Part 42
# تنها میانِ داعش
گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زن عمو
جدایشان کند. زن عمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین
کشیده میشد که ناله های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین
نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر
پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب
میکشیدم و با نفس های بریده ام جان میکَندم که هیولایی داعشی بالای
سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به
سمتم می آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود،
دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم
خم شد طوری که گرمای نفس های جهنمی اش را حس کردم و میخواست
بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه اش را به داخل اتاق
تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :»گمشو کنار!« داعشی به سمتش چرخید و
با عصبانیت اعتراض کرد :»این سهم منه!« چراغ قوه را مستقیم به سمت
داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :»از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر
کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!« و بلافاصله نور را به صورتم
انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو
آورد و طوری موهایم را کشید که ناله ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم
را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :»بهت گفته بودم تو فقط
Part 43
# تنها میانِ داعش
سهم خودمی!« صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه
دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شده ام. لحظاتی خیره تماشایم
کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا
هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم
سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش
میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پله های ایوان با
صورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر
دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بی سر عباس را میان دریای خون دیدم
و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و
پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و
هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه کربال شده
است. بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را
کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که
جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه ام را رها
کرد، روی زمین افتادم. گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی
زمین به پیکرهای بی سر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره
سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم
کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده
Part 44
# تنها میانِ داعش
شد و او بر سرم فریاد زد :»چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر
پسرعموت رو برات بیارم!« پلک هایم را به سختی از هم گشودم و صورت
حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش
برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست
موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه های دست دیگرش به
موهای حیدر بود تا سر بریده اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و
من همه بدنم میلرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق
حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بالاخره از چشمه خشک
چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم
:»گفتی مگه مرده باشی که دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی،
تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!« و هنوز نفسم به آخر
نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشتزده دنبال صدا
میگشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن فاصله زیادی داشت،
میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای اذان
مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر مقام حضرت شده
و به خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم. در
تاریکی هنگام سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم
در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه
# ادامه دارد...😍
|°❄️.|
|° #صبحونه .|
.
.
سلام؛ازمنکھبضاعتیجزمحبتتندارم ،
بھتوکھاقیانوسجودوسخایۍ...
#صاحبنآ🌱'
#یامهدےعج
#صبحـتونبعشق🌸🍃
.
.
|°🌦.|وقتآنگشت، ڪہ
خورشیدِ مجدد باشۍ
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
『 @Patoghemahdaviyoon 』∞♡
˹🌱
•
.
#صاحبناالغریبــ🌿
با این همہ معاصے و غفلت عجیب نیست
یوسف اگر بہ وادے ڪنعان نمےرسد :)💔
@Patoghemahdaviyoon
˹🌱
•
.
اگر امام زمان غیبت کرده است، این غیبت ماست نہ غیبت او...
این ما هستیم کہ چشمان خود را بستہ ایم، این ما هستیم کہ آمادگۍ نداریم.
-شهید چمران
@Patoghemahdaviyoon
🌱※ سختی با رب خویش ※🌱
همیشه دعام اینه
خدایا...!
کمکم کن، درهایی رو که بستی،
نخوام به زور باز کنم..!
و درهایی که باز کردی رو اشتباهی نبندم...!
#مهــــدوے باش
————••🕊⃞••—————
↳⸽🍃•➜@Patoghemahdaviyoon
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسمان فرصت پرواز بلندیست
ولی قصه این است
که چه اندازه کبوتر باشیم..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
آقا بیا جھانمبےتــ♡ـــو الفندارد
برده غمتامانم،اےصاحب الزمانم
#اللمعجللولیڪالفرج💚
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
@Patoghemahdaviyoon
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷این چه زخمیست که باشد ز عسل شیرینتر...
#حاج_قاسم
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
@Patoghemahdaviyoon
╚═♥️════.🍃🕊.═╝