5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روی دیوار قلبم داری یه یادگاری...!
#امام_حسین(؏)
▪️به جمع مهدوی ما بپیوندید😉👇
@Patoghemahdaviyoon
•♥️🍃•
#تلنگر
به دڪتر گفـــتم:
هــمه داروهامو میخــورم
اما اثـــری نداره..!!☹️
دڪتر گفــت:
همــه دارو هاتـــو ســروقــت
مــےخـــوری❗️
و من تازه متوجه شدم ڪه
چرا نمازام اثــری نداره😔
•°•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@Patoghemahdaviyoon
╚❁•°•♡•°•❁╝
Part 45
# تنها میانِ داعش
زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه ای در
گوشم شکست. با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم
میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق
هق گریه نفس نفس میزدم. چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن
شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی
بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود
که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطر ایستاده بود و من همین که دیدم
سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و
پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس
رو به حلیه خواهش کرد :»یه لیوان آب براش میاری؟« و چه آبی می-
توانست حرارت اینهمه وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به
خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق
به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و
مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. حلیه آب
آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند
شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش
پاسخ دادم :»سالم!« جای پای گریه در صدایم مانده بود که آرامشش از
هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه
Part 46
# تنها میان داعش
کرد :»پس درست حس کردم!« منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی
لبریز غم ادامه داد :»از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب
نیس، برای همین زنگ زدم.« دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی
احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از
دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک عاشقانه پنهان کردم :»حالم
خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!« به گمانم دردهای مانده بر دلش با
گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :»دل من که دیگه سر
به کوه و بیابون گذاشته!« اشکی که تا زیر چانه ام رسیده بود پاک کردم و
با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :»حیدر کِی میای؟«
آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :»اگه به من باشه،
همین الان! از دیروز که حکم جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن،
نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.« و من میترسیدم تا آغاز عملیات
کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار
نمیرفت.
در انتظار آغاز عملیات ۱۵روز گذشت و خبری جز خمپارههای داعش
نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به
Part 47
# تنها میان داعش
خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله های داعش را به وضوح می-
شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزش های
نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن محاصره و دیدار
دوبارهاش دلخوش بودم. تا اولین افطار ماه رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده
بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار
آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی
که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب
را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین
چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد
برای چای استفاده کنم. شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا،
شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک
درست کند. باید برای افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را
برای طفل شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و
ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب
گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد،
باید چه میکردیم؟ زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه
غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو قرآن می-
خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار
#ادامه دارد...😍
May 11