره اش را به نشانه ي تـھدید به
طرفم میگیرد.
:+گفته باشم نیکی،امیدوار نباش...همونطور که قبل اومدن رادان و
دانیال،ما از جواب تو مطمئن بودیم،الآنم تو از جواب ما مطمئن باش.
قبلنم گفتم،من نعش تورم رو دوش همچین آدمی نمیذارم.
:_امّـا بابا،من.... من اصلا از آقاسیاوش خبر ندارم،یعنی شماره شون
رو ندارم.
بابا پوزخند میزند،دست راستش را در جیب شلوارش میکند
:+یعنی میگی باور کنم تو و اون اصلا ارتباطی ندارید؟
#ادامه_دارد
#فراری💠
♥️💠
💠♥️💠
کانال پاتـــــوق دوستـــــان
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part91 از اتاق بیرون میروم. مامان و بابا،در سالن نشسته اند. آرام زیرلب سلام میدهم،آن
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part92
:_بابا من حقیقت رو گفتم...
:+من و مادرت آدماي روشنی هستیم،از نظرما این چیزا ایرادي
نداره،نمیدونم تو چرا اینجوري شدي...
مکثـ میکند.
:+عیبی نداره،این آدمی که من دیدم،حالا حالا دست بردار نیست...
هروقت دوباره اومد،خودم بهش میگم
مامان میخواهد اعتراض کند اما کلام مقتدر بابا خاموشش میکند:بریم
تو اتاق،حرف میزنیم.
مامان و بابا میروند. آرام و متین از پله ها بالا میروم،اما در حقیقت
روي ابرها سِیر میکنم.
چیزي درونم با صداي فاطمه میگوید{ همه چیز درست میشه}
چراغ اتاق را روشن میکنم.
نور روي تمام زندگی ام مینشیند. برابر آیینه میایستم.
موهایم را باز میکنم و به تقلایشان براي رهایی خیره میشوم .
نگاهی به خودم میاندازم،انگار زیباتر شده ام....
دراز میکشم و غرق در رویاي شیرین بیداریم می شوم.
****موهایم را پشت گوش می دهم و با دست راست دوباره به جان
کیبورد میافتم. صداي موبایل بلند میشود. کمی صندلی را عقب
میدهم و دستم را دراز میکنم تا از روي تخت،برش دارم.
فاطمه است،نشانک سبز را لمس میکنم و گوشی را با شانه ي
راستم،دم گوشم نگه میدارم. صندلی را به حالت اولش برمیگردانم و
میگویم
:_سلام فاطمه
صداي فاطمه در گوشم میپیچد.
:+سلام از ماست خانم خانما..چه خبر؟خوبی؟
دوباره مشغول تایپ میشوم
:_آره،تو خوبی؟
:+خوبم،صدات چرا یه جوریه؟
نفسم را با حرص بیرون میدهم
:_باید واسه فردا یه تحقیق پنجاه صفحه اي رو آماده کنم،چشمام
درد گرفت بس که زل زدم به مانیتور
:+عه،چه بد...یعنی نمیتونی بیاي خونه ي ما؟
:_نه فک کنم باید تا صبح روش کار کنم...
:+عیب نداره،غصه نخور...راستی چه خبر از قضیه؟؟:_قضیه؟؟؟
:+مهنــــــدس! سیاوش رو میگم.
ناخودآگاه آه میکشم
:_هیچی...همون چیزایی که میدونی...فقط...
صداي فاطمه،رنگ خوشحالی میگیرد
:+فقط چی؟
امید در رگ هایم جریان مییابد
:_فک کنم قرار خواستگاري رو گذاشتن..
فاطمه جیغ میکشد،مجبور میشوم موبایل را از گوشم دور کنم.
:_چته دختر؟گوشم سوخت!
:+قرار خواستگاري گذاشتن اونوق تو میگی هیچی...واقعا که
:_اولا گفتم فک کنم...نصفه نیمه از حرفاي مامان و بابا شنیدم...
اینکه هردوتاشون ناراحت بودن و سگرمه هاشون تو هم بود... بعدم
وقتی از قبل میدونم قراره چی بشه،چرا بیخودي خودمو گول بزنم ؟
:+از قدیم گفتن از این ستون به اون ستون فرجه ، غصه ي چی رو
میخوري آخه؟
:_چی بگم؟ هرچی خدا بخواد...
#ادامه_دارد #فراری
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠
♥️💠
💠♥️💠
آنچه تو به دیگری میبخشی در حکم بخششی برای تو خواهد بود
نوری که برای دیگری روشن می کنی راه تو را روشن خواهد کرد.
🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃
@Patoghedoostanha
در فضای مجازی بسیجی و حزب اللهے هستن☺️✨
اما فضای واقعۍ نماز صبحا قضا😏
به کجا چنین شتابان...؟!🧐🧐
@Patoghedoostanha
من اونقدر تنگه دلم انگار اصن بی تو نمیتونم...
ولی تورونمیدونم...
تورونمیدووونم...
@Patoghedoostanha
❖
چه خوبه که
"کلید" باشیم نه "قفل"..🍀🌷
"نوازش" باشیم نه "سیلی"...
*با هم بخندیم نه به هم*...
"راه" باشیم نه "سد"...
"نمک لحظهها" باشیم
نه "نمک زخم ها"...
"دست هم" رو بگیریم
نه "پشت پا" بزنیم...
*دنیا* ناچیز است
♡محبت کنیم♡...🍀🌷
❖
شما
شبیه به کسانی خواهید شد
که بیشترین رابطه را
با آنها دارید
پس با افرادی معاشرت کنید
که ذهنی ثروتمند دارند .
@Patoghedoostanha
شرط مادر زن شهید #چمران
مادر همسرش موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که «این دختر صبح که از خواب بلند میشه باید یه لیوان شیر و قهوه جلوش بذاری و...».
مصطفی چمران تا وقتی که شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمی خورد همیشه برای غاده قهوه درست می کرد. غاده می گفت: «واسه چی این کارو می کنی؟ راضی به زحمتت نیستم». میگفت: «من به مادرت قول دادم که این کارها رو انجام بدم».
@Patoghedoostanha
1_479242956.mp3
2.43M
♨️چرا خداوند دنیا را با رنج آفرید؟
👌 سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
@Patoghedoostanha
امام جعفر صادق علیه السلام:
گاهى مؤمنى در روز تصميم میگيرد
كه درشب نمازشب بخواند ولى خوابش میبرد، و موفق به خواندن نماز شب
نميشود ؛خداوند به دليل همان نيت و
قصدش اجرِ #نماز_شب را ثبت میفرمايد
و براى نفس هايش ثواب تسبيح براى خوابش ثواب صدقه را میدهد
📚ميزانالحكمة؛ج10،ص280
@Patoghedoostanha