eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
8.3هزار ویدیو
174 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . جهت ارتباط : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
امام على(عليه السلام) العِلمُ أصلُ كُلِّ خَيرٍ، الجَهلُ أصلُ كُلِّ شَرٍّ دانايى، ريشه هر خوبى است؛ نادانى ريشه هر بدى است غررالحكم حدیث818 و819 「 @Patoghemahdaviyoon
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙کربلایی ▪️بـا‌دشـمـن‌او‌جـز‌‌پـیکـار‌نـداریـم ... @Patoghemahdaviyoon
20.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤کربلایی ▪️مـادر‌رقـم‌خـورده‌بـا‌تــو‌تـقـدیـرم ▪️روزیـمــو‌از‌ســفــره‌تــو‌مـیـگیـرم @Patoghemahdaviyoon
1.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 مردی هنوز چشم به راه جواب ماست یک کربلا مقابل هر انتخاب ماست💚
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نپاش😂🚫آب نپاش💧❌ خدا شناسی تو انزوا هنر نیست❌ اگر بتونیم توهمون شهر خودمون خدامون رو داشته باشیم فکر کنم بیشترین جهادو کردیم🌟🌙🌟 با ذکر صلوات کپی کنید 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مــادر🙃💔 ڪه برود...♡🙃💔 نظم خانه بهم مے ریزد؛🙃💔 نگاه ڪن،🙃💔 علے ⇠نجف🙃💔 حسن ⇠بقیع🙃💔 حسین ⇠ڪربلا🙃💔 زینب ⇠دمشق🙃💔 و مهدے را نمیدانم کجا بیابم🙃💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باید کاری می کردم. رو بہ سیدطوفان گفتم: _پاشو ...پاشو بیا بریم یہ گوشہ بشین .اینجا تو تیر رسشون هستے.دستتو بده بہ من. سیدطوفان با درد گفت:بیا برو ،اینقدر منو اذیت نڪن گفتم: بدون تو هیچ جا نمیرم اخمی کرد و گفت: چقدر تو کلہ شقے دختر، من نمیخوام بمونے اینجا اگر ببینتت ...لاالہ الااللہ از درد بہ خودش میپیچید. _اگر میخواے من برم باید پاشے با هم بریم. سرش را بہ حالت تاسف تڪان داد و گفت : وضع ما الان شبیہ فیلم هندے ها شده . آخہ حالا وقت اینڪاراست؟ بیا برو جونتو نجات بده بہ سختے بلند شد. کنار دیوار تکیه داد. نگاهش به فرشته خانم افتاد _خوشبحالش شهید شد. اشک های گوشه ی چشمم را پاک کردم. از دست دادن یک همراه آن هم در این سفر سخت، غم هایم را دوچندان کرد. حالا وقت سوگواری بود؟ برای که؟ برای خودم که معلوم نبود تا ساعتی دیگر چه بلایی سرم می آید؟ با زبان لب خشکیده اش را تر کرد و گفت: شاید آخراش باشه. از مرگ میترسی؟ ↩️ ....
♡﷽♡ ❤️ 🍃🍂 در این دوسہ روز، درگیرے ها به قدری شدید بود که هر چند ساعت یکبار تمام ستون های خانه میلرزید. انگار زلزله ای بزرگ به پا شده بود. داعش عقب نشینے ڪرده و وارد چندروستا شده بود. گروهی از آن ها هم بہ اینجا آمده بودند. تصمیم جمع این بود کہ هیچڪس بیرون نرود. تنها کسی که بیرون میرفت عبدالله بود. آن هم برای خرید و اطلاع از اوضاع و احوال روستا. ڪابوس شب هایم برگشتہ بود. اما در این کابوس ها برخلاف شب هاے قبل ، سید طوفان حتے یڪبار هم سراغم نیامد. دلم براے صحبت ڪردن با او تنگ شده بود. دیروز حتے یڪ ڪلام هم با من حرف نزد. یڪبار صدایش زدم توجهے نڪرد. باید این دندان را از ریشہ بڪنم. اینقدر صداے شلیڪ ها زیاد بود کہ بیشتر وقت ها ترسیده گوشہ اے ڪز میڪردم و ذکر میگفتم. گاهی تیرهایے بہ دیوارهاے خانہ اصابت میڪرد و تمام ستون تنم را می لرزاند. از رفتن عبدالله دو ساعتی میگذشت. وقتی برگشت با تعدادی نان در دست وارد خانه شد. حاج آقا روبه او کرد و پرسید: عبدالله از بیرون چه خبر؟ عبدالله سری به تأسف تکان داد و گفت: وضع روستا خوب نیست. از بازار کوچک... دست فروش ها... یعنی پارچه و این چیزها حاج آقا به تایید سرش را تکان داد و گفت: خب؟ _ سربازای داعش وارد بازار شدن. یه مرد با محاسن بلند خضاب شده ... باید رییس باشه از کنار یک مادر و دختر که خرید میکردند رد شد. مرد داعشی دست روی سر دختر نوجوان... شاید چهارده یا پانزده سال داشت گذاشت و گفت: زوجه من ...به صیغه ی من در آمد. مادر و دختر التماس کردن ضجه میزدند فایده ای نداشت. دختر را بردند. فرشته خانم گفت: واه مگه میشه یه دختر رو بدون اجازه پدرش به همسری گرفت؟!! اینها مسلمون هستن؟ حاج آقا سرش را تکان داد و گفت: طبق فتوای علمای داعش بله!!!!! اونها فتوا دادند اگر مجاهدان داعش از دختری خوششان بیاد ، دست روی سرش بگذارند و بگن این زن من است و تمام !!!! اون دختر رو عقد کردند و بردند. تمام وجودم را غصه فرا گرفت. لحظه ای خودم را جای آن دختر تصور کردم. چشم هایم را با غصه بستم. اگر ازدواج من هم از سر تحمیل شدن بود اما طوفان کجا و این حیواکجا؟ طوفان برای من یک حس عجیب و غریب بود. عبدالله ادامه داد: یکی از اهالی به من گفت چند وقت پیش توی شهر دختری را گردن زدند. حاج آقا لااله الا اللهی زیر لب گفت و بلند شد. آقا محمود کنجکاو پرسید: نگفت برای چه؟ _بله ، گفت چون با این فیس بوک و اینترنت بوده، فعال بوده احساس کردم هوا به مغزم نمیرسد. از جایم بلند شدم و به حیاط پناه بردم. لحظاتی بعد سیدطوفان وارد حیاط شد و کنارم نشست. نگاهی به پایش انداختم و گفتم: _ خداروشکر پات بهتر شده سرش را به تایید تکان داد _موندم این ها اسم آدمیزاد رو چطوری یدک میکشند. اصلا میشه به اینها گفت آدم؟ خدا میدونه چند نفر به دست این حیوونها کشته شدن. چقدر همین الان داریم شهید میدیم بعد یه عده میگن چرا ایرانی ها خودشون رو درگیر کردند؟ پوزخندی زد و ادامه داد: اینها به خون ایرانی ها تشنه اند هدفشون اول شیعه است. بعد یه عده ابله توقع دارن ما تو کشورشون دست به سینه بشینیم و منتظر باشیم که اگر احیانا اومدن داخل کشور اون وقت از خودمون دفاع کنیم. چقدر مردم مابعضیاشون ساده و ابله هستند. از لحن حرف زدنش مشخص بود عصبی است.چند دور توی حیاط قدم زد و بعد به اتاق گوشه ی حیاط رفت. ترجیح دادم تنهایش بگذارم.پیش زهره خانم برگشتم. برای آن که حوصله ام سر نرود شروع به حفظ قرآن کرده بودم. یک ساعتی گذشت. سر وصداهای مهیبی بلند شد. این بار با دفعہ هاے قبل فرق داشت. صداها وحشتناڪ تر شده بود. صداے درگیرے بہ قدرے بلند بود کہ گوشهایم را با دست گرفتہ بودم. زهره خانم و مادرش بهت زده دعا میخواندند. نگران پیرزن بیچاره بودم. یعنے آخرش چه میشود؟ شروع بہ دعا و راز و نیاز ڪردم . ناگهان با صداے انفجار بلندے خانہ لرزید. شیشه های پنجره ی اتاق روی سرمان فرو ریخت. احساس سوزشے در دست و صورتم میڪردم.بہ زمین افتادم. زهره خانم جیغ میڪشید. با صدای بلند و مهیبی دیوار کنارپنجره که دیوار همسایه بود فرو ریخت و خاک و سنگ حاصل از انفجار به داخل اتاق پرت شد. همه جا را غبار فرا گرفته بود. صدای ناله های زهره خانم را میشنیدم اما پس از چند ثانیہ دیگر صدایے نمیشنیدم .فقط صداے ممتد یڪ زنگ در گوشم مے پیچید. همہ چیز صامت شده بود . همه جا را خاڪ و غبار گرفتہ بود. چشمانم میسوخت. چیزے پیدا نبود. نفسم به شماره افتاده بود. به لباسم چنگ زدم . 👇👇👇