22.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
~🕊
🦋✨جا نمیشود
این خنده ها
در قاب هیچ پنجرهای🖼
خنده هایتان ....
تمام دوربینها📷 را عاشق کرده است!🌸🍃
#شهید بابک نوری
#خوشتیپ آسمانی
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@Patoghemahdaviyoon
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
| پـٰاتـوقمهدویـون |
سلام علیکم✋ حال دلاتون چطوره؟🤔 دلت میخواد جز۳۱۳ نفر باشی؟😍 اصلا اینو بگو ، مَهدی فاطمه رو دوست داری
دوســــــــــتــــان مهـــــــدوے ، یــا مهــــــــدی 😊 بگیــــن و لطـــفا دعـــوت و حمــــایت کــــنید از کــــانال 😍 مطمئـــن بــــاشیـــد اون بـــالا اجـــرتون محفـــوظه):😊
Part 4
# تنها میانِ داعش
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار
بود که او را میدیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای
میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری
که نگاهم از خجالت پشت پلک هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول
پیشخرید بار توت را حساب میکرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف
آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را
تا آن روز ندیده بودم. مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به شدت سبزه که زیر
خط باریکی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر میرسید. چشمان گود رفته اش
مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه
شر ش برایم چشمک میزند. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند
قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم
همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی
را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی که پدر و
مادرم به جرم تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند،
من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین
Part 5
# تنها میانِ داعش
پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن عمو
مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :»چیه نور چشمم؟ چرا رنگت
پریده؟« رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش
پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
زنعمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم.
کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :»این کیه امروز اومده؟«
زن عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره های
قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :»پسر ابوسیفِ، مث
اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.« و فهمید علت حال
خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :»نهار رو
خودم براشون میبرم عزیزم!« خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در
سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار
چشمانش را آنهم مقابل عمویم، این چنین پاره کرده است. تلخی نگاه
تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود
برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و
خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت
به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به
انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند،
Part 6
# تنها میانِ داعش
بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً
انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی که
پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که
فرصت تماشایم را لحظهای از دست نمیداد. با لبخندی زشت سالم کرد و
من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تالش میکردم
خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از
هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله
ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد.
در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم
کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چارهای
نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا
حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباسها را روی
طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند
رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست بردار
نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :»من عدنان هستم، پسر ابوسیف.
تو دختر ابوعلی هستی؟« دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت
گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن
لباس های روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :»امروز
اندکی حرف 😊 دلگرممون کنید)؛
یِ کمی رد بشید از ناشناسیاتمون😄
اگر نظری در مورد رمان،
پست ها و متن ها
فعالیت ها و...
با تمام وجود در خدمتتون هستیم😊
https://harfeto.timefriend.net/16106124122695
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# جهادنا
# الگوی جوانان عرب
@Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# دلش تفسیر نصرالله
# داداش جهاد
@Patoghemahdaviyoon